نطق کازوئو ایشی گورو در مراسم اهدای نوبل
کازوئو ایشیگورو در ناگازاکی ژاپن به دنیا امد. پنج سال داشت که همراه خانوادهاش به انگلستان مهاجرت کرد و تا سالها هیچوقت به ژاپن بازنگشت. نطق او در مراسم اهدای جایزه نوبل سال 2017 از ژاپن شروع میشود. معنای ژاپنی بودن برای او و زندگیاش در مقام مهاجری که جز چهره ژاپنی هیچ نشانی از انگلیسی نبودن در خود ندارد. ایشی گورو جوایز ادبی متعددی تاکنون گرفته است. از نشان افسر والامقام امپراطوری بریتانیا گرفته تا شوالیهی ادبوهنر فرانسه و بوکر و جایزهی نوبل ادبیات بهخاطر هفت رمان و چندین داستان کوتاه. آنچه در ادامه خواهید خواند، متن کامل سخنرانی او در شب دریافت جایزهی نوبل است. کمی مفصلتر از مقالات معمول وینش است اما از خواندنش پشیمان نمیشوید.
(مترجم)
(مترجم)
کازوئو ایشیگورو در ناگازاکی ژاپن به دنیا امد. پنج سال داشت که همراه خانوادهاش به انگلستان مهاجرت کرد و تا سالها هیچوقت به ژاپن بازنگشت. نطق او در مراسم اهدای جایزه نوبل سال 2017 از ژاپن شروع میشود. معنای ژاپنی بودن برای او و زندگیاش در مقام مهاجری که جز چهره ژاپنی هیچ نشانی از انگلیسی نبودن در خود ندارد. ایشی گورو جوایز ادبی متعددی تاکنون گرفته است. از نشان افسر والامقام امپراطوری بریتانیا گرفته تا شوالیهی ادبوهنر فرانسه و بوکر و جایزهی نوبل ادبیات بهخاطر هفت رمان و چندین داستان کوتاه. آنچه در ادامه خواهید خواند، متن کامل سخنرانی او در شب دریافت جایزهی نوبل است. کمی مفصلتر از مقالات معمول وینش است اما از خواندنش پشیمان نمیشوید.
اگر در پاییز سال 1979 با من مواجه میشدید، به سختی میتوانستید جایگاه اجتماعی و حتی نژادیم را تشخیص دهید. در آن روزها، 24 ساله بودم. شبیه ژاپنیها به نظر میرسیدم؛ اما برخلاف خیلی از مردان ژاپنیای که در آن روزگار در بریتانیا زندگی میکردند، موهایم تا شانهام میرسید و سبیلهایم بیشتر از مردان ژاپنی، به دزدهای سرگردنه شبیه بود. وقت حرف زدن، لهجهام به لهجهی مردم مناطق جنوبی انگلستان شباهت مییافت و گاهی اوقات هم از لغات و اصطلاحات رایج در عصر هیپیگری استفاده میکردم!
اگر در آن دوران همصحبت میشدیم، احتمالاً در مورد فوتبالیستهای هلندی حرف میزدیم، یا آخرین آلبوم باب دیلن، شاید هم در مورد تجربهی یک سالهام در کار با بیخانمانهای لندن. اگر سر صحبت در مورد ژاپن را باز میکردید و در مورد فرهنگ ژاپنی چیزی از من میپرسیدید، احتمالاً متوجه بیحوصلگیم میشدید! به شما میگفتم چیز خاصی نمیدانم، از زمانی که برای نخستین بار از کشور خارج شدم، دیگر هرگز پا به آنجا نگذاشتهام، حتی برای تعطیلات! من در سن پنج سالگی ژاپن را ترک کردم.
پاییز آن سال، با یک کولهپشتی بر دوش، یک گیتار و یک ماشین تحریر رومیزی به باکستن نورفولک رسیدم. دهکدهای انگلیسی و کوچک که با آسیاب قدیمی و مزارع کشاورزیاش شناخته میشد. من به خاطر قبول شدن در یک دورهی یکسالهی نویسندگی خلاقِ دانشگاه آنگلیای شرقی قدم به آن دهکده گذاشتم.
دانشگاه ده مایل آنطرفتر بود و تنها راه من برای رسیدن به آنجا، استفاده از خط اتوبوس! آن هم اتوبوسی که یک بار در هنگام صبح، یک بار ظهر وقت ناهار، و بار آخر عصر حرکت میکرد. آخر من ماشین نداشتم. اما به سرعت دریافتم که این ماجرا دردسر زیادی درست نخواهد کرد.
اغلب اوقات، بیشتر از دو بار در هفته به دانشگاه سر نمیزدم. وارد اتاق کوچکی در یک خانهی کوچک شدم! جایی که اجاره کرده بودم، متعلق به مردی در دههی سی زندگی و همسرش بود – همسری که به تازگی او را ترکش کرده بود – هیچ شکی ندارم که آن خانه پر از ارواح رویاهای آوار شدهی این زوج بود.
البته، احتمال اینکه آن مرد فقط میخواست از من دوری کند هم هست! به هر روی، روزهای زیادی را در آن خانه سپری کردم. گاهی به ندرت میتوانستم مرد صاحبخانه را ببینم. اما پس از زندگی شلوغ و دیوانهواری که در لندن تجربه کرده بودم، آرامش و تنهایی غیرعادی این خانه همان چیزی بود که میتوانست من را به یک نویسنده تبدیل کند.
اتاق کوچک من زیاد هم بیشباهت به اتاق زیرشیروانی نویسندگان کلاسیک نبود. سقف اتاق شیب تندی داشت. به نحوی که خواه ناخواه ترس از تنگنا به سراغ آدم میآمد. اگر روی نوک پاهایم میایستادم، میتوانستم از تنها پنجرهی اتاق، منظرهی مزارع شخم خوردهی اطراف خانه را ببینم. یک میز کوچک هم آنجا بود. ماشین تحریر و چراغ مطالعهام تقریباً تمامی سطح میز را اشغال کرده بودند.
روی زمین، به جای تخت، یک تشک مستطیل شکل، از جنس فوم صنعتی وجود داشت. به لطف این تشک (یا به اصطلاح، تخت)، حتی در شبهای سرد نورفولک هم غرق عرق می شدم.
در همین اتاق بود که دو تا از داستانهای کوتاهم را نوشتم و آنها را با دقت و وسواس خاصی بررسی کردم. میخواستم مطمئن شوم که به اندازهی کافی خوب هستند و میتوانم آنها را با همکلاسیهای جدیدم به اشتراک بگذارم. (یادم میآید که ما شش نفر بودیم و هر دو هفته یکبار همدیگر را ملاقات میکردیم.) در آن دوره، من تقریباً هیچ تجربهای از نثر نوشتن نداشتم.
این جایگاه را هم به خاطر نمایشنامهی رادیوییای به دست آورده بودم که بیبیسی رد کرده بود. در واقع، تا پیش از بیست سالگی به رویاهام در مورد ستارهی راک شدن سروسامان داده بودم، اما جاهطلبیهای ادبی من تازه داشتند بر خودم هم آشکار میشدند. حتی میتوانم بگویم که آن دو داستان هم از سر ترس نوشته شدند. ترس و واهمهای ناشی از خبر قبولی من در این دورهی دانشگاهی!
یکی از آنها در مورد وعده و پیمانی هولناک برای خودکشی بود. دیگری هم دربارهی درگیریهای خیابانی در اسکاتلند – همانجایی که مدتی در آن کارگری کرده بودم. آنها زیاد هم خوب نبودند. پس نوشتن داستان دیگری را آغاز کردم. داستان جدیدم در مورد نوجوانی بود که گربهی خود را مسموم میکند. مشابه ماجرایی که در بریتانیای کنونی رخ داد.
شبی از شبهای تابستان، در طول هفتهی سوم یا چهارم نوشتن، خودم را در حال عجیبی یافتم. دیدم که دارم با شدت و جدیت زیادی دربارهی ژاپن مینویسم – دربارهی ناگازاکی، شهر محل تولدم؛ در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم.
باید اشاره کنم که این اتفاق خودم را هم شوکه کرد – برای من بسیار شگفتانگیز بود. امروز جو حاکم به گونهای است که یک نویسندهی مشتاق و جوان میتواند به راحتی به میراث فرهنگی تلفیقیاش رو کند و ریشههای خود را بکاود. ولی در آن دوران ابداً چنین ماجرایی مطرح نبود. هنوز چند سال با انفجار ادبیات چند فرهنگی در بریتانیا فاصله داشتیم.
اگر مردم میخواستند که از نویسندگان برجستهی بریتانیایی یاد کنند، از مارگارت دبر نام میبردند. از میان نویسندگان قدیمی هم آیریس مرداک، کینگزلی آمیس، ویلیام گلدینگ، آنتونی برگز و جان فاولز اسامی پرتکراری بودند! خارجیهایی مثل گابریل گارسیا مارکز، میلان کوندرا یا بورخس فقط در میان گروه محدودی خواننده داشتند و نام آنها برای شمار زیادی از خوانندگان پرشور ادبیات در بریتانیا هنوز مهجور بود.
حال و هوای ادبی آن روزها به گونهای خاص بود. وقتی من نخستین داستان ژاپنیم را به پایان رساندم، با وجود اینکه احساس کشف یک مسیر جدید و مهم به من دست داده بود، از خودم پرسیدم: این کار، نوعی از افراط نیست؟ بهتر نیست که سریعتر به مسیر موضوعات نرمال برگردم؟ مدت زیادی را در این تردید دست و پا زدم، اما بعد آرام آرام اثرم را به این و آن نشان دادم. تا امروز هم از هملاسیهایم، معلمانم، مالکوم بردبری، آنجلا کارتز و پاول بیلیِ رمان نویس که در آن روزها استاد مهمان دانشگاهمان بود، به خاطر تشویقها و حمایتهایشان سپاسگزارم.
اگر آنها تا این اندازه مثبت اندیش نبودند، احتمالا دیگر هیچ چیزی در مورد ژاپن نمینوشتم. اما من به اتاقم برگشتم و نوشتم و نوشتم.
در طول زمستان 80 – 1979 و حتی تا اوایل بهار، من تقریباً با کسی جز پنج همکلاسیم، بقال روستایمان و دوست دختر آن روزهایم لورنا (که امروز همسرم است) ارتباط نداشتم. این زندگی متعادل نبود، قبول دارم – اما در همان دورهی چهار پنج ماهه بود که تواستم تقریباً نیمی از اولین رمانم، منظر پریدهرنگ تپهها را بنویسم. داستان این رمان در ناگازاکی اتفاق میافتاد، در سالهایی که به التیام زخمهای پس از بمب اتم میگذشتند.
به یاد میآورم که در آن دوران گاهی به سرم میافتاد که داستانهایی کوتاه بنویسم، داستانهایی که در ژاپن رخ نمیدهند! اما این علاقه به سرعت در من کمرنگ میشد.
آن ماهها بر زندگی من تاثیر زیادی گذاشتند؛ برایم بسیار حیاتی بودند و بدون آنها احتمالاً من هرگز نویسنده نمیشدم. از آن زمان به بعد، همیشه برمیگردم، به پشت سرم نگاه میکنم. از خودم میپرسم: چه اتفاقی برای من افتاد؟ این همه انرژی از کجا آمده بود؟ نتیجهای که میتوانم بگیرم این است که در آن دوران، من درگیر نوعی حراست و نگهبانی بودم. برای توضیح این ماجرا، باید کمی به عقب برگردم.
*
من در پنج سالگی به همراه پدر، مادر و خواهرم به انگلستان مهاجرت کردم. آوریل سال 1960 بود. مستقیم به شهر گیلفورد آمدیم؛ جایی در سی مایلی جنوب لندن. پدرم یک پژوهشگر و همزمان یک اقیانوسشناس بود و دلیل مهاجرتش، کار در دولت بریتانیا. اتفاقاً دستگاهی را هم اختراع کرد. آن دستگاه امروز بخشی از مجموعهی دائمی موزه علم لندن است.
عکسهایی که اندکی پس از ورود ما گرفته شدهاند، انگلستانی را به نمایش میگذارند که امروزه دیگر نیست! مردها پولیورهای یقه هفت پشمی به تن دارند و کروات بستهاند. ماشینها هنوز یدک کش و تایر زاپاس را بر پشت خود دارند. بیتلها، انقلاب جنسی، اعتراضات دانشجویی، چندفرهنگی بودن و… همگی به زودی از راه میرسیدند. اما باور این ماجرا برای خانوادهی تازهوارد ما سخت بود. در آن روزهای انگلستان، برخوردن به آدمهایی اهل فرانسه یا ایتالیا هم اتفاق عجیب و قابل توجهی بود، چه برسد به اینکه کسی از ژاپن رسیده باشد.
خانوادهی ما در یک بنبست با دوازده خانه زندگی میکرد؛ درست در جایی که جادههای آسفالته به پایان میرسید و حومهی شهر آغاز میشد. کمتر از پنج دقیقه با مزرعهی محلی فاصله داشتیم. شیر را با اسب و درشکه تحویل میدادند. اما چیزی که از نخستین روزهای حضورم در انگلستان به یاد میآورم، جوجه تیغیها هستند. این موجودات ناز، خاردار و شبزندهدار که در انگلستان به وفور پیدا میشوند. در طول شب، خیلی از آنها زیر چرخ ماشینها له میشدند و در کنار جاده میماندند تا فردا صبح، که رفتگران پیکر بیجانشان را جمع میکردند.
همهی همسایههای ما به کلیسا میرفتند. در دوران کودکی، وقتی برای بازی با بچهها به خانههایشان میرفتم، دریافتم که پیش از غذا، دعای مختصری هم میخوانند. به مدرسهی یکشنبهها پیوستم و خیلی زود به عضویت گروه سرود کلیسا درآمدم. در ده سالگی، به اولین تکخوان ژاپنی گروه سرودمان تبدیل شدم. به دبستان محلهمان رفتم. یعنی به جایی که تنها کودک غیرانگلیسیاش بودم.
احتمالاً در تمام تاریخ مدرسه، فقط من آنجا غیرانگلیسی بودهام! از یازده سالگی هم برای رفتن به مدرسهی دولتی، با قطار به شهر همسایه سفر میکردم. هر صبح در واگن قطار در کنار مردهایی مینشستم که با کتوشلوارهای راهراه و کلاههای لبهدار، راهی دفاتر کارشان در لندن میشدند.
حالا دیگر رفتارهایی را که از یک پسر طبقه متوسط انگلیسی انتظار میرود، آموخته بودم. میدانستم که وقتی به خانهی یکی از دوستانم میروم، باید در لحظهی ورود یک فرد بزرگسال به جمع، فوراً بایستم. فهمیده بودم که قبل از ترک میز، باید از دیگر حاضران اجازه بگیرم. به عنوان تنها پسر خارجی محله برای خودم شهرتی دست و پا کرده بودم. قبل از اینکه من هم محلهای هایم را بشناسم، آنها مرا میشناختند. در خیابان یا در فروشگاه، بزرگترهایی که کاملاً برایم غریبه بودند مرا به اسم کوچکم صدا میکردند.
وقتی به آن دوره فکر میکنم، به یاد میآورم که کمتر از بیست سال از پایان یک جنگ جهانی گذشته بود. دورانی که ژاپنیها، بدترینِ دشمنان بودند اما انگلیسیها با صراحت، سخاوت و دست و دلبازی خاصی خانوادهی ما را پذیرفتند. این، بیش از هر چیز دیگری مرا شگفتزده میکند. محبت، احترام و کنجکاویام نسبت به جانبهدربردگان بریتانیایی جنگ جهانی، هنوز هم به قوت خود باقی است. همانها که در پسلرزههای پس از جنگ، توانستند رفاه اجتماعی و اقتصادی شگفتانگیزی را سامان دهند. این احساس، برآمده از تجربهی شخصی آن سالهایم است.
من در آن دوران زندگی دومی هم داشتم؛ در خانه با پدر و مادر ژاپنیام! در خانهی ما قوانین دیگر و زبان دیگری حاکم و جاری بود، ما توقعات دیگری از هم داشتیم. نیت اولیهی والدینم این بود که بعد از یکی دو سال، دوباره به ژاپن بازگردند. در طول یازده سال نخست زندگیمان در انگلیس، این وضعیتِ «یک سال دیگر برمیگردیم..» بر تمام جوانب زندگیمان حاکم شده بود. در نتیجه، نگاه والدینم به زندگی در انگلستان، مثل نگاه یک مسافر بود نه یک مهاجر.
اغلب برای همدیگر از مشاهداتشان و رسمورسوم عجیب و غریب اهالی تعریف میکردند، بدون آن که تلاش کنند خود را با شرایط موجود سازگار نمایند. برای مدتی طولانی، فرض بر این باقی ماند که من دوران بزرگسالیام را در ژاپن سپری خواهم کرد. برای همین، تلاش برای آموزش ژاپنی و فرهنگ ژاپن به من، هیچگاه متوقف نشد. هر ماه بستههایی از ژاپن میرسیدند که حاوی کمیکها، مجلات و خلاصههای آموزشی ماه قبل بودند. من همهی آنها را با اشتیاق میبلعیدم.
رسیدن این بستهها در دوران نوجوانیم متوقف شد. شاید بعد از مرگ پدربزرگم. اما خاطرات پدر و مادرم از دوست و آشناهای قدیمی و برشهایی از زندگیشان در ژاپن، همیشه میتوانستند تصاویر و احساسات را منتقل نمایند. من در ذهن خودم تصویرهایی داشتم. از مهدکودکم، خانهای که در آن زندگی میکردیم، ایستگاه تراموای محلی، سگ وحشیای که کنار پل زندگی میکرد، صندلی آرایشگاهی که مخصوص پسربچهها بود و…
همهی اینها روی هم جمع شدند. در آن سالها، همزمان با قد کشیدنم، مدت زیادی پیش از آغاز تلاشهایم برای خلق جهانهای داستانی، سرگرم ساختن جایی به نام ژاپن در مغزم بودم. جایی که به آنجا تعلق داشتم و جایی که هویت و اعتماد به نفسم را از آن میگرفتم. در آن دوران، هرگز به ژاپن سفر نکردم. این دوری به من کمک کرد که تصویر ذهنی واضحتر و شخصیتری از ژاپن داشته باشم.
اینگونه بود که نیاز به حفظ و حراست در وجود من شکل گرفت. تا میانهی دههی بیست سالگیم هرگز به وجود این تصویر اشاره نکرده بودم. شاید هم هنوز داشتم تلاش میکردم تا این ترکیبهای ناشناخته را بهتر بشناسم. کمکم داشتم میپذیرفتم که چه بسا ژاپنِ من جایی نباشد که بتوانم با هواپیما به آنجا بروم.
شاید سبک و سیاقی که پدر و مادرم از آن سخن میگویند، دیگر باقی نمانده باشند. به هر حال، ژاپن حالا دیگر در مغز من لانه کرده بود. شاید هم از همان ابتدا مفهومی احساسی بوده است – مفهومی در ذهن طفلی که در تلاش است تا خاطرات، تخیلات و حدس و گمانهایش را سرهم کند. دیگر به این درک رسیده بودم که هر سال که بزرگتر میشوم، ژاپنِ من، مکان گرانبهایی که با آن بزرگ شده بودم، در ذهنم کمرنگتر میشود.
حالا اما دیگر مطمئنم که ژاپن من یک موجود منحصر به فرد و بسیار شکننده بود. چیزی که از بیرون قابل تایید نیست. اما همان بود که در آن اتاق کوچک در نورفولک مرا به نوشتن واداشت. تمام کاری که من انجام میدادم، روی کاغذ آوردن آن رنگهای خاص، آن جهان خاص، آن آداب و رسوم و شیوههای معاشرت خاص و در کل، معایب و نیکوییهای آن مکان بود؛ البته پیش از آنکه به تمامی از ذهنم محو شوند. آرزو میکردم که بتوانم ژاپنم را دوباره با کمک قصهها بسازم؛ آنقدر امن و مطمئن، که بتوانم بعدها به کتابی اشاره کنم و بگویم: ببینید، ژاپنِ من آنجاست!
*
بهار سال 1983 است؛ سه سال و نیم بعد. لورنا و من حالا در یک آپارتمان در لندن زندگی میکنیم. خانهای با دو اتاق در بالاترین طبقهی یک آپارتمان باریک و کمعرض! آپارتمانی که بر روی یک تپه، در یکی از بلندترین نقاط شهر بنا شده است. یک دکل تلویزیونی هم در نزدیکی خانه قرار داشت. به همین دلیل، وقتی میخواستیم که به صفحههای موسیقیمان گوش بدهیم، صداهایی مثل صدای اشباح از بلندگوهای گرامافون بلند میشد! اتاق نشیمن ما هیچ مبل یا صندلیای نداشت.
اما دو تشک داشتیم که بر روی زمین پهن کرده بودیم – البته روی زمین را با کوسنها و بالشتکها پوشانده بودیم. خانهی ما لوکس نبود، اما ما زندگی در آنجا را خیلی دوست داشتیم. من اولین کتابم را یک سال پیش چاپ کرده بودم و فیلمنامهای هم برای یک فیلم کوتاه نوشته بودم. فیلمی که قرار بود به زودی از تلویزیون بریتانیا پخش شود.
طبیعتاً مدتی به اولین رمانم بالیدم و به خودم و نتیجهی کارم افتخار کردم. اما در آن بهار، احساس نارضایتی ناخوشایندی در من ایجاد شده بود. مشکلی وجود داشت. اولین رمانم و اولین نمایشنامهی تلویزیونیام تا حد زیادی شبیه به هم بودند. نه فقط در موضوع، که در سبک هم مشابه بودند. هر چه بیشتر به فیلمنامه نگاه میکردم، بیشتر میدیدم که در حال تبدیل شدن به رمانم است. حتی دیالوگهایشان هم در یک جهت بودند.
این موضوع آنقدرها هم بد نبود. اما من حالا دیگر دلم میخواست بتوانم داستانی بنویسم که تنها روی کاغذ جواب بدهد! اگر قرار باشد تجربهی خواندن رمان، درست مثل تجربهی روشن کردن تلویزیون باشد، پس چرا باید رمان نوشت؟ داستان مکتوب چطور میتوانست در برابر قدرت سینما و تلویزیون زنده بماند؟ اگر داستان مکتوب نتواند چیزی منحصر به فرد ارائه دهد، چطور بقا خواهد یافت؟
در همین دوران بود که من به یک ویروس مبتلا شدم و چند روزی را در تختخواب گذراندم. وقتی کمی بهتر شدم و دیگر آن نیاز دائمی به خوابیدن را در وجودم احساس نکردم، دریافتم آن شیء سنگینی که در تمام این مدت بین من و ملافهها قرار داشت و آزارم میداد، یک کپی از جلد اول در جستجوی زمان از دست رفتهی مارسل پروست بوده.
این نسخه تمام مدت آنجا بود؛ پس من هم شروع به خواندنش کردم! شاید تبی که داشتم در ایجاد این شرایط بیتاثیر نبود، اما باید بگویم که به شدت تحتتاثیر مقدمه و بخش مربوط به کومبرهی آن رمان قرار گرفتم. بارها و بارها آن را خواندم. صرفنظر از زیبایی ناب این فصلها، از شناخت ابزارهایی که پروست با کمکشان بخشهای مختلف یک داستان را به هم وصل میکرد، هیجانزده شده بودم.
ترتیب رویدادها و صحنهها، گاه از توالی زمانی و اقتضائات یک طرح خطی پیروی نمیکردند. در عوض، به نظر میرسید که پراکندهاندیشیها و یا خاصیت دگرگونیپذیری خاطرات است که داستان را از بخشی به بخش دیگر هدایت میکند. گاهی به خودم میآمدم و درمییافتم با تعجب در حال فکر کردن به این نکته هستم که این دو لحظهی به ظاهر غیرمرتبط، چطور در ذهن راوی کنار هم قرار گرفتهاند؟ من ناگهان دریافتم که دارم راهی هیجانانگیزتر و آزادتر را برای ایجاد هارمونی در دومین رمانم پیدا میکنم.
راهی که میتواند غنایی خاص را به هر صفحه از رمان ببخشد و حرکات درونیای را ممکن سازد که نمیتوان آنها را بر هر پردهای نمایش داد. اگر میتوانستم با پراکندهاندیشی و خاطرات سیال ذهن راوی کنار بیایم و با این روش از بخشی به بخش دیگر داستان بروم، چیزی را خلق میکردم شبیه آنچه یک نقاش آبستره با انتخاب شکلها و رنگها بر روی یک بوم خواهد آفرید.
میتوانستم صحنهای از دو روز قبل را درست کنار صحنهای متعلق به بیست سال پیش بچینم و از خواننده بخواهم که در مورد ارتباط بین این دو، فکر کند. اندک اندک به این فکر افتادم که ممکن است بتوانم تمام لایههای خودفریبی و انکاری را که در هر فرد وجود دارد، در مقابل چشمانش قرار دهم.
*
مارس سال 1988 است. من 33 سال دارم. حالا ما یک مبل داشتیم که من روی آن دراز کشیدهام و دارم به آلبوم تام ویتس گوش میدهم. سال پیش، لورنا و من خانهی خودمان را خریدیم؛ آن هم در یکی از مناطق شیک جنوب لندن. در این خانه، من برای اولین بار اتاق مطالعهی شخصی خود را داشتم. کوچک بود و در نداشت. اما خوشحال بودم که میتوانم کاغذهایم را آنجا پهن کنم و مجبور نیستم در آخر هر روز، تمیزکاری کنم.
آنجا بود که سومین رمانم را نوشتم. این رمان، اولین اثر من بود که محیطی ژاپنی نداشت. رمانهای قبلیم باعث شده بودند که ژاپنِ من کمتر آسیبپذیر باشد. در واقع، کتاب جدیدم که بازمانده روز نام داشت، یک رمان انگلیسی به نظر میرسید. هر چند، امیدوار بودم که زیاد هم به سبک و سیاق کارهای قدیمی از آب درنیاید. حواسم بود که مثل خیلی از نویسندگان قدیمی، تصور نکنم همهی خوانندگانم اهل انگلیس هستند و با زیر و بم و دغدغهها و دلمشغولیهای انگلیسی آشنایی کامل دارند.
نویسندگانی مثل نایپول راه را برای ادبیات بریتانیایی اما بینالمللی، خارجیتر و برونگرایانهتر باز کرده بودند. آن نوشتهها را میتوان نوشتههایی پسااستعماری دانست. من هم میخواستم مثل آنان یک داستان بینالمللی بنویسم. داستانی که بتواند به راحتی از مرزهای فرهنگی و زبانی عبور کند. حتی اگر داستانی باشد که در جهان انگلیسی کمی عجیب و غریب به نظر برسد. نسخهی انگلستانِ من نسخهای افسانهای خواهد بود.
که البته من معتقدم این نسخهی از نگاه انگلستانیها عجیب و غریب، همان چیزی است که در تصورات بسیاری از مردم جهان وجود دارد؛ از جمله کسانی که هرگز به این کشور سفر نکردهاند.
داستانی که به تازگی به پایان رسانده بودم، دربارهی یک پیشخدمت انگلیسی بود که در اواخر عمرش متوجه میشود زندگیاش را بر پایهی ارزشهای نادرستی سپری کرده است. او دریافت که بهترین سالهای عمرش را در خدمت یکی از هواداران نازیها بوده است. و با نپذیرفتن مسئولیتپذیری اخلاقی و سیاسی خود، به عمیقترین شکل ممکن، عمر و زندگیاش را تباه کرده. علاوه بر این، به خاطر خدمت به چنین فردی، خود را از عشق ورزیدن به زنی که به او اهمیت میداد، محروم کرد.
من چندین و چند بار نسخهی خطی خود را خواندم و از آن تا حد معقولی راضی بودم. با این وجود، احساس غریبی داشتم. احساس میکردم که این وسط، چیزی از دست رفته است.
عصر یک روز، همانطور که گفتم در خانهمان، بر روی مبل دراز کشیده بودم و به تام ویتس گوش میدادم. به یکباره ترانهای به نام بازوهای روبی پخش شد! شاید برخی از شما آن را شنیده باشید. (من حتی فکر کردم که در این لحظه، باید بخشی از آن ترانه را برای شما اجرا کنم، اما نظرم تغییر کرد!) این، آهنگی است درمورد مردی که احتمالاً سرباز است و معشوقش را وقتی که هنوز خوابیده، ترک میکند تا راهی جاده و سوار قطار شود. هیچ چیز غیرعادیای در این ترانه وجود ندارد؛ جز اینکه آهنگ را یک قلندر آمریکایی با صدای خشدارش اجرا میکند.
مردی که با آشکار ساختن احساسات درونیاش به طور کلی بیگانه است. و اینجاست که درست در وسط آهنگ یک «آن» ایجاد میشود. جایی در میانهی آهنگ، وقتی که خواننده تلاش میکند به ما بگوید که قلبش در حال شکستن است. این «آن» ناشی از یک کشمکش است. کشمکشی مابین احساسات و مقاومت جانانهای در برابر بروزش! تام ویتس این لحظه را با شکوه خاصی اجرا میکند. شما میتوانید به راحتی مردی خویشتندار را احساس کنید که در مواجهه با غم و اندوه فراوان در حال فروپاشی است.
وقتی به تام ویتس گوش دادم، تازه فهمیدم که چه کارهایی باقی مانده است. من تصمیم گرفته بودم که پیشخدمت انگلیسیام تا انتهای داستان، دفاعیات عاطفی خود را حفظ نماید. او خود را جایی پشت آنها، از خود و خواننده پنهان کند. اما حالا دیدم که باید تصمیمام را عوض کنم. فقط برای یک لحظه، در انتهای داستان! لحظهای که باید با دقت انتخابش میکردم. باید زره او را میشکستم. باید به او اجازه میدادم که حسرت عظیم و غمباری را که در زیر آن زره تلنبار شده است، به نمایش بگذارد.
من در موارد متعددی از خوانندگان زیادی الهام گرفته و آموختهام. اینجا کمتر به اشعار خوانده شده میپردازم و بیشتر بر روی نحوهی اجرا تمرکز میکنم. همانطور که میدانیم، صدای انسان، توانایی بیان گسترهای پیچیده و غیرقابل تصور از احساسات دارد. در طول سالها، جنبههای خاص نوشتن من تحت تاثیر خوانندگانی مثل باب دیلن، نینا سیمون، امیلیو هریس، ری چارلز، بروس اسپرینگستین، گیلیان لش و دوست و همکار عزیزم استیسی کنت بوده است.
من چیزی را در صدای آنها میشنیدم و با خودم میگفتم: بله – همین است. این همان چیزی است که من باید در این صحنه ثبت کنم. یا حداقل صحنهای که خلق خواهم کرد، باید شبیه همین باشد. این احساسات را نمیتوانم در کلام بگنجانم. اما صدای خواننده گاهی به من کمک میکند که هدف را نشانه بگیرم.
*
اکتبر سال 1999 است. شاعر آلمانی، کریستوفر هوبنر، به نمایندگی از کمیتهی بینالمللی آشویتس من را برای یک سفر چند روزه به بازدید از اردوگاه کار اجباری دعوت کرد. اقامتگاه من در مرکز ملاقات جوانان آشویتز بود؛ جایی در جادهی مابین اولین اردوگاه آشویتز و اردوگاه مرگ بیرکنائو، دو مایل آنسوتر. اطراف این اردوگاه را به صورت غیررسمی به من نشان دادند و من با سه بازماندهی این اردوگاهها ملاقات کردم.
حس میکردم حداقل از نظر جغرافیایی هم که شده به مرکز نیروی سیاهی که نسل من زیر سایهاش قد کشید، نزدیک شدهام. در بیرکنائو، در یک بعدازظهر مرطوب، در کنار بقایای یک اتاقک گاز ایستاده بودم. اتاقکی که حالا به طرز عجیبی مهجور و مغفول مانده بود. کمابیش همانطور که آلمانیها منفجرش کرده و از مقابل ارتش سرخ گریخته بودند. اکنون از آن اتاقکها فقط تکه سیمانهای خردشدهای به جا مانده بود و در زمستانهای سرد و خشن لهستان، سال به سال بیشتر دچار زوال و نابودی میشد.
میزبانهای من از دو راهی پیش رویشان میگفتند.
آیا باید این مخروبهها را حفظ کرد؟ آیا باید رویشان را با گنبدی شیشهای پوشاند تا سالهای سال باقی بمانند و نسلهای آینده هم به تماشایش بنشینند؟ یا باید اجازه داد که سیر طبیعی حیات را طی کنند و آهسته آهسته از میان بروند؟ به نظر من، این استعارهای قوی بود – چیزی بزرگتر و قویتر از یک دوراهی ساده. این چنین خاطراتی را چگونه باید حفظ کرد؟ آیا گنبدهای شیشهای میتوانستند بقایای شرارت و رنج آدمیزاد را به موزهای بیآزار بدل کنند؟ کدام راه را باید برگزینیم؟ در خاطرمان نگه داریم؟ کِی باید فراموش کنیم؟ کی باید تصمیم بگیریم که بگذریم و به جلو حرکت کنیم؟
من 44 ساله بودم. تا آن زمان، جنگ جهانی دوم، وحشت و پیروزیهایش را متعلق به نسل پدر و مادرم میدانستم. اما حالا به یکباره چیزی به ذهنم رسیده است. چیزی نمانده که تمام کسانی که شاهدان آن حوادث بزرگ بودند، دیگر زنده نباشند. بعدش چه خواهد شد؟ آیا بار یادآوری آن خاطرات به دوش نسل من خواهد افتاد؟ ما سالهای جنگ را تجربه نکرده بودیم.
اما حداقل توسط والدینی تربیت شده بودیم که جنگ به زندگی آنها شکل و معنا بخشیده بود. حالا چه؟ من به عنوان یک قصهگو وظیفهای دارم که تا این لحظه از آن غافل بودهام؟ وظیفه دارم که این خاطرات را به نسلهای بعد از خودم منتقل کنم؟
کمی بعد، در توکیو، در حضور تماشاچیان سخنرانی میکردم. یک شرکتکننده سوالی را از من پرسید که چندان عجیب نبود. سوال رایجی بود. پرسید که بعد از این چه کار خواهم کرد؟ آن فرد به طور خاص به کتابهای من اشاره کرد.
گفت کتابهایم در اغلب اوقات دغدغههای افرادی را نشان میدهند که در دوران تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعی زندگی میکنند. سپس به گذشتهی خود نگاه میکنند و در تلاشند که با خاطرات تاریک شرمآوری که دارند، کنار بیایند. سپس پرسید: کتابهای آیندهی من از چنین رویکردی پیروی خواهند کرد؟ قلمروهای مشابهی را پوشش خواهند داد؟
دیدم جوابی را که میخواهم به او بدهم، از قبل آماده نکردهام. گفتم، بله! من اغلب درمورد چنین افرادی نوشتهام. افرادی که در دوراهیِ بین فراموشی یا به خاطر سپردن در حال تلاش و تقلا هستند. اما در آینده، دوست دارم بتوانم داستانی بنویسم در مورد نحوهی مواجههی یک ملت یا جامعه با سوالاتی از این دست. آیا یک ملت، تقریباً به همان روشی که یک فرد میتواند به یاد بیاورد یا فراموش کند، عمل میکنند؟ یا تفاوتهای مهمی در این میان وجود دارد؟ خاطرات یک ملت دقیقاً چه چیزهایی هستند؟
آنها خاطراتشان را کجا نگاه میدارند و چگونه و به چه شکلی آن را حفظ یا کنترل میکنند؟ آیا مواقعی وجود دارد که فراموش کردن، تنها راه جلوگیری از تکرار چرخهی خشونت یا جلوگیری از افتادن جامعه به هرجومرج و جنگ است؟ از طرف دیگر، آیا میتوان ملتی آزاد و باثبات را بر شالودههای فراموشی عمدی و عدالت ناکام ساخت؟ خودم را در حالتی پیدا کردم که سعی داشتم به پرسشگر بگویم که میخواهم راهی برای نوشتن در این موارد پیدا کنم؛ اما متاسفانه در حال حاضر نمیدانم که چطور باید این کار را انجام داد.
*
در شبی از شبهای سال 2001، در اتاق تاریکِ جلویی خانهمان در شمال لندن (همان خانهای که در آن دوران، آنجا زندگی میکردیم)، با لورنا به تماشای یک نوار VHS نشستیم. روی نوار، یکی از فیلمهای هاوارد هاکس ضبط شده بود. فیلمی متعلق به سال 1934، به نام قرن بیستم. فیلمی که بعدها فهمیدیم ربطی به قرنی که در آن زندگی کردیم ندارد و در مورد قطاری است به همین نام، که نیویورک و شیکاگو را به هم متصل میکند.
همانطور که شاید برخی از شما بدانید، این فیلم، یک کمدی پرشتاب است. ماجراهای آن، عمدتاً در یک قطار رخ میدهد و روایتگر زندگی یک تهیهکنندهی برادوی است. او با استیصالی فزاینده میکوشد که بازیگر زن نقش اولش را از رفتن به هالیوود و تبدیل شدن به یک ستارهی سینمایی منصرف کند.
فیلم روی بازی کمدیِ درخشان جان بریمور میچرخد؛ کسی که از بازیگران بزرگ زمانهاش بود. میمیک صورتش، ژستها و حالاتی که به خود میگرفت، رفتارش، تک تک دیالوگهایی که بیان میکرد، همه و همه لایههایی از طنز و تناقض را در خود نهان داشتند. گویی به تماشای مسخرگیهای مردی نشسته بودیم که غرق در خودمحوری و ننه من غریبم بازی است. بازی او از بسیاری جهات عالی است.
با این حال، همچنان که فیلم پیش میرفت، درمییافتم که زیاد با قصه درگیر نشدهام. ابتدا سر در نمیآوردم که ماجرا چیست! هم هوادار پروپاقرص فیلمهای هاوارد هاکس بودم (مثل منشی همهکارهی او و فقط فرشتهها بال دارند) و هم بازی جان بریمور را دوست داشتم.
بعد از حدود یک ساعت از شروع فیلم، کم کم فکری ساده اما تکاندهنده به سراغم آمد. فهمیدم که کاراکترهای شفاف و بیاندازه باورپذیر، چه در رمانها باشند و چه در فیلمها و نمایشها، نمیتوانند من را تحت تاثیر قرار دهند. شاید چون این شخصیتها نمیتوانستند با هیچ کاراکتر دیگری یک رابطهی جالب انسانی برقرار کنند. بلافاصله فکری/سوالی از ذهنم گذشت: چه میشود اگر دست از نگرانی برای کاراکترهایم بردارم و بیشتر نگران روابط آنها با همدیگر باشم؟
همانطور که قطار تلق و تولوق کنان به سمت غرب پیش میرفت و جان بریمور هم دیوانهتر میشد، به نظریهی جذاب ای. ام. فاستر در مورد تمایز میان کاراکترهای دو بعدی و سه بعدی فکر میکردم. او گفته بود که یک کاراکتر داستانی وقتی سه بعدی میشود که بتواند به شکلی متقاعدکننده، ما را غافلگیر کند. تنها به این ترتیب است که آنها کامل خواهند شد. حالا من از خودم میپرسیدم که چه میشود اگر یک شخصیت، سه بعدی شود اما سایر روابطش اینگونه پیش نروند؟
فاستر، در جایی دیگر، از تصویری طنزآمیز استفاده کرده است. او میگوید: باید خط داستانیِ یک رمان را با یک انبرک بالا بیاوریم و مثل یک کرم، در زیر نور بررسیاش کنیم. از خودم میپرسیدم که من میتوانم کار مشابهی را انجام دهم؟ میتوان رابطههای مختلف و گاه متقاطع داستانهایم را مثل یک کرم بالا بیاورم و بررسیشان کنم؟ آیا میتوانم این کار را با خودم بکنم؟ با داستانهایی که تمامشان کردهام چه؟ با داستانهایی که تازه در حال طرحریزیشان هستم چه؟ آیا این کار نتیجهای خردمندانه در پی خواهد داشت؟
یا وقتی به آنها زل میزنم، متوجه خواهم شد که کلیشههایی فرسوده هستند؛ چیزی شبیه همانها که در صدها داستان معمولی یافت میشوند. یا مثلاً این رابطهی رفاقتی – رقابتی بین دو دوست چه؟ به اندازهی کافی پویا هست؟ بسامد احساسی دارد؟ آیا میتواند تکامل یابد؟ آیا به طرز متقاعدکنندهای غافلگیرکننده هست؟ آیا سه بعدی هست؟
به ناگاه دریافتم که حالا بهتر میفهمم چرا در گذشته، علیرغم چارهجوییهای ناامیدانهام، جنبههای مختلفی از کارم خوب از آب در نمیآمدند. همانطور که به جان بریمور نگاه میکردم، افکاری به ذهنم خطور میکردند. فکرهایی در مورد اینکه همهی داستانهای خوب – صرفنظر از اینکه اسلوب روایتیشان چقدر سنتی و چقدر مدرن بوده است – رابطههایی داشتهاند که برای ما مهم بودهاند، تکانمان دادهاند، سرگرممان کردهاند و حتی غافلگیرمان کردهاند. شاید در آینده، اگر بیشتر حواسم به رابطههایم باشد، کاراکترهایم بتوانند خودشان، خودشان را شکل دهند.
حالا که دارم اینها را تعریف میکنم، ممکن است با خودتان بگویید که خب، این که یک موضوع واضح است! اما میخواهم بگویم که این ایدهی واضح و مسلم، خیلی دیر به ذهن من خطور کرد. من آن را به چشم یک نقطهی عطف میبینم. از آن زمان به بعد، شالودهی داستانهایم را به شکل دیگری بنا کردم. مثلاً در هنگام نوشتن رمان هرگز رهایم مکن، از همان ابتدای کار شروع کردم به فکر کردن در مورد رابطههای مثلثی و سایر روابطی که از دل آنها برمیآمدند.
*
نقاط عطف مهم در زندگی حرفهای یک نویسنده – و شاید باقی شغلها – چیزهایی از همین دست هستند. اغلب اوقات، این نقاط عطف، کوچک و شاید حتی گاهی ناخوشایند باشند. آنها جرقههایی آرام و شخصی هستند که اغلب یا نمیآیند یا اگر میآیند بدون هیاهو خواهند آمد. به دور از توصیههای پرزرقوبرق همکاران یا گوشزدهای پیاپی مربیان. آنها اغلب باید برای جلب توجه ما با خواستههای پررنگتر و فوریتر رقابت کنند.
گاهی اوقات چیزی را در پیش چشمانتان آشکار خواهند کرد که ممکن است برخلاف خرد غالب باشد. اما مهم این است که وقتی میآیند، بتوانیم ماهیت وجودیشان را تشخیص دهیم. اگر بتوانیم… اگر هم نتوانید، آن فرصت از کف شما خواهد رفت.
من اینجا روی مسائل کوچک و شخصیتر تاکید کردم، چرا که اساساً کار من همین است. آدمی هستم که در اتاقی آرام مینشیند و مینویسد. در در تلاش است تا با آدم دیگری ارتباط برقرار کند. آدمی هستم که در اتاقی آرام – شاید هم کمی شلوغ – مینشیند و در تلاش است که چیزی بخواند. داستانها میتوانند سرگرمکننده باشند، گاهی میتوانند نکتهای را به شما بیاموزند یا بحثی را مطرح کنند. اما آنچه که برای من مهم است، این است که در آنها، احساسات و عواطف رد و بدل میشود.
آنها چیزهایی را در خود دارند که ما انسانها، فراتر از مرز و محدودههایمان در تلاشیم که با هم به اشتراک بگذاریم. دوروبر ما پر از صنایع پرزرق و برق است. صنعت کتاب، صنعت فیلم، صنعت تئاتر. اما در نهایت داستانها موضوع مشخصی دارند. در آنها شخصی به شخص دیگر میگوید: من اینطوری حسش میکنم، میتوانی حرفم را بفهمی؟ در تو هم همین احساس را برمیانگیزاند؟
*
حالا به زمان حال رسیدهایم. گویی به تازگی از خواب بیدار شدهام و دریافتهام که چندین سال را در حباب سپری کردهام! من نتوانستم که اضطراب و سرخوردگی بسیاری از اطرافیانم را درک کنم. فهمیدم که جهانِ من – جهان متمدنِ من پر از آدمهای شوخطبع و آزاداندیش است که در واقع، کوچکتر از چیزی هستند که تصور میکردم. سال 2016، سالی شگفتانگیز بود و برای من، افسرده کننده. اتفاقات سیاسی اروپا و آمریکا و اقدامات تروریستی در سراسر جهان مرا مجبور به اعترافی کردند:
شاید پیشرفتهای توقفناپذیر در تثبیت ارزشهای آزادیخواهانه و انسانگرایانهای که من از کودکی تا به امروز بدیهی میشمردشان، توهم بوده باشد.
من از نسلی هستم که به صورت ذاتی، تمایل به خوشبینی دارد. چرا که نه؟ ما شاهد بودیم که بزرگترهایمان توانستند با موفقیت اروپا را از چنگ رژیمهای توتالیتر، نسلکشی و کشتارهای بیسابقه رها و آن را تبدیل به منطقهای غبطه برانگیز و سرشار از دموکراسیهای آزادیخواهانه کنند.
جایی که در آن، روابط دوستانهی کم و بیش بدون مرزی حاکم بود. ما شاهد فروپاشی امپراتوریهای قدیمی در سراسر جهان بودیم؛ و به همراهشان مفروضات نکوهیدهای که پشتیبانیشان میکردند. ما شاهد پیشرفت چشمگیری در زمینههایی مثل فمینیسم، حقوق اقلیتهای جنسی و نبرد در چندین جبهه علیه نژادپرستی بودیم. ما در پس زمینهی یک جنگ بزرگ رشد کردیم؛ یک جنگ همزمان ایدئولوژیک و نظامی در بین سرمایهداری و کمونیسم. و شاهد برآمدن نتیجهای بودیم که بسیاریمان آن را خوشحالکننده میپنداریم.
ولی اکنون با نگاهی به گذشته، به نظر میرسد که از زمان فروپاشی دیوار برلین به این سو، دورهای ملالانگیز و سرشار از حس خودبرتربینی و فرصتهای از دست رفته آغاز شده است. نابرابریهای عظیمی، هم در منابع و هم در فرصتها به وجود آمدهاند. این نابرابریها، هم در درون ملتها ایجاد شدهاند و هم در بین ملل گوناگون. به خصوص، در حملهی فاجعهبار به عراق، در سال 2003 و در طول سالهایی طولانیای که به خاطر سقوط ننگین اقتصادی در سال 2008، سیاستهای ریاضتی بر مردم عادی تحمیل شد.
ما به جایی رسیدیم که ایدئولوژیهای راست افراطی و ملیگراییهای قبیلهای تکثیر میشوند. نژادپرستی در اشکال سنتی خود اما با نسخههای مدرنتر و بازارهایی بهتر بار دیگر در حال افزایش است. در زیر خیابانهای متمدن ما هیولاهایی مدفون، در شُرف بیداری هستند. در حال حاضر، به نظر میرسد که ما فاقد هر گونه دلیل موجه برای اتحاد هستیم. در عوض، حتی در دموکراسیهای ثروتمند غربی هم به اردوگاههای رقیب تقسیم میشویم، و باید برای تامین منابع و قدرت با همدیگر به سختی و تلخی رقابت کنیم.
و در پیچ دیگر، (شاید هم ما همین الان پیچیده باشیم) چالشهایی دیگر قرار دارند و پیشرفتهای مهمی را در علم، تکنولوژی و پزشکی به ما تحمیل میکنند. امروز، تکنولوژیهای ژنتیکی، از جمله تکنیک دستکاری ژنتیک و پیشرفتها در هوش مصنوعی و رباتیک برای ما منافعی شگفتانگیز و حیاتآور به دنبال داشتهاند. اما این ماجرا ممکن است به گزیدهسالاری بیرحمی منجر شوند. چیزی شبیه به آپارتاید و بیکاری گسترده برای کسانی که امروز در حرفهی خود نخبه به شمار میروند.
و اکنون من اینجا هستم. مردی در شصت سالگی که چشمهایش را میمالد و تلاش میکند که از لابهلای مه، تصویر واضح دنیایی را که تا دیروز گمان هم نمیکرد وجود داشته باشد، ببیند. آیا من به عنوان یک نویسندهی خسته از نسلی با ذهن خسته، انرژی لازم برای دیدن این مکان ناآشنا را دارم؟ آیا چیزی برایم باقی مانده است که بتوانم به کمک آن یک چشمانداز ارائه دهم و لایههایی عاطفی را به این بحثها، جنگها و دعواها اضافه کنم؟ آن هم در جامعهای که در تلاش و تقلا برای سازگار کردن خود با تغییرات عظیم است!
من مجبور هستم که ادامه بدهم و هر آنچه را که در توانم است در این میدان بگذارم. چون هنوز هم باور دارم که ادبیات مهم است. و مشخصاً در طول عبور از این مسیر سخت هم کماکان مهم خواهد ماند. ولی نگاه من به نویسندگانی از نسلهای جدیدتر و جوانتر خواهد بود.
با این امید که ما را برانگیزانند و هدایت کنند. این دوره، متعلق به آنهاست. آنها نسبت به این دوره، دانش و شمی دارند که من فاقدش هستم. امروز در دنیای کتابها، سینما، تلویزیون و تئاتر، نبوغی سرشار و ماجراهایی مهیج را میبینم. زنان و مردانی که در دهههای چهل، سی و بیست سالگیشان هستند. پس خوشبینم. چرا نباشم؟
ولی اجازه بدهید که حرفم را با یک درخواست تمام کنم. شاید بتوان اسمش را گذاشت، یک درخواست نوبلی! اصلاح همهی جهان کار سختی است. ولی بیایید دست کم به این فکر کنیم که چطور میتوانیم در این دنیا برای خودمان یک کنج دنج و آرامشبخش داشته باشیم. این کنج دنج، همان ادبیات است. جایی است که ما در آن کتاب میخوانیم، مینویسیم و منتشر میکنیم.
توصیه میکنیم، نقد میکنیم، نقد منفی مینویسیم و به آنها جایزه میدهیم. به باور من، اگر قرار است که نقش مهمی را در این آیندهی مبهم و نامعلوم ایفا کنیم، اگر قرار است که از نویسندگان امروز و فردا، بهترین نکات را استخراج کنیم، باید متنوعتر شویم. به خصوص از دو جنبه!
پیش از هر چیز، باید جهان ادبی مشترکمان را گسترش دهیم تا بتوانیم صداهای بیشتری را، ورای محدودههای امن فرهنگهای جهان اولی، بشنویم. ما باید با شوق و انرژی بیشتری به دنبال الماسهای به جا مانده از فرهنگهای ناشناخته بگردیم. چه نویسندهای باشد در یک کشور دوردست، چه نویسندهای داخل کشور خودمان. دوم هم اینکه، باید بسیار مراقب باشیم که که ادبیات خوب را چطور توصیف و تعریف میکنیم. این تعریف نباید بیش از حد باریک یا محافظه کارانه باشد.
نسل بعدی، با انواع روشهای جدید و حتی گیج کننده برای روایت داستانهای مهم و خارق العاده خواهد رسید. ما باید ذهن خود را برای پذیرش آنها باز نگه داریم. به ویژه در زمینههای مربوط به ژانر و فرم. بلکه بتوانیم آنها را به خوبی پرورش دهیم و پیروزیهایشان را جشن بگیریم. در دورهای که مرز کشیدن و تفکیک کردن به طرز خطرناکی رو به رشد است، ما باید گوش فرا دهیم، خوب بنویسیم و خوب بخوانیم.
با این کار، دیوارها و مرزها فرو خواهند ریخت. حتی ممکن است ایدههای نو، و بینشهای انسانی عظیمی را در این میان بیابیم. چیزهایی که میتوانند جانی تازه به ما ببخشند.
از آکادمی سوئد، بنیاد نوبل و مردم سوئد که طی سالها، جایزهی نوبل را به نمادی درخشان برای خوبیهایی تبدیل کردند که ما انسانها با امید محقق شدنشان تلاش میکنیم، سپاسگزارم.
نطق نوبل 2017