نام آن پرنده که از قلبها گریخته بود…
کلارا روی زمین سخت و سیمانی گاراژ آهن قراضهها نشسته است و سرگذشت خودش را تعریف میکند. کلارا یک آ.اف 2 است؛ گونهای ربات. او ساخته شده تا خدمتکار، دوست و همدم بچهها باشد. او ربات باهوشیست که میتواند با مشاهده و تحلیل دیدههایش طیفی از عواطف مثل غم و عشق را بفهمد. کلارا داستان پر از اندوه و امید خود را روایت میکند؛ که از پشت ویترین مغازه و آشنایی با دختر ارتقاءیافتهای به اسم جوزی شروع میشود. اما ايشیگورو در «کلارا و خورشید» آگاهانه یا ناآگاهانه در خلق جزئيات داستان و جهانی كه میسازد چندان توانا عمل نكرده است و داستان او بیشتر بر ايده سوار است تا تصويرسازی يک دنيای جديد.
کلارا و خورشید
نویسنده: کازوئو ایشیگورو
مترجم: امیرمهدی حقیقت
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۳۲۱
کلارا روی زمین سخت و سیمانی گاراژ آهن قراضهها نشسته است و سرگذشت خودش را تعریف میکند. کلارا یک آ.اف 2 است؛ گونهای ربات. او ساخته شده تا خدمتکار، دوست و همدم بچهها باشد. او ربات باهوشیست که میتواند با مشاهده و تحلیل دیدههایش طیفی از عواطف مثل غم و عشق را بفهمد. کلارا داستان پر از اندوه و امید خود را روایت میکند؛ که از پشت ویترین مغازه و آشنایی با دختر ارتقاءیافتهای به اسم جوزی شروع میشود. اما ايشیگورو در «کلارا و خورشید» آگاهانه یا ناآگاهانه در خلق جزئيات داستان و جهانی كه میسازد چندان توانا عمل نكرده است و داستان او بیشتر بر ايده سوار است تا تصويرسازی يک دنيای جديد.
کلارا و خورشید
نویسنده: کازوئو ایشیگورو
مترجم: امیرمهدی حقیقت
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۳۲۱
در دنیایی پادآرمانی که همه چیز سازمانیافته است و هر انسانی متعلق به طبقهی خویش، کودکان قشر مرفه دستکاری ژنتیکی میشوند تا ارتقاء پیدا کنند. آنها به صورت انفرادی بزرگ میشوند و از راه دور آموزش میبینند و همسالان خود را تنها در میهمانیهای خاص میبینند که روند اجتماعی شدنشان سیر خود را طی کند. این کودکان اغلب تنهاییشان را با رباتهای فوق هوشمندی پر میکنند که نقش همدم و ملازم همیشگی آنها را دارد. آنها طوری طراحی شدهاند كه احساسات انسانی را بفهمند و تحليل كنند و مصاحبی مفرح برای صاحب كوچکشان باشند.
جوزی يکی از همين بچهها است، دختر نوجوانی ارتقاءيافته، كه به دليل دستكاری ژنتیکی، بیمار و نحیف است. او کلارا را پشت ویترین مغازه میبیند و بین آنها رابطهای خاص شکل میگیرد تا جایی که کلارا از فروخته شدن به کس دیگری امتناع میکند. کلارا ربات بسیار باهوشیست که علاقهی زیادی به مشاهده و تجربهی دنیای بیرون و فضای انسانی دارد.
این ویژگی او که مدام در حال تحلیل دادههاست باعث شده که او از مدلهای بالاتر از خودش هم در هوش جلو بزند. این ویژگی خوب، البته برای او مقدار زیادی اندوه به بار میآورد. چرا که ناگزیر به درک دوستی، تنهايی، غم و عشق خواهد شد.
کازوئو ایشی گورو، نویسندهی ژاپنی-انگلیسی برندهی جایزهی نوبل است. او چندین رمان، ترانه و فیلمنامه نوشته است و آثارش همیشه مورد توجه بودهاند؛ برای رمان «بازماندهی روز» برندهی جايزهی من بوكر ادبيات شد و به جز آن چهار اثرش نامزد این جایزه بودهاند. در ايران از آخرين رمانش «كلارا و خورشيد» هفت ترجمه منتشر شده است كه سه تن از این مترجمان بهنام هستند.
اين متن بر اساس ترجمهی اميرمهدی حقيقت نوشته شده و يكی از دلايل آن خريداری حق انتشار اين اثر به زبان فارسی از خود نويسنده توسط نشر چشمه است. اما در نگاهی كلانتر گویی ناشر و مخاطب در واکنشی همگانی، مشتاق است ببیند که نویسنده، پس از دریافت جایزهی نوبل آیا هنوز میتواند شاهكاری خلق كند؟
او نویسندهایست موسیقیدان و فلسفهخوانده كه به نظر میرسد میتواند طيف وسيعی از خوانندگان را راضی كند. داستانها و رمانهای او نیز همین تنوع را دارند.
او در ژانرهای مختلفی نوشته است؛ «منظر پریده رنگ تپهها» که رمانی کاملاً آرام و روزمره است با حال و هوای روانشناسانه، مجموعه داستان «شبانهها» که حول موسیقی و خاطرات یک آدم عشق موسیقی میچرخد، «غول مدفون» که یک فانتزی تاریخی است، یا مورد توجهترین اثر او «بازمانده روز» که یک عاشقانهی تاریخی است و بالاخره «هرگز ترکم نکن» اثری در ژانر علمی_تخیلی که «کلارا و خورشید» هم از این جهت با او قرابت دارد. اما معمولاً درونمايهای مشترک اين آثار متنوع را به هم پیوند میدهد؛ انتقاد از نظم ناعادلانهی جهانی و دوری از داوری کردن در روابط انسانی؛ چنانکه در «کلارا و خورشید» نیز پیداست.
کلارا یک ربات خوشبین و معصوم است که فقط نگاه میکند. نگاه هم به معنای مشاهده و هم درک و توجه اما هيچوقت در دام قضاوت نمیافتد، حتی وقتی متوجه میشود چیزی مثل عشق در آدمها ماندگار و ثابت نيست. يا زمانی كه مادر جوزی آن درخواست عجيب و غريب را از او میكند، كه البته فاش كردنش در اينجا به معنای لو رفتن تنها نقطهی اوج داستان است.
ايشیگورو سعی کرده داستانش را در فضایی مهآلود تعریف كند. اما واقعيت اين است كه «كلارا و خورشيد» داستان صاف و سرراستی دارد و ندادن اطلاعات بيشتر در مورد فضای اين جامعهی پادآرمانی، بیشتر به این شک دامن میزند که خود نویسنده چندان قضیه برایش شفاف نبوده است.
داستان با صدای کودکانهی یک هوش مصنوعی شروع میشود. کلارا مثل کودکی بیسرپرست، در مغازه منتظر است که به فرزندخواندگی گرفته شود و به یک خانهی همیشگی برود. از همان ابتدای داستان که تقریباً صد صفحه را شامل میشود ما شاهد مشاهدات هر روزهی کلارا از پشت ویترین یا در گوشهای از مغازه هستیم. همین جاست که مفهوم خندهی اشکآلود برای او شکل میگیرد.
«انگار خيلی خوشحالند، ولی عجيبه كه انگار ناراحت هم هستند.» (ص 30)
همینطور در پستوی همین مغازه است که جستجوی او برای دریافت نور خورشید، تقلا برای نزدیکی به آن و احترامش به او شکل میگیرد. کلارا یک ربات خورشیدی است. نیرو و خوراک خود را از خورشید میگیرد و از این جهت او را مانند آفریدگاری بلندمرتبه میپرستد. جوزی پس از اینکه او را میخرد، به ویلای بزرگشان در حومهی شهر میبرد که آفتاب بلند و بخشندهای دارد.
اینجا كه بخش دوم داستان و قسمت اعظم آن شروع شده جايی است که کلارا احساس میکند میتواند رابطهی منحصر به فردی با خورشید داشته باشد. او كه پرستار و همدم یک نوجوان بیمار و رو به موت است سعی میكند با برقراری ارتباط با خورشيد و دعا كردن به درگاه نورانی او، از جان جوزی مواظبت كند.
«امروز اومدم اينجا، چون هيچوقت فراموش نكردم خورشيد میتونه چهقدر مهربون باشه. ای كاش دلسوزی بیحدوحصرش رو به جوزی نشون بده، همونطور كه اونروز به مرد گدا و سگش نشون داد. كاش خوراک مخصوصش رو به جوزی که اينقدر بهش نياز داره برسونه.» (ص 287)

اين در حالی است كه مادر جوزی و اطرافيان بيشتر در پی گمانهزنی در این موردند که چطور میشود به وسیلهی کلارا یک جوزی جدید خلق کرد. نکتهی کنایهآمیز داستان هم اینجاست که مخلوق انسانی در پی ارتباط با خالقی بزرگتر از انسان است و برای او قربانی میکند، برای خاطر آن نورِ روشنِ حیاتبخش است که خودش را ضعیف میکند تا یک ماشین دودزا را نابود کند.
اما توجه انسان آنقدر معطوف به قدرت خویش در خلق کردن شده است که حتی فکر دعا یا تغییرات کوچک در نحوهی زیستش هم به ذهنش خطور نمیکند. مادری که ژنهای فرزندش را دستکاری کرده، حالا درصدد است ببیند آیا میشود رباتی درست کرد که در صورت مرگ فرزند، عیناً او را برایش تکرار کند؟ اینجاست که سوالات اساسی نویسنده شروع میشود: پس تکلیف قلب چیست؟ چیست که آدم را آدم میکند و باعث منحصر به فرد بودن او میشود؟
«مشکل اینه که کریسی تو هم مثل منی. جفتمون احساساتی هستيم. دست خودمون هم نيست. نسل ما هنوز درگير احساسات قديمیشه. همون بخشی كه هنوز دوست داره باور داشته باشه كه درون هر كدام از ما يه چيز دستنيافتنی وجود داره. یه چیز منحصر به فرد که به جای ديگهای نميشه منتقلش كرد. ولی همچین چیزی وجود نداره، حالا ديگه این رو میدونیم. تو این رو میدونی. برای آدمهای سن ما دست برداشتن ازش سخته.» (ص 222)
بخش سوم و انتهایی رمان، زمانیست كه سرنوشت كلارا مشخص میشود. او جوزی را نجات میدهد. اما حالا قصهاش را از يك انبار باطه برای ما تعریف میكند. برای اينكه از خودگذشتگی او در دنيای انسانی هيچ جايی ندارد و ديگر زمان كاربردی بودنش به سر رسيده و جوزی هم بعد از ورود به دانشگاه او را ترک كرده است.
ايشیگورو آگاهانه یا ناآگاهانه در خلق جزئيات داستان و جهانی كه میسازد چندان توانا عمل نكرده است. به جز اطلاعات قطرهچكانی در خلال گفتگوها چندان معلوم نيست اين آيندهی جديد چگونه است. به نظر بيشتر داستان بر ايده سوار است تا تصويرسازی يک دنيای جديد؛ روابط شخصيتهای جهان آینده، تنهایی خودخواستهای که منجر به فروپاشی روانی شده و چالش بین نخبگان و بقیهی انسانهای معمولی.
اين ابهام گاهی اوقات خواننده را خسته میكند. به خصوص كه قرار است كل ماجرا را از زبان يک ربات بشنود كه انتخاب اين راوی محدوديتهای خودش را دارد. مثلا كلارا بارها و بارها میگويد که مناظر را در يک سری كادر میبيند.
اين در حالی است كه خود داستان هيچ چيز غافلگيركننده یا فراز و فرودی در اختيار مخاطب قرار نمیدهد. در ابتدای داستان با ربات كودک سخنگو، باهوش و مهربانش بستری خلق میكند كه انتظارات خواننده را بالا میبرد. اما ادامه داستان در يک جهان صاف و بدون اتفاق میگذرد، در واقع همان سرخوردگی و نااميدی کلارا در پایان داستان را خواننده هم احساس میکند اما از زاویهای متفاوت.
اما از جهت درونمایه به نظر میرسد ایشیگورو تا حدی موفق بوده است، یعنی اگر خوانندهای بتواند کلارا و خورشید را تا انتها بخواند و به گرههای كور آن توجهی نكند، آن را رمانی لطيف و تأثيرگذار میيابد. ايشیگورو به خوبی زهرآلود بودن دنيای انسانی را نشان داده است. تنهایی غمانگیز و بیچارهی آدمها در ميان اختراعاتش را. كلارا تغيير نمیکند اما آدمها عوض میشوند. كلارا با خودش فكر میكند شايد آنچه قلب ما را خاص میكند كسانیاند كه در قلبشان زندگی میكنيم.
«چیز خیلی ویژهای در کار بود ولی نه توی وجود جوزی. توی وجود اونهایی که دوستش داشتند.» (ص 319)
نام آن پرنده که از قلبها گریخته بود…