زمینج: تجسم ذهن روشنفکر پیشاانقلاب
چقدر بدند اهالی روستای زمینج، ساکنان رمان جای خالی سلوچ. همهشان. از دم. آدمهای بدی که اما باهاشان همدلی میکنیم. دلمان برایشان میسوزد و نگرانشان میشویم. و این موفقیت بزرگ محمود دولتآبادی است. در سراسر رمان تناقضی وجود دارد بین دو باور: یکی این باور که زندگی مدرن آمده تا همه چیز را نابود کند و دیگری باوری عمیقتر و آن اینکه مشکل آدمها و بدی آنها یک امری وجودی است یا دست کم امری ریشهدار ناشی از فقر و سنت. این دو ناهمخواناند اما این ناهمخوانی در سراسر تفکر روشنفکر دورانی که دولتآبادی این کتاب را نوشته ریشه دارد.
چقدر بدند اهالی روستای زمینج، ساکنان رمان جای خالی سلوچ. همهشان. از دم. آدمهای بدی که اما باهاشان همدلی میکنیم. دلمان برایشان میسوزد و نگرانشان میشویم. و این موفقیت بزرگ محمود دولتآبادی است. در سراسر رمان تناقضی وجود دارد بین دو باور: یکی این باور که زندگی مدرن آمده تا همه چیز را نابود کند و دیگری باوری عمیقتر و آن اینکه مشکل آدمها و بدی آنها یک امری وجودی است یا دست کم امری ریشهدار ناشی از فقر و سنت. این دو ناهمخواناند اما این ناهمخوانی در سراسر تفکر روشنفکر دورانی که دولتآبادی این کتاب را نوشته ریشه دارد.
منظومهای از آدمهای بد
چقدر بدند اهالی روستای زمینج، ساکنان رمان جای خالی سلوچ. همهشان. از دم. آدمهای بدی که اما باهاشان همدلی میکنیم. دلمان برایشان میسوزد و نگرانشان میشویم. و این موفقیت بزرگ محمود دولتآبادی است. خلق روستا و شرایطی که در آن بدی و خبث طینت آدمها امری عادی و طبیعی و همگانی و به همین سبب انسانی است. البته بعید است نیت آگاهانهی دولتآبادی به هنگام نوشتن جای خالی سلوچ این بوده باشد، اما این اتفاقی است که افتاده است.
بد بودن عباس آشکار است. او به برادرش رحم نمیکند و گوشش را میجود و برای کشف جای اختفای چند تکه ظرف مسی، بدون ذرهای عذاب وجدان، خواهر خردسالش را کتک میزند. او آن قدر شیفتهی پول است که خاک و سکه را قاطی هم میبلعد، تا بعد با مسهل آنها را بازبیابد. او تجسم پولپرستی آمیخته به نادانیست. اما وقتی هم او در چاه تاریک گرفتار مارها میشود، حالِ هم او دل ما را به درد میآورد. و این هنر رمان نویس است.
ابراو که تا نزدیک به اواخر کتاب به نظر میآید سختکوش و سمج و کاری و در مجموع مثبت است و میتواند راه خروجی از اوضاع فلاکتبار بیابد، در آخرهای داستان قصد کشتن مادرش را میکند که یک جوری سر راه تحقق آرزوهایش قرار گرفته است.
علی گناو، مرد همسایه و خواستگار هاجر، یکی از بیرحمترین آدمهای ادبیات داستانی ماست. او با لگد زدن به شکم زنش او را نازا کرده، مدام به او ناسزا میگوید و کتکش میزند، و حالا از هاجر دختر نابالغ مرگان خواستگاری کرده است. او هاجر سیزده ساله را چون طعمهی جنسی مینگرد و در شب زفاف دخترک وحشتزده را کتک میزند. و همهی این کارها را بسیار حقبهجانب میکند و احساس میکند در زندگی به او ظلم شده و طعم زندگی خوش را نچشیده است.
اما مرگان چه؟ مرگان قهرمان اصلی رمان، زنی است سختکوش و کاری. همهی کسانی که دربارهی جای خالی سلوچ نوشتهاند او را زنی مبارز و نیرومند توصیف کردهاند. درست! او سختکوش است! به معنای واقعی با چنگ و دندان و با انواع کارهایی که برای اهالی روستا میکند ــ از سفیدکاری خانههایشان تا کندن قبر ــ نانی برای خود و فرزندانش فراهم میکند، اما گناه بزرگ او این است که هاجر را به علی گناو میدهد.
چرا این کار را میکند؟ یک دلیل ندارد. دلیلش وضعیتی است که در سرتاسر رمان توصیف شده است. خودش این را میگوید به دختربچهای که دیدن شوی آیندهاش تنش میلرزد:
ــ خوبه دیگه! کوقتی یکوجبی! میخواهی کنار دل من بمانی که سرم را بخوری؟! مگر بخت و اقبال چند بار در خانهی آدم را میزند؟! برای من آبغوره هم نگیر! دست تو نیست که بخواهی یا نخواهی حالیت شد؟ همچین دلبخواهی هم نیست! نکند دلت میخواهد یک شازدهی اسبسوار از پشت کوه قاف برایت بیاید؟! ها! مرد به این …. چارستون بدنش سالم. نانش توی کندو. محتاج کسی هم که نیست. بیکاره و رویم به دیوار ــ بیغیرت هم که نیست. دیگر چی؟ دیدی داییت هم پسندیدش! (ص ۲۴۱)
بعد هاجر را میزند. به سرورویش میکوبد. …. بعد خودش را میزند. او حتی از علاقهی مُراد پسر صنم به هاجر خبر دارد. اما این جوان را «الدنگ گرسنهی مست» میخواند.
این کار را نمیتوان از سر اجبار توصیف کرد. مرگان راهحلهای دیگری هم دارد. مُراد هست به عنوان تنها شخصیت مثبت رمان که البته فرعی است. اما او هست. مراد هم به کنار، مرگان اگر بخواهد میتواند با علی گناو در بیفتد. او در موقعیتهای دشوارتری با مردان دیگری در افتاده است.
تن ندادن به خواست علی گناو برای او کار غیرممکنی نیست. تصمیم او به فرستادن دخترک نابالغش به بستر مردی که با لگد زدن به شکم زنش او را نازا کرده توجیهی ندارد. دست کمش از سر نادانی است. همان طور که لجاجت او بر سر ندادن سهم «زمین خدایش» به پولدارهای تازه به دوران رسیده ده، نامعقول و از سر نادانی مینماید.
مرگان شاید با علی گناو و عباس قابلمقایسه نباشد. اما شخصیت کاملاً مثبتی هم نیست. هرچند مثل همهی شخصیتهای اصلی رمان همدلی ما را برمیانگیزد. رمان جای خالی سلوچ را دربارهی زنی نیرومند و مبارز دانستن، سخنی کلیشهای است که رمان را تقلیل میدهد.
مقایسهی روزهای جوانی مرگان با موقعیت هاجر هم جالب است. روزهایی که مرگان عاشق سلوچ بوده. او را موقع درو تماشا میکرده. روزهایی که این طور توصیفش میکند:
…. کار کردن، نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر خوشه چیدن. نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هرهر و کرکر پایان بردن؛ آوازها و افسانهها و بیت در بیات کردنها؛ گفتوگوهای درگوشی و حرف مردان، جوانان؛ لرزهی پستانها و غنجغنج دل؛ موج خون در رگها و زبانهی دمادم عشق؛ عشقی که گم بود و هنوز نبود. پندار عشق، پندار عاشق شدن. بودن. بودن در کار، در خانه، در بستر، در بیابان. بودن در عشق. … (ص ۱۲۲)
و چند سطر پایانتر:
دشت مالامال گندم است. زرین. طلاباران است دشت. آفتاب تموز، هیاهوی مردان. قیل و قال خوشهچینان. زنها، دخترها، بچهها؛ کوزههای آب در پناه خرمن، خفته در گودی جوی، با سایهبانی از پالان چارپای سالاز. نان و چای و خرما. جوانی. مردها. ….
البته ما از این روزهای خوش، حتی چیزی نزدیک به این، در طول کتابی که سرگذشت مرگان و فرزندانش را میگوید، نشانی نمیبینیم. نه در زندگی آنها و نه در زندگی کس دیگری. به نظر میرسد این یک تصور رمانتیک از «روزهای خوش گذشته» است که در نظام نشانهای دوگانهی «گذشتهی خوب/ حالِ بد» جای میگیرد و معنا میشود؛ زندگی خوب گذشته با کاریز و آسیاب آبی و کار و پویایی در برابر روزگاری که چاه عمیق و کشاورزی صنعتی (پستهکاری) همه چیز را به نابودی تهدید میکنند.
به گمان من در سراسر رمان تناقضی وجود دارد بین دو باور: یکی این باور که زندگی مدرن آمده تا همه چیز را نابود کند و دیگری باوری عمیقتر و آن اینکه مشکل آدمها و بدی آنها یک امری وجودی است یا دست کم امری ریشهدار ناشی از فقر و سنت. این دو ناهمخواناند اما این ناهمخوانی در سراسر تفکر روشنفکر دورانی که دولتآبادی این کتاب را نوشته ریشه دارد.
منظومهای از شخصیتهای فرعی بد نیز در سرتاسر رمان پراکندهاند و این باور دوم را تعمیم میدهند. حاج سالم که مرتب فرزند عقبافتادهاش را فحش میدهد و تحقیر میکند، سردارِ شتربان که به مرگان تجاوز میکند، مولا امان پیلهور (برادر مرگان) که هم و غمش قرضهاش هستند و خوردن پول مرد، سالار عبدالله که برای گرفتن گرویی طلبش از سلوچ، مرگان را میزند و کربلایی دوشنبهی نزولخوار.
این مجموعه زمینج را به نمادی از جهانی بد تبدیل میکند که همهی چیزهایی خوبی که در زندگی بشر میتوانند باشند (عشق بین خواهر و برادر، مسئولیتپذیری پدر، عشق مادر و فرزندان، دلسوزی به حال بیچارگان، …) در آن هیچ جایی ندارند. یا اگر گاهی در لحظاتی کوتاه مثل گردش خواهر و برادرها در دشت یا مهمتر از آن عشق مرگان به فرزندانش (عشقی که در عمل فایدهای به حال هاجر ــ نماد معصومیت ــ ندارد؛ عشقی عقیم و ناتوان) بروز میکند، اما این لحظات بسیار گذرا هستند.
رمان رئالیستی؟
میگویند جای خالی سلوچ دربارهی جایگزینی شیوهی تازه تولید به جای شیوهی سنتی مرسوم در روستاست. (حسن میرعابدینی در کتاب صد سال داستاننویسی ایران و خیلیهای دیگر). پرسش این است که با توصیفی که در کتاب میشود، آیا صد سال قبلترش آدمهای زمینج بهتر بودند؟
تازه این شیوهی جدید تولید (پمپ آب و تراکتور و … ) کورسویی امیدی میتواند باشد که البته فعلاً به جایی نمیرسد. به نظر درستتر میآید بگوییم مشکل فقر و نظام اجتماعی سنتی است (رابطهی زنان و مردان، درک از معنی زندگی برای زنان و مردان و سامان سنتی ارضای تمایلات جنسی و فرزندآوری و … ).
حالا گیرم «اصلاحات ارضی» نبود و میرزا حسن و دوستانش موتور آب و تراکتور به روستا نمیآوردند، آیا در این صورت خوی حیوانصفت علی گناو عوض میشد؟ تقلیل جای خالی سلوچ و اوضاع غمانگیز زیست آدمها در این جغرافیای غریب به تقابل دو شیوهی تولید، بزرگترین ظلم به این اثر ادبی است. این آمدن مظاهر زندگی نو ــ کشاورزی صنعتی ــ در رمان البته هست، اما زمینهی کاراست، تمامی بدی آدمها را توجیه نمیکند، حتی روزنهی امیدی است. و همان طور که بالاتر گفتیم احتمالاً خود دولتآبادی هم موضعی مبهمی نسبت به آن دارد.
آیا وضعیت روستای زمینج وضعیت همهی روستاهای ایران در آن زمان است؟ پرسش اول اینکه کدام زمان؟ زمان رویدادهای زمینج آشکار معلوم نیست، اما با توجه به تکاپوی خردهسرمایهدارهای روستا برای استفاده از وام دولتی و زدن چاه آب و کشت پسته و غیره، میتوان گفت رمان رویدادها سالهای نخست بعد از اعلام اصلاحات ارضی است. بلاتکلیفی موضع روشنفکران چپگرا به اصلاحات ارضی به نظرم در این رمان هم منعکس شده است.
حتماً باید این برنامهی نوسازی روستا و آمدن کشاورزی صنعتی به زمینج با شکست روبهرو میشد. اما واقعیت این است که این برنامه راه گریزی است و شیفتگی ابراو به آیندهای که رمان اصرار دارد بگوید توهمی است ــ اما میتوانست توهمی نباشد، خیلی جاها توهمی نبوده است ــ شیفتگی کاملاً قابلفهمی است. راهی است برای شکستن بنبست زندگی سنتی، که همه ظلمی درش طبیعی به نظر میرسد.
باری تحقیق در اینکه اوضاع زمینج تا چه اندازه نمایندهی اوضاع روستاهای ایران (یا حتی روستاهای شمال شرقی کشور) است موضوع این نوشته نیست و نیاز به نوشتهای از نوع دیگر دارد. اما زمینج با آن فضای خفقانآور و بدش بیش از آنکه دربارهی تقابل شیوههای تولید باشد، یک وضعیت روانشناختی است. جلوهای از وضعیت روحیِ کمابیش ذهنی روشنفکر ایرانی از فقر و از وضعیت سیاه روستاهای کشورش و مردمی که در آن شرایط زندگی میکنند.
بنابراین عنوان «رمان رئالیستی» را هم باید با احتیاط و مشروط دربارهی جای خالی سلوچ به کار برد. نمیتوان به آن چون گزارشی عینی از وضعیت روستاهای ایران نگاه کرد. از نظر سبک البته رمان رئالیستی است. و معنای دقیق رئالیسم هم شاید همین باشد. خلق مکان و زمان و آدمهایی که واقعی به نظر برسند باورپذیر باشند. اما به این شیوه میشود فضاهایی خلق کرد که در عین حال که واقعی مینمایند بسیار ذهنی باشند، کما اینکه به گمانم زمینج چنین است.
اما همین فضاهای ذهنی ممکن است شکل اغراقشده و گزافگویانهی واقعیت باشند و لایههای عمیقتری از واقعیت را بنمایانند. کما اینکه جای خالی سلوچ چنین است. اشتیاق ابراو به فراتر رفتن از زندگی فلاکتبار زمینج و خانوادهی سلوچ آن قدر خوب توصیف شده (چه زیباست شادی ناشی از خرید شلواری که پنجشش تا جیب دارد). هرچند ممکن است در واقعیت کمتر کسی مانند ابراو کار را به آنجا برساند که بخواهد مادرش را بکشد، اما این اغراق که بر زمینهی شرارت فراگیر حاکم بر آدمهای روستا باورپذیر میآید و آن میل جوانانه را برای گریز از موقعیت زمینج آشکار میکند.
رگهای از سوررئالیسم نیز در فضای این روستا و این رمان موج میزند. عباس مثل جانوری عجیب در کوچههای روستا پرسه میزند. رقیه که مدام نفرین میکند و حال قرار است با عباس شریکی دکان بقالی بزنند. حاج سالم و پسر عقبافتادهاش که مرتب فحش و توسری میخورد در هر قدم جلویت سبز میشوند. آدمها در آغل قمار میکنند. عروسی زیر فانوس در نیمتاریکی برگزار میشود.
همهی اینها و بیشتر از اینها روستا را تبدیل به جایی فراتر از یک روستای واقعی میکند. دولتآبادی بیش از آنکه ــ یا دست کم به همان اندازه که ــ در پی ساخت نمایش پسزمینهی تحولات تولیدی روستاست، در پی خلق روستا چونان مکانی سوررئال هم هست. چیزی در مایههای روستاهای غلامحسین ساعدی. روستای فیلم گاو مثلاً. منتها از سوی دیگر میل دولتآبادی به بازنمایی رئالیستی تجربهی زیستهاش در روستا (قطعاً نه روستایی چون زمینج) هم عمل میکند و شاید تلفیق این دو است که رمان را قوی میسازد.
احساسات جنسی
جای خالی سلوچ پیش از انقلاب نوشته شده است. در زمانی که تمایلات جنسی آدمها چون وجهی از زندگی انسان هنوز از ادبیات و سینما حذف نشده بود. از این منظر نیز رویکرد جای خالی سلوچ میتواند جالب باشد. یکی دو جا دولتآبادی به شکل مبهمی به بیدار شدن میل جنسی مرگان و سپس سرخوردگی او اشاره میکند. و این مبهم بودن خود البته معنادار است. در صحنهای که علی گناو قبر مادرش را میکند و مرگان بالای سرش ایستاده است، علی گناو قصد دارد دختر مرگان را خواستگاری کند، اما مرگان لحظاتی فکر میکند شاید به خود او نظر دارد:
بیم ناگهانی مرگان را فرا گرفت. ترس! ترسی آمیخته به گونهای حالت موذی زنانه. طبیعیِ زنی برابر مردی. تنی برابر تنی. چیزی زبانه میزد و این به دست کسی نیست. چنین حالتی را تصور مرگان از حرفهای علی گناو به او داده بود. اما این زبانهی شوخ و موذی گذرا بود. پنهان در لایههای هراس. ترس بر طبع چیره بود. (ص ۱۹۵)
وقتی معلوم میشود خواست علی گناو چیست، هم یک نوع آرامش است برای مرگان است و هم یک جور سرخوردگی.
در صحنهی تجاوز سردار، درست پیش از واقعه، نیز اشاره به چنین ابهامی هست:
… چیز غریبی در نینی چشمهای سردار بالبال میزد. مهیب بود. وحشی و بدوی. مرگان پلک بر هم زد. باز همان نگاه! سمج و نافذ. دستهای مرگان به لرزه درآمدند. آب از قدح لبریز شد. کمی آب بر پشت دست سردار ریخت. قدح در دستهای مرگان آشکارا میلرزید. لبخند کندی ریش و سبیل سردار را از هم وا کرد. تپش قلب مرگان تندتر شد. پرندهای در جاذبهی نگاه یک افعی. افسون شده بود. چیزی در او میرویید، چیزی در او میفسرد. جهانی تازه و هولناک. یاد، پیشروی. خیال، چه تندوار میتازد! (ص ۳۶۹)
توصیف لحظههای مرگ و زندگی
توانایی دولتآبادی در توصیف لحظههای حساس، لحظههای مرگ و زندگی، لحظههای هجوم احساسات تند ترس و هراس حیرتانگیز است. صحنهی درگیری عباس با شتر مست، سقوط او در چاه، خزیدن مارها روی سر و بدنش در ظلمت شب و … ۱۵ صفحه است (صص ۳۱۰ تا ۳۲۴). در متن نوشتاری خلق این موقعیت، دولتآبادی گاه به توصیف دقیق میپردازد و گاه زبانش به شعر پهلو میزند، اما شعری که از موقعیت دقیقی که دارد توصیفش میکند، دور نمیشود. وقتی لوک ــ شتر مست ــ چون تندری سر در پی عباس میگذارد، و او گریز را تنها راه مییابد، میخوانیم:
تنها کویر مگر، فراخور این تندر باشد. مرد تنها، گمان مدار! گریز، تنها گریز مگر، روزنی به رهایی بجوید. تن تسمه و پای چالاک میطلبد. آهوان را به یاد بیاور، عباس! دویدن و دویدن. چندانکه چله باد را بتوانی پشت سر بگذاری. پیشاپیش تنورهی باد، باید بتازی. چابک و سبک. چرا که تاخت شتر، چالاکی چله باد را دارد. جز این، مرگ است آنچه پنجه در شانهات میاندازد. اینک تویی که در سایهی مرگ میتازی. ای کاش چهار پا میداشتی! (ص ۳۱۲)
و این جاییست که در قعر چاه، در سیاهی مطلق صداهایی میشنود:
خشاخش! صدایی خفیفتر از خرناسه. شبیه نفیر: کُرررررر. کُررررر. شب و چاه! سیاهی چند چندان. کجا میتوان جمندهای را اگر باشد ــ که هست ــ دید؟ نگاه عقاب میخواهد! نه! چشم خفاش.
« کُرررررر. کُررررر…»
این دیگر صدای کدام جمنده میتواند باشد؟! پسر مرگان، چشمها را تیز کرد. همهی جان را در نگاههایش چکاند. پرندهای پرید، بال بر دیوارهی چاه کوفت، پارهای خاک پوده فرو ریخت و باز، خاموشی. و باز …. (ص ۳۱۹)
*
خشاخش! خشاخش!
نقطههایی ریز و روشن. چیزهایی به رنگ کرم شبتاب. پایینترین لایهی جدار چاه. در سوراخ، نه! در فرورفتگی بدنه. خوب بنگر! نفیر، از همان نقطه است که دمیده میشود! نقطههای ریز و روشن. گم میشوند و پیدا میشوند. گم و پیدا. در هم میشوند و نمودار میشوند. نفیر برده میشود و از سر گرفته میشود. چیزی انگار میجنبد. چیزهایی انگار میجنبند.
این نگاه هزاران سالهایست که در چشمهای عباس فراهم آمده. هرگز، هیچ انسانی به حالت عادی، در چنین سیاهی غریبی نمیتواند چیزی ببیند: اما در چاه جان عباس اگر جای داشته باشی، حس میکنی که عصارهی نگاه همهی آدمیان همهی اعصار زمین در تو فراهم آمدهاند تا تو بتوانی پیش چشمت را ببینی. خدای … ! مار! ماران! آه … بیگانه دیدهاند. بیگانه به خانه! گاه پیش میآید که آدمی در دورهی کوتاه عمر خود، هزار بار میمیرد و زنده میشود. برای پسر مرگان، هزار بار مردن و زنده شدن، همین دم بود. (ص ۳۷۱)
راوی دانای کلی رویدادها را تا کنون پیش برده و ما را در کوچههای زمینج گردانده، حالا وقتی نگاه عباس را در این موقعیت به «نگاه همهی آدمیان همهی اعصار» تشبیه میکند، در مقام فیلسوفی ناظر تفسیر میکند، بدون اینکه نقش راوی را وا نهد؛ لحن فلسفی، اما نه فلسفهبافی انتزاعی، بلکه فلسفهای که دل موقعیتی که به دقت توصیف شده است در میآید.
پایان بندی
کنار قبرستان تراکتور افتاده بود. جنازهای به در آمده از گور، بر کنار گور، پیچیده در کفنی از غبار سرخ کویر. پای تراکتور، کنار جوی، پسر صنم نشسته و دست در باریکه آب جوی داشت.
آب؟!
– نه، خون! خون را میبینی؟!
نشستند. بر لب جوی خون نشستند. مولا امان، کبریتی کشید: لایاب خونآلود! پیر ارونه سردار، میباید قطعه قطعه شده باشد.
برخاستند. اما نه مرگان. مرگان همچنان بر لب جوی، نشسته ماند؛ چشم به درازنای جوی. کسی میآمد. مردی میآمد. جنازهای میآمد. آدمی پوشیده در شولایی خونآلود. بیلی به دست داشت، سلوچ! از دهنه کاریز بیرون آمده بود. راه آب را باید همو باز کرده باشد. چهرهاش پیدا نبود. از شولایش، کپان خرش که همیشه به دوش داشت، خون میچکید. خون در پناه پاهایش، کشالهای پیوسته داشت.
«معدن چه جور جاییست؟ چه جور جایی؟!
ـ آنجا برای زنها هم کار هست؟
*
شب، میشکست.
شب، بر کشالهی خون میشکست.
پایان
۱۳۵۷
(صص ۴۹۶-۴۹۷)
این پایان خونچکان اصلاً مناسب رمانی نیست که با وجود اینکه سراسر تیرگی است، در آن هیچ خونی ریخته نمیشود. رمان در عمق خود دربارهی جای خالی سلوچ نیست. دربارهی سلوچ هم نیست. عجیب است که گفتهاند سلوچ از شخصیتهای اصلی رمان است. ابداً. فوقش نبود او اوضاع این خانواده و بخصوص مرگان را بدتر کرده است. اصلاً اینکه او چرا رفت و انگیزهی واقعیاش چه بود در رمان مبهم است، به آن پرداخته نشده، یعنی مهم نیست.
اما انگار چون رمان با رفتن سلوچ شروع شده و چون عنوان آن «جای خالی سلوچ» است، باید با سلوچ هم تمام شود. هرچند باز مبهم. چهرهی مردی که از دور میآید دیده نمیشود. راوی دانای کل به ما میگوید: سلوچ! اما شاید این صدای ذهن مرگان باشد. چهرهی این مرد دیده نمیشود. اما به هر رو مردی، نه جنازهای، خون چکان! آدم را یاد فیلمهای مسعود کیمیایی میاندازد.
و غریب نیست. کیمیایی یکی از رمانهای محمود-دولت-آبادی را فیلم کرده است. و به طور کلی هم اگر این رمان یادآور کیمیایی و مهرجویی و ساعدی است، غریب نیست که دولتآبادی هم دور نبوده است از فضای روشنفکری سیاه واپسین سالهای رژیم شاه که وهم و خون و بدبینی نسبت به مدرن شدن آمرانه و همزمان نسبت به سنت را با هم داشت و حاصلش بنبستی بود که به کابوس میماند.
در معدن برای زنها هم کار هست؟ این پرسش و نقش نمادین کاریز و شتر که به خون کشیده شده (یعنی فاتحهی نظام سنتی خوانده شده) شاید برای دیدگاهی که ارزش این رمان را در نمایش وضعیت گذار از یک شیوهی تولید به شیوهی دیگر میداند ارضاکننده باشد، اما به لحاظ استتیک ناچسب و ضعیف است. رمان پایان منطقی و دقیقتری دارد پیش از این صحنه: مهاجرت مرگان، همراه فرزند و برادرش به شهر برای کار و رها کردن هاجر و عباس در زمینج.