دنبال ادبیات عادی در یک کشور غیرعادی بودم
اسماعیل کاداره در سالهای آغازین دههی 1990 از آلبانی تحت حاکمیت انور خوجه فرار کرد و به فرانسه پناهنده شد. او تصمیم گرفته بود که زندگی جدیدی را آغاز کند. نخستین ثمرهی این آغازِ دوباره را هم در سال 2005 و با دریافت اولین جایزهی بوکر بینالمللی چشید. در سال 2009 میلادی، کالین واترز، خبرنگار نشریهی Scottish Review of Books پای صحبتهای اسماعیل کاداره نشست. این گفتگو با همکاری دیوید بلوز (مترجم رسمی آثار کاداره) انجام شد و محورهای اصلی آن، بحث بر سر رمان جانشین و مهمترین جنبههای زندگی نویسنده است.
(مترجم)
(مترجم)
اسماعیل کاداره در سالهای آغازین دههی 1990 از آلبانی تحت حاکمیت انور خوجه فرار کرد و به فرانسه پناهنده شد. او تصمیم گرفته بود که زندگی جدیدی را آغاز کند. نخستین ثمرهی این آغازِ دوباره را هم در سال 2005 و با دریافت اولین جایزهی بوکر بینالمللی چشید. در سال 2009 میلادی، کالین واترز، خبرنگار نشریهی Scottish Review of Books پای صحبتهای اسماعیل کاداره نشست. این گفتگو با همکاری دیوید بلوز (مترجم رسمی آثار کاداره) انجام شد و محورهای اصلی آن، بحث بر سر رمان جانشین و مهمترین جنبههای زندگی نویسنده است.
اسماعیل کاداره در دانشگاه تیرانا به تحصیل تاریخ و زبانشناسی پرداخت. در انستیتو گورکی مسکو تحصیل کرد و بیشتر دوران زندگیش را در آلبانیِ تحت حاکمیت انور خوجه گذراند. در همین شرایط بود که حرفهی نویسندگی را با جدیت بیشتری ادامه داد و به یک نویسندهی جهانی تبدیل شد. با این وجود در سالهای آغازین دههی 1990 به فرانسه پناهنده شد و زندگی ادبی جدیدی را آغاز کرد. چندی پیش، کالین واترز از طرف نشریهی Scottish Review of Books پای صحبتهای اسماعیل کاداره نشست.
واترز بیش از هر چیز، در مورد رمان جانشین (The Successor) با اسماعیل کاداره سخن میگوید. این رمان به بازخوانی ماجرای مرگ مشکوک مهمت شهو (Mehmet Shehu) میپردازد. او که از سال 1954 تا 1981 نخستوزیر آلبانی بود، در تاریخ 17 دسامبر سال 1981 و در سن 68 سالگی، در تیرانا به زندگی خود پایان داد.

وقتی که در زندگی با یک معمای واقعی مواجه میشویم، مغزمان تلاش میکند با کمک تخیل، شکافها را پر کند. در رمان جانشین، شما (اسماعیل کاداره) مراقب هستید که مرگ جانشین را (مانند سایر نویسندگان) دراماتیک جلوه ندهید. در عوض، تلاش میکنید که بر روی شخصیتهای نزدیک به او تمرکز کنید. فکر میکنید که یک رمان با چنین رویکردی چقدر میتواند موفق باشد و چه دستاوردهایی خواهد داشت؟
اسماعیل کاداره: شخصیت جانشین، به خودی خود چندان جالب نیست. شما در انتهای رمان درخواهید یافت که جانشین و راهنما، شخصیتهایی قابل تعویض هستند. آنها، هر دو از یک نژاد و از یک ماده میآیند. هردو به یک قبیله تعلق دارند. یعنی، مرگ جانشین مصیبت نیست. تراژدی واقعی، زندگی در کنار اوست!
به نظر میرسد که شخصیت جانشین، تا آنجایی که از رمان استنباط میشود، همان چیزی است که ما آن را مکگافین* مینامیم. درست است؟
کاداره: بله، درست است. این بخشی از تاریخ آلبانی، یا بهتر بگویم، تاریخِ آلبانیِ کمونیستی است. بخشی که چندان هم جذاب و جالب نیست. بگذارید یک مثال بزنم. سال گذشته من برای دریافت جایزهی بینالمللی بوکر در اسکاتلند بودم. به یک تور کوچک برای بازدید از آن کشور دعوت شدم. به قلعهی گلمیس هم سری زدم. من خیلی به مکبث علاقمندم، بنابراین از سیاهچالهای قلعه نیز دیدن کردم. راهنمای تور به ما گفت که مکبث، دانکن را در اینجا نکشت. شکسپیر اشتباه میکند. چرا که دانکن در حقیقت، در جریان یک نبرد کشته شده است. من از خنده منفجر شدم.
مگر مهم است؟ شکسپیر اشتباه میکند؟ همه اشتباه میکنند. چه اهمیتی دارد؟ سوال مشابهی هم در مورد تروایِ هاینریش شلیمان است. واقعاً تروا وجود داشت؟ برای هومر اهمیتی نداشت. تروایِ هومر وجود دارد، خواه تروای واقعی وجود داشته باشد یا نه!
بله. اما شکسپیر و هومر دربارهی رویدادهای تاریخیای مینوشتند که قرنها قبل از زمان زندگیشان رخ داده است. اما وقایع تخیلی جانشین تنها دو دهه پیش رخ دادهاند. میتوان پیشبینی کرد که این اتفاق موجب سردرگمی خواهد شد!
کاداره: البته، و دقیقاً به همین دلیل است که من به واقعیت تاریخی پایبند بودم. نمیخواستم که همه چیز را به وضوح تغییر دهم و موجبات آزردگی خواننده را فراهم آورم. جانشین تا اندازهی زیادی به حقایق وفادار است. ببینید، دو روایت از این داستان وجود دارد.
یکی، توضیح رسمی حکومت است که تایید میکند مرگ شهو در اثر خودکشی اتفاق افتاده است. و دیگری، روایتی غیررسمی است که شایعهی کشته شدن او را به میان میآورد. من در نسخهی سوم، روایت دیگری را ترسیم کردهام. من میگویم که او توسط خانوادهاش کشته شد. این روایتی است که معتقدم صحیح است. برای یافتن این حقیقت هم به کارهای کارآگاهی متوسل نشدم. ساختار ادبی، کار من را به این نقطه رساند.

رابطهی بین تخیل و واقعیت در رمان جانشین را چگونه ترسیم میکنید؟
کاداره: من اصطلاح رمان تاریخی یا داستان تاریخی را قبول ندارم. در مورد رمان ادبی حرف میزنم. من یک رمان ادبی نوشتهام. بر جهان این رمان، قوانین ادبیات حکومت میکند.
زمانی که این قتل تاریخی اتفاق افتاد، شما هنوز در آلبانی زندگی میکردید. آیا بلافاصله پتانسیل دراماتیک آن را درک کردید؟ یا اینکه این ماجرا در ذهن شما باقی ماند و بعدها دوباره به آن برگشتید؟
من بلافاصله این ماجرا را درک کردم. در اواسط دههی هشتاد، حدود سه یا چهار سال پس از مرگ شهو، رمان کوتاهی نوشتم به نام دختر آگاممنون! درونمایهی این رمان بر زندگی شخصی جانشین متمرکز است نه بر مرگش! دختر آگاممنون به نامزدی فرزند جانشین درمیآید و ماجرا، پیرامون جدایی این زوج است. جداییای که درست پیش از قتل، رخ خواهد داد.
پرترهای که شما در تلاشید تا رسم کنید، تصویر برجستهای از جامعهای را نشان میدهد که در آن همه میترسند. حتی افرادی که خود مرتکب ترسناکترین کارها شدهاند.
من همیشه از این موضع خودم دفاع کردهام. میگویم نمیتوان ادبیات را به عنوان قربانیِ چنین جوامعی در نظر گرفت. حتی دیکتاتوری هم به نوعی قربانی ادبیات بوده است. در واقع، این دو با هم درگیر میشوند و این یک مبارزه تا سر حد مرگ برای بقاست! من متقاعد شدهام که دیکتاتورها افرادی ترسو هستند. آنها شاید حتی بیشتر از آنچه که ما تصور میکنیم، میترسند.
یک فیلسوف سوئیسی به نام Jean Starobinski در این مورد حرف جالبی میزند. او میگوید که درجهی نهایی پارانویا زمانی ظهور میکند که شما گمان کنید بخشی از یک توطئه هستید. چیزی که در جانشین، با شخصیت Hasobeu نشان دادهام!

من علاقمند هستم تا با روند نویسنده شدن در آلبانی آشنا شوم. میدانم که مانند هر چیز دیگر، نویسندگی هم تحت نظارت دولتی بوده است. اما چطور میتوانستید نویسنده شوید؟ آیا باید در سنین پایین اعلام میکردید که این تصمیم را گرفتهاید؟ آیا یک استعدادیاب مشخص وجود داشت؟ وضعیت چگونه بود؟
چیز خاصی ندارم بگویم. فقط، در آن دوران فراخوانی وجود داشت که تودهها را به سوی ادبیات سوق میداد. ایده این بود که هر چه تعداد نویسندگان بیشتر باشد، بهتر است؛ چرا که دیگر قرار نبود کسی نویسندهای معروف باشد. بنابراین، مقامات مردم را به نوشتن تحریک میکردند.
پس باید بگویم که این یک فرآیند تشویقی بود، نه یک فرآیند انتخابی. این ایده در چین به اوج خود رسید. شعار تبلیغاتی آنان این بود که: چین به یک میلیون نویسنده نیاز دارد. این بهترین راه برای کشتن ادبیات است. چون اگر ادبیات به یک فرآیند تودهای تبدیل میشد، فوراً میمرد. تبدیل میشد به یک محصول صنعتی!
شما در مسکو به عنوان یک نویسنده آموزش دیدید. با این حال، با بسیاری از مطالبی که به شما آموزش میدادند، مخالف بودید. به نظر میرسد که شخصیت متناقضی دارید. آیا موافقید که این برای یک نویسنده ضروری است؟ حتی در جوامع غیراستبدادی؟
برای متناقض بودن نیازی به تلاش ندارید. این یک امر کاملاً طبیعی است. هر چه نویسنده بیشتر یک نویسندهی واقعی باشد، بیشتر هم متناقض خواهد بود. نه فقط برای قطع رابطه با قدرت سیاسی، بلکه در قطع رابطه با جامعه، حتی شاید با کل بشریت! یک نویسندهی خوب میداند که پیش رویش چند نسل از خوانندگان حاضر هستند. او در ناخودآگاه خود میداند که برای همهی نسلهای آینده مینویسد.
از طرف دیگر، هیچ یک از نسلهای آینده کاملاً با من موافق نخواهند بود. میدانم، غیر ممکن است. اما در عمق وجودم این اصلاً برایم مهم نیست. زیرا اعتقاد به ادبیات، تقریباً چیزی است عرفانی.
در نهایت، میخواهم بگویم که ادبیاتِ بزرگ و عالی با همه چیز در تضاد است. اما میپرسید که ادبیات عالی چیست؟ ادبیات عالی آن چیزی است که باید درست باشد. ادبیات متوسط هم چیزی زشت است. اگر شما نویسندهی متوسطی باشید صداهای متفاوتی را هم خواهید شنید. آنها (نویسندگان متوسط) میگویند ما نویسندههایی هستیم که میلیونها خواننده در سرتاسر جهان داریم و برخی از خوانندگان ما هم به صف خوانندگان ادبیات عالی افزوده خواهند شد. ادعا میکنند که سربازان گمنام لشکر ادبیات هستند. اما در حقیقت، ادبیات عالی، یک خانوادهی بسیار کوچک است.
اینجا قبیلهی دیکتاتورها و ظالمان است. حرفهایها بر این موضوع واقف هستند. اما توضیح چنین ماجرایی برای افراد دیگر، سخت و شاید خطرناک است. پس به یاد داشته باشید که نخبهگرایی در زندگی عادی و نخبهگرایی در ادبیات دو مقولهی کاملاً متفاوت با هم هستند.

بعد از اینکه برندهی جایزهی بینالمللی بوکر شدید، انتقادات شدیدی به شما وارد شد. مثلاً یکی از آنها این بود که شما آفتابپرست هستید. سالهای زیادی تحت حکومت انور خوجه زندگی کردهاید و آنقدر خوب بودهاید که به مقامهای بالایی برسید. اما حالا به راحتی شما را به عنوان یک قهرمان معرفی میکنند.
فقط دروغ میگویند. آنها ادعا میکنند که من گفتهام مخالف خوجه بودهام. هرگز چنین حرفی نزدهام. این یک بازی است. تمام کتابهایی که تا به حال نوشتهام، در غرب، در دسترس همگان است. همه چیز در دسترس همگان است. مردم میتوانند بخوانند و خودشان تصمیم بگیرند. همانطور که قبلاً هم گفتهام، تمام تلاش من این بود که در یک کشور غیرعادی، ادبیات عادی را خلق کنم. دیگران نتوانستند این کار را انجام دهند و از این بابت عصبانی هستند. این یک حقیقت ناخوشایند برای نویسندگان سازگار با شرایط است.
برنده شدن بوکر بینالمللی چه تاثیری بر شما و زندگیتان گذاشت؟
در سن من جوایز نمیتوانند آنقدرها که باید تفاوت و تحولی ایجاد کنند. خیلی خوشحال شدم، مایهی افتخارم شد. البته، وقتی فهرست نهایی را دیدم، فکر نمیکردم که فرصت برنده شدن را بیابم. تبلیغات ضد کادارهای، همانطور که شما هم گفتید، از قبل وجود داشت و به محض اعلام فهرست نهایی با شدت و قدرت ادامه پیدا کرد. اما خوشبختانه پانل به این وضعیت توجهی نکرد. دروغ همیشه برنده نیست.
آخرین سوال، وضعیت ادبیات آلبانی را چطور ارزیابی میکنید؟
امروزه آلبانی کشوری دموکراتیک است. با این حال، هنوز هم مشکلاتی جدی دارد. مثلاً بخش قابل توجهی از مردم مایل به ترک کشور هستند. اما در مورد ادبیات… باید بگویم که پانزده سال کافی نیست تا ببینیم و درک کنیم که به کجا داریم میرویم. با تغییر منظره، ادبیات تغییر نخواهد کرد. در گذشته، رمانهایی داشتیم که در یک مزرعهی اشتراکی نوشته میشدند. حالا اما، همان نویسنده، همان کار را در مکانی متفاوت تکرار میکند.
این تغییر وضعیت، جوهرهی رمان او را تغییر نمیدهد. او همان نویسندهی بیاستعدادی که بود باقی میماند. شما حتی در دوران کمونیسم هم میتوانستید دکور را نقد، زندگی کمونیستی را توصیف و ادبیات بدی را خلق کنید. آیا رمان کنسرت من را خواندهای؟
در رمان کنسرت زندگی عادی آلبانی را توصیف کردهام. تقریباً مستقیماً در مورد سرکوب سیاسی، اضطراب و ترور صحبت کردم و درست به همین دلیل، رمان ممنوع شد. در این کتاب یک فصل طولانی وجود دارد که به مرگ لین بیائو میپردازد. همان فردی که زمانی به عنوان جانشین مائو تسه تونگ معرفی میشد.
یک بخش سی صفحهای را هم به توضیح این مطلب اختصاص دادهام که مکبث به دلایل شخصی و نه سیاسی، دانکن را کشت. سپس دوباره به مرگ لین بیائو بازمیگردم. تلاش میکنم که شباهت واضح بین این دو قتل را به شما نشان دهم. در مکبث این جانشین بود که شاه را کشت، و در مورد چین، برعکس این ماجرا رخ داد! من کتاب را در سال 1981 به پایان رساندم. سه هفته پس از تحویل آن به تحریریه، مهمت شهو درگذشت. یعنی، همین داستان در اطراف من در جریان بود.
* «مک گافین» شیئی مفهومی و بهطور کلی ابژهای است که همه به دنبال آن میگردند و ماجرا بر اساس آن پیش میرود اما در بسیاری مواقع سرانجام معلوم میشود که یا ابژه خیالی بوده یا اینکه اهمیت چندانی نداشتهاست.