شاعری زیر تیغ استالین ؛ آنا آخماتووا، سامیزدات و حافظه شاعران
بدتر از حکومتی که به شعر بیتوجه باشد، حکومتی است که نسبت به شعر و ادبیات وسواس نشان میدهد. در مقالهی پیش رو، مارتین پوچنر، منتقد، فیلسوف ادبی و استاد ادبیات تطبیقی دانشگاه هاروارد، به بازخوانی شرایط زندگی حرفهای شاعران و نویسندگان، در دوران شوروی پرداخته است. او که آنا آخماتووا و الکساندر سولژنتسین را به عنوان نمونههای موردی این مقاله برگزیده است، نشان میدهد که سامیزدات، چطور توانست مسیر شاعری و نویسندگی در شوروی را تغییر دهد.
(مترجم)
(مترجم)
بدتر از حکومتی که به شعر بیتوجه باشد، حکومتی است که نسبت به شعر و ادبیات وسواس نشان میدهد. در مقالهی پیش رو، مارتین پوچنر، منتقد، فیلسوف ادبی و استاد ادبیات تطبیقی دانشگاه هاروارد، به بازخوانی شرایط زندگی حرفهای شاعران و نویسندگان، در دوران شوروی پرداخته است. او که آنا آخماتووا و الکساندر سولژنتسین را به عنوان نمونههای موردی این مقاله برگزیده است، نشان میدهد که سامیزدات، چطور توانست مسیر شاعری و نویسندگی در شوروی را تغییر دهد.
آنا آخماتووا، شاعر روس، مثل خیلی از شاعران دیگر دنیا، اشعارش را با قلم روی کاغذ مینوشت. در گام بعدی، اصلاحات لازم را اعمال مینمود و در نهایت، حاصل کار را با صدای بلند روخوانی میکرد؛ میخواست مطمئن شود که همه چیز، درست به نظر میرسد. بعد از این مرحله، یا شعر را برای مجلهای میفرستاد، یا آن را در گوشهای، به امید رسیدن به کمال، رها میکرد.
تا پیش از شروع جنگ جهانی اول، آخماتووا چندین کتاب را با همین متد منتشر کرده بود. استقبال از آثارش آنقدر زیاد بود که در اوایل دههی بیست سالگی، به شاعری مشهور در روسیه تبدیل شد. در یکی از سفرهایش به پاریس، آخماتووا با آمادئو مودیلیانی، نقاش و مجسمهساز مشهور دیدار کرد و دل به او باخت. مودیلیانی چندین طرح و نقاشی را از آخماتووای جوان خلق کرد و کار به جایی رسید که منتقدان، به آخماتووا لقب سافوی روس را دادند.
اما در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد. در اوایل دههی 1930، آخماتووا به یک دلیل ساده، از برنامهریزی برای انتشار آثارش ناتوان ماند؛ دولت، به او اجازهی انتشار نمیداد! از زمانی که مارتین لوتر به جهان نشان داد که به کمک صنعت نشر، چه کارهایی که نمیتوان کرد، مقامات به تکاپوی کنترل ناشران و نویسندگان افتادند. حالا دیگر بسیاری از ناشران هم مجبور به اخذ مجوزهای لازم شده بودند!
به عنوان نمونه، نیاز بود که برای سروانتس مجوزهای سلطنتی اخذ شود. اما خوب میدانید که میتوان همهی مجوزها را دور زد؛ درست مثل فرانکلین، وقتی کتاب مقدس را بدون مجوز منتشر کرد! او میدانست که میتوان کتابها را در خارج از کشور چاپ کرد و نسخههایی از آن را قاچاقی، به قلمروهای سانسور برگرداند.
دولتهای توتالیتری مانند اتحاد جماهیر شوروی و آلمان نازی، مجهز به قدرت متمرکز، اسلحه و نیروی انسانی بیشماری بودند. با این حال، برای پیگیری رفتار و کردار شهروندان خود، نیاز به یک دستگاه بزرگ بوروکراتیک داشتند. بوروکراسی که برای اولین بار، 5000 سال پیش و با نوشتن، ابداع شد، حالا به نیرویی فراگیر تبدیل شده بود. در نتیجهی آن، برای آنا آخماتووایی که هرگز در هیچ فعالیت سیاسیای شرکت نکرده بود، یک پروندهی 900 صفحهای تشکیل شد.
علم و اطلاع از اینکه دولت اجازهی چاپ اشعار را صادر نمیکند، آخماتووا را از نوشتن منصرف نکرد. با این حال، او تمامی خطرات این مسیر را به خوبی درک کرده بود. بعد از ترور یک کارمند بلندپایهی دولتی در سال 1934، دیگر اعدام و دستگیریهای روزانه در سرتاسر اتحاد جماهیر شوروی به یک اتفاق عادی بدل شد.
هیچ کس از دست گنریخ یاگودا، رئیس پلیس مخفی استالین در امان نبود. از رقبای بالقوهی استالین تا رفقای قدیمی و خلاصه هر کسی که ممکن بود افکار مخالفی در سر داشته باشد یا به سادگی، در زمان نامناسب، در مکان نامناسبی قرار بگیرد، دستگیر میشد! یاگودا، زندانیان دستگیر و شکنجه شده را مجبور میکرد که برای اعتراف به گناهان خود در محاکمههای سراسر نمایشی، که برای جمعیتی بزرگ پخش میشدند، حضور یابند.
اما موج اصلی ترس، زمانی بلند شد که خود یاگودا هم به تله افتاد! این یعنی، حتی رئیس پلیس مخفی هم در امان نبود. در حقیقت، در شوروی، هیچکس در امان نبود. یاگودا به سرعت با شخصی بدتر، نیکولای یژوف، جایگزین شد. یژوف همان کسی است بر مرگبارترین دورهی پاکسازی بزرگ شوروی نظارت کرد. با این وجود، در نهایت، او هم به سرنوشت سلف خود دچار شد.
در تمام این دوران، آخماتووا خوب میدانست که در خطر دستگیری است. از زمانی که شوهر سابقش (نیکلای گومیلیف شاعر) را به اتهامات واهی و ساختگی اعدام کردند، حس کرده بود که در رادار نیروهای امنیتی قرار دارد. حتی پسرش را هم بارها دستگیر، زندانی و شکنجه کردند.
هر لحظه ممکن بود پلیس مخفی سر برسد و آپارتمان آنا آخماتووا را بازرسی کند. در چنین شرایطی، یک خط شعر، یک خطِ اشتباه از یک شعر، میتوانست به قیمت جانش تمام شود. به همین دلیل، به محض نوشتن یک شعر، تمامی کلماتش را به خاطر میسپرد و در نهایت، کاغذی را که بر روی آن سروده بود، میسوزاند.
دلیل این همه حساسیت روی آخماتووا، این بود که حکومت تمامیتخواه شوروی، به شعر توجه ویژهای داشت. آنا آخماتووا پیش از انقلاب روسیه به شهرت رسیده بود. پس مردم، او را به عنوان شاعری به جا مانده از روزگاری دیگر میدانستند. در آن روزگار، آخماتووا به همراه همسر اولش و گروهی از نویسندگان و هنرمندان جوان، جنبشی را پایهگذاری کرد به نام آکمیسم (یا آکمئیسم) هدف این جنبش، رهایی از بار سنگین شعر نمادین قرن نوزدهمی و جایگزینی آن با شعری سادهتر و روانتر بود.
رهبران انقلاب روسیه، به خوبی بر قدرت متون زیرزمینی واقف بودند. آنها از اینکه همان متون زیرزمینیای که راه انقلابشان را هموار کرده بود، وارد عرصهی هنر و جنبشهای ادبی شدهاند، سخت هراسیدند.
لئون تروتسکی یکی از رهبران انقلاب روسیه، کتاب «هنر و انقلاب» را نوشت. او در آن کتاب که به موضوع جنبشهای ادبی جدید اختصاص یافته بود، به آخماتووایی که هنوز به سن سی سالگی هم نرسیده بود، به عنوان یک شاعر از دور خارج شده، به شدت حمله کرد.
آناتولی لوناچارسکی هم که کمیسر (وزیر) آموزش شوروی بود، آخماتووا را با عباراتی مشابه محکوم کرد. پس از مرگ لنین در سال 1924، استالین همین که توانست قدرت خود را تثبیت کند، تروتسکی را به تبعید فرستاد. با این حال، علاقه به شعر، از تروتسکی به استالین رسید.
آخماتووا یکی از شاعران مورد توجه و علاقهی استالین به شمار میرفت. بودن در کانون توجه استالین، به آخماتووا این فرصت را داد که پس از دستگیری پسرش، مستقیما به استالین نامه بنویسد و از او بخواهد که جان پسرش را ببخشد. در کنار آن نامه، یک شعر هم در مدح استالین سروده شد. در بین کلمات شعارگونهی آن شعر، امید رهایی فرزندش نهان شده بود؛ و این، شاید مجازاتی باشد که استالین برای شاعرانی چون آخماتووا در نظر گرفت.
در کمال تعجب، فرزند آخماتووا آزاد شد. اما توجه استالین به او، تواناییهایش برای نوشتن و انتشار را محدود کرد. بدتر از بیتفاوتی نسبت به شعر، وسواس داشتن نسبت به آن است.
برای شاعری مانند آنا آخماتووا، شعر، هم خطرناک بود و هم ضروری؛ چرا که میتوانست با کمک شعر، غمها، ترسها و حتی استیصال مردم را هدایت کند. او شعر جدیدش را رکوئیم نامید. رکوئیم، یک داستان سرراست نداشت. از آنجایی که سالهای استالین، سخت، طاقتفرسا و به شدت گیجکننده بودند، آخماتووا به روایت تصاویر اکتفا میکرد.
در یکی از این روایتها، آخماتووا از مادران، زنان و همسرانی سخن میگوید که هر روز، بیرون زندان جمع میشدند و منتظر بودند تا بدانند که عزیزانشان اعدام شدهاند یا تبعید؟ او در مورد این زنان مینویسد: میخواهم همهی آنها را با نام به خاطر بیاورم، اما لیست اسامی، مصادره شده است.
تا زمانی که آخماتووا زنده بود، نوشتن، حفظ کردن و بلافاصله سوزاندن شعر، خطری برای بقا یا حتی تکامل آن به حساب نمیآمد. اما شعر برای زنده ماندن، باید به اشتراک گذاشته شود. به همین دلیل، آخماتووا چند تن از زنان نزدیک به خود را به خانهاش دعوت میکرد و هر شعر را بارها و بارها برایشان میخواند تا مطمئن شود که اشعارش زنده میمانند. درست همانند کاری که سافو کرد. اما آنها یک تفاوت بزرگ داشتند. آخماتووا در هراس از نوشتن زندگی میکرد و سافو شعر را به ابزاری برای آموزش زنان تبدیل کرده بود.
دوستان آخماتووا حافظهی خود را طوری آموزش دادند که بتوانند روایتهای طولانی را در ذهنشان زنده نگه دارند. اما از طرف دیگر، خوب میدانستند که میتوان مطالب حفظشده را با شرایط جدید تطبیق داد، و این دقیقاً همان چیزی بود که آخماتووا نمیخواست. او، درست مثل هر نویسنده ادبی دیگری، اصرار داشت که کلمات سر جای خودشان بمانند. از دوستانش هم انتظار داشت که اشعار را دقیقاً همانطور که هست حفظ کنند و انتقال دهند. او این وضعیت را با دوران پیش از گوتنبرگ مقایسه میکرد و میگفت ما براساس شعار مرگ بر گوتنبرگ زندگی میکنیم.
در سال 1962 میلادی، چندسال پس از مرگ استالین، به پایان رسیدن پاکسازیها، یک جنگ داخلی و در نهایت، به قدرت رسیدن خروشچف، یک ویراستار ادبی به خودش جرات داد تا در مورد آخماتووا به خروشچف نامه بنویسد و از او مجوز بازگشت شاعر را بخواهد. حالا دیگر این خروشچف بود که باید در مورد سرنوشت سافوی روس تصمیم میگرفت. خروشچف، آخماتووا را تهدیدی برای شوروی نمیدید و حتی گمان میکرد میتواند جایگاهی هر چند کوچک را در ادبیات شوروی به او اختصاص دهد. به این ترتیب، پس از سالها، دوباره آخماتووا توانست به امید انتشار بنویسد.
با این حال، و حتی در این شرایط جدید هم انتشار رکوئیم کاری خطرناک به نظر میرسید. به همین دلیل، آخماتووا آن را از حفظ برای نویسندگان جوان روسیه میخواند. الکساندر سولژنتسین، رکوئیم را نشنیده بود اما برخی از دیگر اشعار آخماتووا را از طریق سامیزدات خوانده بود.
[پیش از این، در مقالهای به نام «نویسندگانی که سانسور شوروی را به چالش کشیدند»، از سامیزدات سخن گفتهایم. در اینجا فقط به ذکر یک نکته بسنده میکنیم، آنهم اینکه، برای آماده کردن یک نشریهی سامیزدات، نمیشد از ابزار چاپ مدرن استفاده کرد. چرا که این ابزار، همانند گروگانی در دست حاکم توتالیتر زمانه بودند. در عوض، یک وسیلهی ارزان صد ساله به نام ماشین تحریر به یاری نویسندگان شتافت.]
آخماتووا یکی از شاعرانی بود که پس از مرگ استالین، خیلی زود پایش به نشریات سامیزدات باز شد. اشعار او هر چند کوتاه بودند، اما میتوانستند تصویری کامل و جامع از درماندگی و وحشت حاکم بر گوشه گوشهی سرزمین شوروی را نشان دهند. سامیزدات هم کم کم توسعه یافت و از شعر، به سوی انتشار مقاله، داستانهای کوتاه، نوشتههای سیاسی و حتی رمان پیش رفت! حالا دیگر تایپیستهای حرفهای هم به نشریات زیرزمینی کمک میکردند. به این ترتیب، هم درآمدشان افزایش مییافت و هم ادبیات را به پیش میراندند.
البته، نباید تصور کنید که دولت شوروی، سامیزدات را به حال خود رها کرده بود. نه! اینطور نیست. هنوز هم آپارتمانها تفتیش میشدند و هر جا نشانی از سامیزدات پیدا میشد، طرح مجازات صاحبان خانه کلید میخورد. اما کنترل سامیزدات، کاری ساده نبود. چرا که با دستگیر و مجازات شدن نویسندگان و خوانندگان، باز هم روند حرکتش متوقف نشد.
تنها در سامیزدات بود که ادبیاتِ با ارزش خواندن تولید میشد. در یکی از جوکهای معروف شوروی آمده است: مادربزرگی تمام تلاش خود را کرد که نوهاش به جنگ و صلح علاقهمند شود. وقتی نتوانست، مغلوب ناامیدی نشد! رمان را با دست تایپ کرد تا شبیه یک نشریه سامیزدات به نظر برسد.
آخماتووا و سولژنتسین همدیگر را در سال 1962 میلادی ملاقات کردند. تا پیش از آن روز، آخماتووا هم نسخهی سامیزدات یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ را مطالعه کرده بود، و هم رکوئیم را برای بیش از 300 نویسنده خوانده بود. البته، سولژنتسین در میان این لیست قرار نداشت. فصل مشترک رکوئیم و رمان سولژنتسین این بود که هر دو نویسنده، خوب میدانستند که انتظار بدون امید در بیرون از زندان یعنی چه!
سولژنتسین خواننده را به قلب گولاک برد. رمان، به طرز وحشتناکی واقعیت داشت. انگار سولژنتسین میدانست شرایط زندگی در گولاک به حدی غیرانسانی است که هیچ مقداری از خشم نمیتواند عدالت را در آن برقرار سازد.
مطمئناً نویسندگان دیگر تاریخ، همان کسانی که پیش از سولژنتسین آثار خود را به چاپ رساندهاند، با به تصویر کشیدن خشونت بیگانه نبودند. در ایلیاد، هومر و کاتبش با جزئیات کامل، چگونگی ورود نیزه به بدن انسان و یا برخورد آن با سر را با تصویر میکشند. اما توصیف حبس گسترده و سیستماتیک مردم عادی، یک چالش جدید به شمار میآمد. هر چند که خوشبختانه، ادبیات برای مواجهه با این چالش آماده بود. نویسندگان یاد گرفته بودند که به زندگی مردم عادی، درست مثل زندگی پادشاهان و قهرمانان، اهمیت دهند.
سولژنتسین به خوبی میدانست که دارد در چه مورد مینویسد. او در دوان خدمت در جنگ جهانی دوم در نامهای به یکی از دوستانش، سخنان تحقیرآمیزی را خطاب به استالین را نوشت. همین ماجرا منجر به دستگیری، محکومیت و هشت سال حبس در گولاک شد. پس از آزادیاش (که تنها با مرگ استالین محقق شد)، به قزاقستان تبعید شد. سولژنتسین در قزاقستان، در یک کلبهی سفالی بدوی سکنی گزید و اولین کاری که انجام داد، خرید یک ماشین تحریر ماسکوا4 بود. او میخواست تجربهی خود از قلب گولاک را به قالب کلمات دربیاورد. البته که این برای او، فرآیندی پرزحمت بود.
کمی بعد، وقتی دوباره با همسر اولش ازدواج کرد (به خاطر محکومیت در گولاک، همسرش از او جدا شده بود) سرعت تولید افزایش یافت. همسرش یک تایپیست بود و خوب میدانست که چطور باید در کمترین زمان، بیشترین نتیجه را درو کند. در نهایت، تمامی پیشنویسها سوزانده شدند و فقط یک نسخه از رمان، تحت شدیدترین تدابیر، مخفی شد.
زمانی که سولژنتسین و آخماتووا با هم روبهرو شدند، همه چیز در حال تغییر بود. دلیل اصلی سفر سولژنتسین به لنینگراد (سن پترزبورگ فعلی و اسبق)، نه دیدار با آخماتووا که تلاش برای چاپ رمانش در نشریه نووی میر بود. این مجله، جایگاه بزرگی در ادبیات روسیه داشت، و در حقیقت، خط مرزیِ بین سامیزدات و جهان رسمی انتشار در شوروی به شمار میآمد. البته که تمامی آن تلاشها به ثمر رسیدند. حدود یک میلیون نسخه از مجله فروش رفت و همزمان، کتاب هم با تیراژی بیش از صدهزار نسخه به چاپ رسید. البته، آخماتووا و سولژنتسین در زمان دیدارشان از این اعداد و ارقام بیخبر بودند.
آخماتووا هم برخی از شعرهای خود (اشعاری غیر از رکوئیم) را در نووی میر به چاپ رساند. اما در اوایل دههی شصت، امکان دیگری هم فراهم شد. انتشار در خارج از کشور. حالا دیگر ناشرانی در سرتاسر اروپا، به ویژه آلمان، وجود داشتند که آمادهی چاپ داستانهای روسی بودند. البته، این نسخهها معمولاً با جملهی منتشر شده بدون رضایت نویسنده، به چاپ میرسیدند. در نهایت، رکوئیم، پس از شکل گرفتن در قلب و ذهن نویسنده و جای گرفتن بر ذهن و زبان گروهی از خوانندگان و نویسندگان، به عنوان تامیزدات (چاپ شده به صورت غیرقانونی و در خارج از مرزهای اتحاد جماهیر شوروی)، در سال 1963 چاپ شد.
یک دیدگاه در “شاعری زیر تیغ استالین ؛ آنا آخماتووا، سامیزدات و حافظه شاعران”
مطلبی از هر نظر فوق العاده بود