سامیزدات در چکسلواکی
ایوان کلیما در مورد سامیزدات چک چنین نظری دارد: «سامیزدات چک، برخلاف جنبشهای مشابهش، فقط شاخهای از رود بزرگ ادبیات ملی نبود، بلکه خود آن رود بزرگ بود.» دوران بیستویک ساله اختناق در چکسلواکی که ممنوع شدن کار بسیاری از نویسندگان تراز اول آن کشور همراه بود، فقط با سیستم پخش زیرزمینی سامیزدات قابل تحمل شد. بسیاری از آثار بزرگ این دوره از طریق دست به دست شدن جزوههای چاپی تایپ شده توسط داوطلبان یا دستنویس نویسندهها به دست خوانندگان رسید. این یادداشت سفری است به کمک ایوان کلیما نویسنده مشهور یهودی چک، به دوران سامیزدات در چکسلواکی.
ایوان کلیما در مورد سامیزدات چک چنین نظری دارد: «سامیزدات چک، برخلاف جنبشهای مشابهش، فقط شاخهای از رود بزرگ ادبیات ملی نبود، بلکه خود آن رود بزرگ بود.» دوران بیستویک ساله اختناق در چکسلواکی که ممنوع شدن کار بسیاری از نویسندگان تراز اول آن کشور همراه بود، فقط با سیستم پخش زیرزمینی سامیزدات قابل تحمل شد. بسیاری از آثار بزرگ این دوره از طریق دست به دست شدن جزوههای چاپی تایپ شده توسط داوطلبان یا دستنویس نویسندهها به دست خوانندگان رسید. این یادداشت سفری است به کمک ایوان کلیما نویسنده مشهور یهودی چک، به دوران سامیزدات در چکسلواکی.
در شامگاه 20 آگوست 1968 برای آزادیخواهان چکسلواکی همه چیز به پایان رسید. در این شب 200 هزار سرباز و 2 هزار تانک از شوروی و سایر کشورهای پیمان ورشو وارد چکسلواکی شدند و بساط دوران کوتاه آزادی را که موسوم به بهار پراگ شد برچیدند. اتفاقی که مشابه آن دوازده سال پیش برای مجارستان اتفاق افتاده بود. به این ترتیب دورانی از سانسور و کنترل پلیسی بر کشور حاکم شد. دورانی که بیست و یک سال به طول انجامید: از 1968 تا 1989.
این بیستویک سال دوران سیاهی برای ادبیات چک و اسلواکی قرار بود بشود. برای نویسندگان چکسلواکی مطمئناً دوران سیاهی بود. نویسندگان یکی یکی وارد لیست سیاه میشدند و امکان هیچ نوع انتشار اثری دیگر برای آنها که در لیست سیاه قرار داشتند نبود. امکان امرار معاش از راه نویسندگی هم از نویسندگان ممنوعه گرفته میشد.
بعضی مثل کوندرا از کشور خارج شدند، بعضی مثل کلیما این شانس را داشتند که آثارشان در خارج از کشور فروش برود و سهمشان از این فروش را بگیرند، بعضی دیگر مثل واسلاو هاول بدشانستر بودند زیرا یک نمایشنامهنویس بدون دیدن اجرای اثرش عملاً فلج است. اما برخلاف انتظاری که میرفت، این بیستویک سال دوران سیاهی برای ادبیات چک نشد.
یکی از مهمترین عواملی که به نویسندگان چکسلواکی کمک کرد، انتشار آثارشان به وسیله سیستم انتشار زیرزمینی سامیزدات بود. به فاصلهای کوتاه از سرکوب بهار پراگ، شبکهای در کشور به وجود آمد که نوشتههای نویسندگان ممنوع کشور را مثل برگ زر روی دست میبردند. چکسلواکی در این زمینه در اروپای شرقی و مرکزی تحت سیطره کمونیستها، شاخصترین بود.
ایوان کلیما، نویسنده مشهور و یهودی چک شروع و تولد سامیزدات چکسلواکی را به این شکل به یاد میآورد: «بسی پیشتر از آنکه سازمانهای غیر رسمی، مانند منشور 77، که حالا مشهور خاص و عام است، و در تدوین آن بسیاری از نویسندگان ممنوعالقلم مشارکت داشتند، به وجود بیایند، سامیزدات چک عملاً تثبیت شده بود. من بنا به تصادف شاهد تولد آن بودم. و بنابراین آن مکانیسم دفاعی درونیاش را که آن را پیش میراند، میشناسم، یعنی انگیزه معمولی رفتار کردن در شرایط غیرمعمولی.
پیشتر در اوایل دهه 1970 زمانی که کمکم کتابهای ما از قفسههای کتابخانهها غیب شدند و زمانی که معلوم شد که هیچیک از افراد ممنوعالقلم حق منتشر کردن حتی یک سطر را هم نخواهند داشت، تصمیم گرفتیم ماهی یک بار دور هم جمع شویم و آثار تازهمان را برای هم بخوانیم.»
اما این دور هم جمع شدن عناصر ناراضی توجه پلیس دستگاه را به خود جلب کرد. چهل نفر نویسنده هرماه در آپارتمان کلیما؟ حتماً فعالیتی ضدملی و ضدنظام در جریان است… این بود که نویسندگان به این فکر میافتند که صدایشان را بدون اینکه دور هم جمع شوند به عده بیشتری برسانند. «به این فکر رسیدیم که آثار فردیمان را روی یک ماشین تحریر باز بنویسیم و حداکثر نسخههای ممکن را از آنها تولید کنیم، و آنها را به بهایی بفروشیم.»
ایوان کلیما در هنگام تهاجم شوروی به پراگ خارج از کشور بود. در لندن. و بعد به آمریکا رفت. اما درست موقعی که همه زیر فشار خفقان بودند او به چکسلواکی برگشت: «باید تصمیم میگرفتم که میخواهم تبعیدی باشم یا نه. به عقیدهی من، برای نویسنده هیچچیز بدتر از تبعید نیست، چون مهم است که با زبان و با هموطنان خود در ارتباط باشی.
داشتم 40 ساله میشدم، و دیگر برای من دیر بود که بخواهم به نوشتن به زبان دیگری رو بیاورم. و نوشتن به زبان چکی در آمریکا مضحک به نظر میرسید. برای همین، تصمیم گرفتم که برگردم، و هیچوقت هم از این بابت افسوس نخوردهام. وقتی برگشتم، دوستانام واقعاً شگفتزده و تا حدی خوشحال شده بودند، چون این کار را نوعی ابراز همبستگی میدیدند، و از جهاتی همین طور هم بود. احساس میکردم اهمیت دارد که به خاطر چیزی بجنگیم.»
کلیما و دوستانش کار را شروع کردند: «دوست دختر لودیک واتسولیک (نویسنده و روزنامهنگار دگراندیش چک) متنها را حروفچینی میکرد. اوایل، هر دفعه هشت نه نسخه تحویل میداد.
بعد یک ماشین تحریر برقی برایش خریدیم و آن وقت تعداد نسخهها به چهارده تا رسید. صفحهها را روی هم قرار میداد و بینشان کاغذِ کاربن میگذاشت، و برای همین صفحههای زیری تقریباً قابل خواندن نبودند. کتابها را صحافی میکردیم و به قیمت کاغذشان، به علاوهی مبلغ اندکی برای حروفچین، میفروختیم. همین نسخهها را در جاهای دیگری در گوشه و کنار کشور کپی میکردند، و شمارگان نهایی به حدود 40 نسخه میرسید.»
این کتابها تا پایان دوران نظام کمونیستی به کتابهای قفلشده Padlock مشهور شدند. «این نام به این ترتیب به این سلسله آثار داده شد که لودویک واسولیک در کارت تبریک عیدی که آن سال برای همه فرستاد پشت جلد چند کتابی را که پیشتر منتشر شده بودند گذاشته بود با یک نقش قفل. یقیناً در آن زمان او حتی در عالم خیال هم گمان نمیبرد که تا 1989 فقط در این سلسله کتابها 500 عنوان کتاب منتشر خواهد شد.»
کار گسترش پیدا کرد «تعداد افرادی که کپی تهیه میکردند، حتی داوطلبانه، و کتابهایی که زمانی شرکتهای تجارتی دولتی صحافیشان میکردند، حالا به دست داوطلبان جلد میشد. همچنین قطع و اندازه دستنوشتهها کوچکتر شد، و بعضی از کتابها طرحهای فوقالعادهای هم داشتند. در عرض چندسال به همین ترتیب، گنجینهای از ادبیات چک فراهم آمد، آثار بزرگترین شاعران زندهی کشور، آن برنده آتی جایزه نوبل یاروسلاو زایفرت، یان اسکاسل، اولدریش میکولاسک، و نوشتههای بهومیل هرابال و واسلاو هاول همه به همین ترتیب منتشر شدند.
اما کتابهای ترجمهای هم کم نبودند. از کتابهای مارتین هایدگر و بوبر گرفته تا کتابهای اورول، اریش فروم، میرچا الیاده، سولژنیتسین، چسلاف میلوش و جرج کنراد. از دستنوشتههایی که دست به دست میچرخیدند کپیهای تازهای تهیه میشد، خصوصاً از آنهایی که از نویسندگان مشهورتر و محبوبتر بودند. تخمین ما این بود که این عناوین سامیزدات چندصدبار چاپ شدند.»
البته کتابهای بهومیل هرابال ممنوع نبودند. با سانسور فراوان اما هنوز منتشر میشدند. اما هرابال نسخه بدون سانسور کارهایش را روانهی سامیزدات میکرد.
این فعالیتهای بیخطر هم نبودند. هرچند باید اعتراف کرد خطر سامیزدات در چکسلواکی خیلی کمتر از شوروی بود. در اینجا برخلاف سرزمین روسهای خشن، حتی سرکوب هم باید حتماً رویهای ظاهری از قوانین میداشت. هرچه باشد، پراگ در چند کیلومتری وین و باواریا و سوییس است. ایوان کلیما میگوید: «مأموران پلیس خیلی از این کتابها را ثبت و ضبط کردند، و مرا برای ادای توضیحات فرا خواندند.
از من خواستند که برگهای را امضا کنم، برگهای که به منزلهی موافقت من با از بین بردن این آثار بود. من امتناع کردم. و در کمال تعجب، نیمی از کتابها را به من برگرداندند! باقی آنها را هم، بعد از سال 1989، وزارت کشور در بستهای به من پس داد. جالب بود: فقط به همین دلیل که من با از بین بردن کتابها موافقت نکرده بودم، آنها را از بین نبرده بودند. در دهههای هفتاد و هشتاد، مقرراتی داشتند و از آن مقررات تبعیت میکردند.»

این دوران گرچه دورانی از افسردگی، خودکشی، مرگ زیر بازجویی و کارهای شبه بیگاری در پایینترین مشاغل برای نویسندگان بود (واسلاو هاول مدتی در کارخانه آبجوسازی به عنوان کارگر کار میکرد) اما از جهتی دیگر دورانی درخشان بود. نویسندهها قدر و منزلتی وصفناپذیر داشتند. جامعه برای نویسندگانش ارج و قرب خیلی زیادی قائل بود در حدی که آثارشان را تایپ میکرد و با تحمل خطر به دست خوانندگان تشنهی دیگر میرساند. اتحاد حاکم بود.
ایوان کلیما که از آن یهودیهای امیدوار است (کلیما چهارسال از کودکیاش را زمان جنگ جهانی دوم در یک اردوگاه کار اجباری گذرانده بود و در تمام عمر فکر میکرد وقتی از اردوگاه زنده بیرون آمده، بقیه مشکلات که دیگر عددی نیستند) خیلی خوبیهای دیگر هم برمیشمارد: «غالباً از من میپرسند چگونه میتوانستم از لحاظ روحی این انزوای مطلقم را تحمل کنم، این واقعیت را که از هر فعالیت اجتماعی برکنار شدهام، از سفر منعم کردهاند، حتی از پا گذاشتن به ساختمانهایی که متعلق به انتشاراتیها یا کلوپهای نویسندگان بود.
جواب صادقانهام این است که نویسنده تقریباً همیشه تا حدودی تنها و منزوی است و این از ایجابهای طبیعی این حرفه است.. زمانی که به جز چند تن از دوستان من و روزنامهنگارهای خارجی، کسی سیر کارم را قطع نمیکرد، امروزه به نظرم زمانهایی بهشتی از نظر تمرکز بر کارم میآید.»
او در همین مقاله ادامه میدهد: «تعقیب و پیگرد و ممنوعیت اکثر ما را در موقعیت و محیطی قرار میداد که جز در این حالت شناختی از آن نمیتوانستیم داشته باشیم. مقداری از مضامین آثار من و شناختم از واقعیت، فقط از این طریق به دست آمده است که مجبور بودهام شغلهایی مثل بهیار، پستچی یا دستیار ارزیاب را اختیار کنم، و حتی چند روزی رفتگر شدهام.
واسلاو هاول یقیناً نمیتوانست آن نمایشنامه فوقالعادهاش، «تماشاچیان»، را بنویسد اگر که چند روزی را ناچار نمیشد در یک آبجوسازی کار کند و احتمالاً نمیتوانست بسیاری از نمایشنامههایش را بنویسد اگر که دائماً به آن ته، به سلول زندان رانده نمیشد. در کل باید بگویم آدمی که به ته رانده میشود تنها نمیماند چون دیگرانی هستند که در همان وضعند، و همین نوعی احساس همبستگی قوی به آدم میدهد.»
البته کلیما جای دیگری نوشته است که چند روز پاک کردن شیشهها به عنوان کار تجربه خوبی برای یک نویسنده است اما اگر بیست سال ادامه پیدا کند حرام کردن تمام زندگی است! و در همین مقاله هم بارها با خود واگویه میکند نکند دارم از توتالیتاریسم دفاع میکنم چون خلاقیتی برای نویسنده پدید آورده. یکی دیگر از امتیازاتی که او برای این دوران ممنوعیت و سانسور بیستویک ساله برمیشمرد به ارتباط منحصر به فردی برمیگردد که با مردم داشت:
«دیگران، خصوصاً جوانترهایی که مشاغل دیگری داشتند با من همدل شدند چون آنها هم از چیزی که در نظرشان اساسی بود متاثر شده بودند: از دست رفتن آزادی مدنی، احساس خفت جمعی که حکومت بر همه ما تحمیل میکرد. این آدمها به کتابهای من هم به همان اندازهی سرنوشتم علاقمند شدند. حتی جرات میکنم و میگویم که در آن سالها من با خوانندگانم تماس شخصی بیشتری از هر زمان دیگر داشتم» و این همان چیزی است که کلیما در نوشتههای پساکمونیسماش حسرت آن را میخورد. این که حالا نوشتن آزاد است اما دیگر کسی نیست که بخواند.
ایوان کلیما در مورد سامیزدات چک چنین نظری دارد: «سامیزدات چک، برخلاف جنبشهای مشابهش، فقط شاخهای از رود بزرگ ادبیات ملی نبود، بلکه خود آن رود بزرگ بود.»