کشور عقابها
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودی«عقاب» داستان بلندی است که همزمان هم کافکا و ماخولیای کارهای او را به یاد میآورد و هم نوشتههای نویسندگان مقاوم اروپای شرقی در دوران جنگ سرد. این داستان بلند اسماعیل کاداره که در سال 1995 در پاریس نوشته شده است نه آنقدر پردهپوشانه است که در دوران کمونیسم و زیر پرده آهنین امکان چاپ و نشر میداشت و نه آنقدر صریح که در فرانسه آزاد و اروپای شرقی پساکمونیسم انتظار آن میرفت. داستانی است بازمانده از دوران خفقان.
«عقاب» داستان بلندی است که همزمان هم کافکا و ماخولیای کارهای او را به یاد میآورد و هم نوشتههای نویسندگان مقاوم اروپای شرقی در دوران جنگ سرد. این داستان بلند اسماعیل کاداره که در سال 1995 در پاریس نوشته شده است نه آنقدر پردهپوشانه است که در دوران کمونیسم و زیر پرده آهنین امکان چاپ و نشر میداشت و نه آنقدر صریح که در فرانسه آزاد و اروپای شرقی پساکمونیسم انتظار آن میرفت. داستانی است بازمانده از دوران خفقان.
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودیاسماعیل کاداره «عقاب» را به شهادت جمله پایانی کتاب «دُوویل، پاریس، تابستان 1995» زمانی نوشت که بیرون از پرده آهنین میزیست. بیرون از کشوری که حتی داخل پرده آهنین (بلوک شرق) هم درون انزوایی عمیق نگه داشته شده بود. بیرون از آلبانی، کوچکترین کشور بلوک شرق، که دیکتاتور پارانوییدش ارتباط با دیگر کشورهای بلوک شرق را هم خوش نداشت و راهی متفاوت انتخاب کرده بود.
گذشته از آن دوران کمونیسم هم گذشته بود و با انقلابهای پیدرپی 1989 کشورهای اروپای شرقی از زیر یوغ کمونیسم روسی و حاکمان وابسته به شوروی بیرون آمده بودند. حتی در آلبانی! اما «عقاب» ادبیاتی است از آن نوع که در دوران کمونیستی رایج بود.
«عقاب» داستان بلندی است که همزمان هم کافکا و ماخولیای کارهای او را به یاد میآورد و هم نوشتههای نویسندگان مقاوم اروپای شرقی در دوران جنگ سرد. داستان از ساعت 10 شب آغاز میشود.
یک ساعت 10 شب عادی و معمولی مثل همه شبهای یک شهر بارانخورده بالکان. اما «مکس» قهرمان داستان که برای خریدن یک پاکت سیگار از خانه بیرون آمده ابتدا به صورت عینی پایش روی تختههای زیرپایش در پیادهرو میلغزد و سقوط میکند (چیزی که نهایتاً باید باعث گلی شدن دستوپایش بشود) و بعد به صورتی سوررئال از بالا (پایتخت) به پایین (شهرستانی دورافتاده و منزوی) تنزل پیدا میکند:
عاقبت کسی که در بوروکراسی نظامهای توتالیتری مثل نظام استالینیستی انور خوجه در آلبانی (و مشابهینش در رومانی و لهستان و چکسلواکی و چی و چی) از هنجار مقبول نظام خارج شده باشد.
موقعیت مکس در داستان بیشباهت به موقعیت کشورِ کاداره، آلبانی، نیست. شهرستانی دورافتاده. دلگیر. جایی که نه کسی به آنجا میآید (جز سالها قبل که امپراتور حبشه آمده و تمساحی برای باغوحش شهر که تنها مکان متفاوت آن است هدیه آورده) و نه کسی از اهالی اصلی و تبعیدیها (که همگی در پایتخت برای خود کسی بودهاند و مقامی و مرتبهای داشتهاند) امکان دارد روزی به «بالا» برود.
هرچند صاحب کافهی داستان معتقد است که همینجا هم چیزهایی برای خوشی هست و مکس هم نوعی از عشق را آنجا تجربه میکند: دختری به نام آنا که هماسم معشوقهی او در آن بالاست و یک روز در کافهی «آزادی» با او آشنا میشود.
مکس اما نه میتواند مثل صاحب کافه (که من او را پیرمرد سبیلویی شبیه کاراکتر موستاش در «ایرما خوشگله» تجسم میکنم) به بودن در همین بیغوله و انتظار برای عوض شدن وضع اکتفا کند، و نه از آن نوع آدمهایی است که اهل مقاومتهای آنچنانی و جدال برای آزادی باشد. در عوض او، مثل نویسنده داستان «عقاب»، از واقعیت گریزان است.
کاداره هم در این داستان حدوداً نود صفحهای، درست وقتی فکر میکنید پاهایش روی زمین است ناگهان پاها را بلند میکند و دنیای رئال و کافهاش را به دنیایی تبدیل میکند که در آن همه چیز ممکن است. انگار که از منطق خوابها تبعیت کند.
مکس یک روز در باغ وحش عقاب را میبیند. یاد افسانهای میافتد که عقابی در ازای گوشت راکب خود، او را پشت خود مینشاند و هربار که گرسنهاش شود مرد باید تکهای از ران یا جگر خود را ببرد و به او بدهد و در ازایش پشت او پرواز کند. مکس یک شب که در آمیزهای از تب شدید، مستی و عشق به سر میبرد تصمیمی خلقالساعه برای فرار میگیرد. از قصابی کلی گوشت میخرد و به باغ وحش میرود. پایانی نامعمول در انتظار او، فرارش، عقاب، مسئولین محلی شهردورافتاده، داستان «عقاب» و ما خوانندگان داستان است.
سویههای سمبلیک داستان «عقاب» آشکارتر از آن است که در این ریویو قصد کشف رمز از آن داشته باشیم. مردم کشورهای بلوک شرق پشت یک پرده آهنین نگه داشته شده بودند. در دوران پیشا ارتباطات و کنترل کامل اطلاعات ورودی، آنها حتی به درستی نمیدانستند آن بیرون چه خبر است. در آلبانی همه چیز اغراقشدهتر بود.
مردم حتی از سفر به باقی بالکان محروم بودند. در این بین کاداره چندباری از کشور خارج شده بود، در مسکو درس خوانده بود و حتی به بلوک غرب رفته بود (مکس قهرمان داستان هم یک بار به زوریخ با هواپیما سفر کرده) عبور از سیمهای خاردار این مرز و تجربهی آزادی، جایی که انسان در چنبره دستگاه بوروکراسی و مراقبت امنیتی و اکتفا به کالاهای زمخت داخلی نباشد، رویای انسان بلوک شرق بود. مکس تجلی این رویاست و عقاب نماد رسمی کشور آلبانی است که روی پرچم آن و در اسناد رسمی نقش بسته.
«عقاب» داستانی است نه آنقدر پردهپوشانه که در دوران کمونیسم و آن هم در کشور به نسبت بیرحمتری مثل آلبانی امکان چاپ یا حتی عرضه به صورت سامیزدات میداشت، و نه آنقدر صریح که مناسب چاپ در فرانسه آزاد و اروپای شرقی پساکمونیسم باشد. به نظر میرسد «عقاب» فریادی است خفه، که در گلوی اسماعیل کاداره این بازماندهی ادبیات مقاومت در عصر جنگ سرد گیر کرده بوده. در تابستان 1995 خود را از این بغض گلوگیر رها کرده است.