زبان پرخاش و لحن تلخ
آرش رحمانی در شماره 106 نشریه آدینه که در دی ماه 74 منتشر شده است یادداشتی درباره رمان هماره بحثبرانگیز «سفر به انتهای شب» فردینان سلین نوشت. در این نقد او با نثری کارشده و دیریاب به وجوه مختلف تلخیهای این رمان پرداخته است. «سفر به انتهای شب» در سال 1932 منتشر شد و فردینان باردومو راوی رمان را واجد حداقلهایی از شباهت به نویسنده رمان فردینان سلین دانستهاند. نام این رمان اولین بار در «ارزیابی شتابزده» جلال آل احمد آمد. جلال «مدیر مدرسه» خود را تاثیرگرفته از این رمان سلین میدانست. فرهاد غبرایی مترجم جوانمرگ این رمان را در سال 1373 ترجمه و منتشر کرد.
آرش رحمانی در شماره 106 نشریه آدینه که در دی ماه 74 منتشر شده است یادداشتی درباره رمان هماره بحثبرانگیز «سفر به انتهای شب» فردینان سلین نوشت. در این نقد او با نثری کارشده و دیریاب به وجوه مختلف تلخیهای این رمان پرداخته است. «سفر به انتهای شب» در سال 1932 منتشر شد و فردینان باردومو راوی رمان را واجد حداقلهایی از شباهت به نویسنده رمان فردینان سلین دانستهاند. نام این رمان اولین بار در «ارزیابی شتابزده» جلال آل احمد آمد. جلال «مدیر مدرسه» خود را تاثیرگرفته از این رمان سلین میدانست. فرهاد غبرایی مترجم جوانمرگ این رمان را در سال 1373 ترجمه و منتشر کرد.
زبانِ پرخاش، لحنِ تلخ و طنز تکاندهنده، اندامِ نثر سلین را تراش میدهند. در این رمان ژرفای نهفتهی زندگی در ریختِ عباراتی آشکار در اعماق تاریکی لمس میشود. سرشتِ دردها از سرنوشت آدمها پیوند یافته است. بافتِ کلمات از تنشهای مکرر زبان حکایت میکنند و انگیزهها باردارِ رابطههای مسموماند. بذر توطئه در هر گوشهوکنارِ این خاک پاشیده شده است. زندگی، محال مینماید و عشق محالتر. مرگ حقیقتی زودگذر است و طنیناش احتضاری کشدار و تنها راهِ گریز، بیماری را با بیماری دیگر به غفلت سپردن.
در «سفر به انتهای شب» #سلین، شهود در پیشاپیش نویسنده حرکت میکند و خواننده با داستایفسکی و مرده ریگ شوپنهاور و نیچه همخانه میشود و سلین ارزشهای زندگی را با پرسهگردیهای قاره به قاره میسنجد و برخورد او با زمان هنوز تازگی دارد. جوشش درون ریزکلمات از ژرفای زندگی تغذیه میشود. تناقضهای بشری از قلم زندگی تلخگوشت که برخلاف آمدِ عادت کام میطلبد تردیدی بزرگ را مطرح میکند. نثر سلین در این رمان همچون رودخانهای پرخروش در حرکت است.
اگر هر اثری کلیدی دارد که به یاری آن میتوان به درون آن راه برد در رمانِ «سفر به انتهای شب» خواننده در بخش «سرداب» با خود و با تاریخ خود و با زیباشناسی عصر خود ملاقات میکند و به سنگوارهی خویش احترام میگذارد.
«خانمها، آقایان، این مردهها ابداً چندشآور نیستند، چون که همینطور که مشاهده میفرمایید طی بیش از پنج قرن توی گچ حفظ شدهاند.. مجموعهی ما در دنیا بینظیر است.. البته گوشتشان ناپدید شده.. فقط پوستشان مانده. ولی رنگش سیاه شده، برهنهاند، ولی کریه نیستند… اینجا نوزادی را میبینید که با مادرش دفن شده.» (صفحه 409)… «آقایان، خانمها، موقع رفتن میتوانید، هرطور که دلتان بخواهد لطف بفرمایید، ولی معمولا نفری دو فرانک و برای بچهها یک فرانک میدهند.» (صفحه 409 – 410)
مرگِ اثر سلین تعابیری گوناگون را منتقل میکند و متغیری است که تضادِ غریبی از جد و هزل را به نمایش میگذارد:
«جناب سروان ما! داشت غزلِ خداحافظیاش را میخواند.. تنبانش را دودستی گرفته بود و سرفه میکرد. چشمهایش دودو میزد و خون از همه جایش سرازیر بود.. کسی باهاش نبود. حسابش را رسیده بودند. موقع مردن خون بالا آورد و و ناله میکرد: «مامان! مامان!» بهش گفتم تمامش کن! گور پدر خودت و مامانت!» (ص 41)
اما مرگ سبک است و زندگی سنگین و هماره زندگی است که دهانش را از دل مرگ باز میکند و نیازهایش را مطالبه میکند، شاید هم بیش از نیازش را.
«مولکولهای ما، این کوچولوهای نازنین. میخواهند در این کائنات پهناور پخش و پلا شوند، هرچه سریعتر بهتر! ناراحتند که «ما» هستند.» (ص 355)
غربت در رمان سلین مفهومی وسیع و چندلایه دارد. غرابت فرهنگها و غرابت اقلیمها را نیز دربرمیگیرد. غربت از همان اولین نگاهِ راوی به نیویورک احساس میشود، تهاجم در پیکرِ شهر عمودی در برابر اروپای مسطح نمود پیدا میکند.
انسانِ در غربت، موجودی است شکنندهتر و پریشانتر. جوهرهی فرهنگ بیگانه را درنمییابد و بیش از آن که جستوجوگر باشد جستوجو میشود. پیش از آنکه موضوعی جدی باشد سرگرمی مطبوعی است برای موضوعهای جدی «همین که تنها ماندم، از بد بدتر شد. تمام آمریکا به من هجوم آورد. سوالهای عجیب و غریبی از من کرد و احساسات وحشتناکی را در من دامن زد. حتی اینجا و توی همین اتاق.» (ص 208)
سوی دیگر غربت عشق است، و عشق جز شناخت نیست. درک عقلانی و دریافتن موجودی که از جنس تو است و سوی دیگرش تاریکی است و خاموشی.
«قطار به ایستگاه آمد وقتی که قطار را دیدم زیاد از کاری که میکردم اطمینان نداشتم با تمام جراتی که در تمام وجودم سراغ داشتم مالی را بغل کردم، غصهدار بودم، برای اولین بار واقعاً غصهدار بودم؛ به خاطر همه، به خاطر خودم، به خاطر او، به خاطر همه آدمها شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش میگردد. فقط همین یعنی دنبال بزرگترین غصه ممکن تا قبل از مردن کاملاً در قالب خویش جا بیفتد (ص 248)
موجوداتی که قهرمانهای سلین را شکل میدهند، رابطهای دیگرگونه را به وجود میآورند. اما رابطههایی که چون تار عنکبوت بر گرد هرچیزی تنیده شده چه برجای مینهد جز توطئهای که حاصلش سرخوردگی و سترونی است.
«در تمام گذشتهی مسخرهاش آنقدر پوچی، حقه بازی، زودباوری کشف میکند که شاید دلش بخواهد دست از جوان بودن بردارد، منتظر بماند که جوانیاش ازش جدا شود، ببیند که میرود و دور میشود، تمام پوچیاش را ببیند، توی خلئش دست ببرد، برای آخرین بار باز نگاهی بهش بیندازد و بعد به تنهایی راهش را بکشد و برود و مطمئن باشد که جوانیاش رفته و آن وقت آهسته به طرف دیگر زمان قدم بردارد تا واقعاً نگاه کند و ببیند که مردم و اشیا چگونهاند.» (ص 302)
به گفته بسیاری از منتقدان، گرانسنگی و ایجاز نثر سلین او را در کنار آندره مالرو قرار میدهد و اندیشهی سلین به راهی دیگر میرود. در کار او سبک فرازی فاخر است و نویسندهای چون او با اعصاب واژهها بازی میکند. ذهن و زبان در آمیزهای یگانه، مولفههای تازهای را بنا مینهد. زبان از هنجارهای مالوف سر میزند و مکاشفهای در عمق کلام رخ میدهد:
«هیچ چیز هراسآوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمان نیست مگر چیزی که هنوز بر زبان نیامده است.» (ص 344) «واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصیِ خودش با دیگری حرف میزند، هرکس برای خودش و دنیا برای همه» (ص 307) یا «مادام هروت خوب بلد بود چطور از تتمه آزادیِ ما در جماع سرپایی و ارزان استفاده کند» (ص 750)
در قاموس سلین عشق باور است و نه احترام، زیبایی نیست، صمیمیت است و دریافتن گوهر پنهانِ درونمان. نثر سلین در «سفر به انتهای شب» با دو نگاهِ متفاوت اما با توانایی یکسان گسترش مییابد. در جاهایی با شعر پهلو میزند.
پل والری گفته است: «شعر میرقصد و نثر راه میرود.» اما نثر سلین در این رمان هردو است. کلمات در فضایی که مییابند نفس تازه میکنند و به بار مینشینند و هستیشان شکل میگیرد.
«به دل شب پیش میروی. اول هول برت میدارد، اما در عین حال میخواهی بفهمی و آن وقت از اعماق تاریکی بیرون نمیآیی. ولی چیزهاست که باید بفهمی، زندگی بیش از حد کوتاه است دلت نمیخواهد در حق کسی بدی کنی، وسواسهایت را داری، تردید داری که یکهو نتیجهگیری کنی. بیش از همه از این وحشت داری که ضمن تردیدهایت بمیری. چون در این صورت برای هیچ و پوچ به دنیا آمدهای و این واقعاً از هر بدی بدتر است.» (ص 400) یا «در هر صورت خیلی دلم میخواست توی بیمارستان کار کنم.
– چرا؟
– چون آدمها وقتی سالمند، راه فراری نیست. همهشان ترسناکند.. میدانم به چه چیزی فکر میکنند خودشان متوجه نیستند، ولی من میدانم به چه چیزی فکر میکنند.. وقتی سرپا هستند به فکر کشتناند.. ولی وقتی مریضند شکی نیست که خطر کمتری دارند. وقتی حالشان خوب است باید منتظر هرجور پیشامدی باشی. درست نمیگویم؟ مجبور بودم بگویم: «چرا کاملاً درست است!» دوباره از من پرسید خودت چطور؟ به خاطر همین پزشک شدهای؟ وقتی فکر کردم دیدم شاید حق با روبنسون باشد.» ( ص 322)
در بخشی از رمان با گروهی بیمار روانی روز را به شب میرسانیم و این آیا اشارهای به آیندهی سلین نیست که میخواهد برود، بگسلد و رها شود؟ این بیمارستان نشانه چیست جز اشارتی به وضعیت مسکوت دهشتبارمان.
«خواهش میکنم فردینان، لطف کنید. گمان نکنید میتوانید تصمیم را عوض کنید. باور کنید امکان ندارد از حرفم برگردم، اگر در این باره حرفی نزنید متشکر خواهم شد.. برای آخرین بار ممکن است این لطف را در حق من بکنید، با سن و سالی که من دارم انگیزههای درونی کمیاب میشوند.. این واقعیتی است.. ولی وقتی ظهور کند چارهناپذیر..» (ص 463)
«نه فردینان تمام ذکاوتی که به کار میبرید نمیتواند تمام خشونت و توهم اعماق ما را نرم کند. به علاوه فردینان دیگر زمان تردید و برگشت گذشته.، اعتراف میکنم، خالیام، فردینان خالی و خشکیده، شکست خورده. چهل سال بیهودگی خردکننده این بلا را سرم آورده. این خودش از طاقت آدمی بیرون است.» (ص 463)
با این همه وقتی که دستهایش را در تاریکی پیش میبرد، هرچیز پنهان لمس میشود. کوچکترین شیئی به بزرگترین یقین بدل میگردد و گرچه بزرگترین یقینها تردیدی را در دل خودش میپرورد و او در «آلسید» در دل جهنم آمریکا یقین بزرگی را درمییابد. «آلسید» که به تجارت قاچاق مشغول است، برای دختر کوچک برادرش که کسی جز او را ندارد پولی میفرستد تا انگلیسی و پیانو بیاموزد.
«آن همه سالهای پی در پی جهنمی. نمیدانستم چه جوابی بدهم. زبانم بند آمده بود. آلسید آنقدر از من انسانتر بود که سر تا پا قرمز شدم.. در مقایسه با او من فقط احمق جفنگی بودم، کودن، بیهدف.. جور دیگری نمیشد نگاه کرد، فقط همین. » (ص 168)
سلین در اثر خود بنبستهای روان بشری را میگشاید و نهفتهها را آشکار میکند. عشق از معنای کلیشهای خود رها میشود و جادوی جنسیت در مقام دوستی و عشق رنگ میبازد.
«یقیناً دیوانه بودم که ترکش کردم، آن هم با سنگدلی و کثافت، به هرحال روحم را تا حالا سالم نگه داشتهام و اگر مرگ فردا برای مردنم بیاید، مطمئنم که دیگر هرگز به این سردی و رذالت و سنگینی دیگران نخواهم بود. بس که مالی طی آن چندماه در آمریکا به من مهربانی و رویا هدیه داده.» (ص 248)
رمان با جنگ جهانی اول آغاز میشود و با هجرت و تبعید پیش میرود، دسیسهای در کار است که همه چیز را در سکوت و آرامش دروغین به فراموشی بسپارد. اما در پایان رمان این خلسهی محیلانه دریده میشود و چهرهی مرگ و سوءتفاهم عشق، دو کفهی زندگی را تعادل میبخشند. مرگ «روبنسون» از دست رفتن پارهای از وجود راوی است. چنان که مرگ «بهبر» از دست رفتن تواناییهای اوست.
دور شدن از «مالی» خود مرگ دیگری است. و سوءتفاهم عشق، زیرا که گلولهای در جنگ، حفرهای ابدی در آن باز میکند. هستی گول زنکی است، مشاطهای است مهوع که انسانها را برای عزیمت آخرین مهیا میکند و خود به بازی ادامه میدهد.
«حالا دیگر روبنسون توی اتاق به غریبهای میمانست، به کسی که از دیار هراسناکی آمده باشد و هیچکس جرات نکند با او حرفی بزند.» (ص 527)
شخصیتها تنها برای پر کردن صندلیهای خالی حضور به هم نمیرسانند که هریک زاویهی پنهان دیگری را با کنش به واکنش وامیدارند، پس مرگشان هم خاموشی نیست. پذیرش است و گاه همانقدر تحمیلی میشود که خودخواسته. در سفر به انتهای شب گفتگوها زمان را از محوری به محور دیگر منتقل میکنند. چالش بین آدمها شناسایی زاویههای متروک نهاد هریک از آدمهاست.
در رمان سلین حدوث حادثات در روندِ بیرون خویش به اتفاقی در نثر میانجامد. و هر حادثه در ذهن و زمان توامان رخ میدهد و ساختار اثر به اوج میرسد. تنشهای حاصل از نثر و لحن و تنش واژهها بلوغ متن را نوید میدهد و مهر خود را بر واقعیت زبان میزند. رمان سلین را میتوان شبیخون زبان به جملهبندیها و عبارتپردازیهای معمول و مهمل و آذینهای دروغین دانست.
سلین دسیسهی حروف سربی را بی اثر میکند و متنی را میپرورد که در آن واژهها کنار هم نفس تازه میکنند، از هم معنا میگیرند و به یکدیگر بازمیگردند تا به هدف نزدیکتر شوند. هرچند که هدف نهایی همواره دور است.
مرجع: مجله آدینه