صدسال تنهایی
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مترجم: زهره روشنفکر
ناشر: مجید
تعداد صفحات: ۲۲۹
شابک: ۹۷۸۹۶۴۴۵۳۱۰۶۴
داستان صدسل تنهایی درباره دهکدهای به نام ماکونداست که، بعضی از مردم یکشبه و ناگهانی ناپدید شده یا میمیرند. رمدیوس جلوی چشم همه به آسمان صعود میکند، پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان جبهه جنگ به دنیا آمدند به تیر مستقیم افراد ناشناس در پیشانیشان کشته میشوند، نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا طعمه مورچهها میشود و… این اتفاقات جادویی و عجیب در شش نسل از خانواده بوئندیا ادامه پیدا میکند.
کتاب صدسال تنهایی، با زندگی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا شروع میشود. شخصیتی به دور از هر نوع احساس عشق، تفرت، ترس، تنهایی و امید که از کودکی تحت تاثیر برادر بزرگترش خوزه آرکادیو بوده و در نقطه اوجی از داستان، به دست همین برادر از جوخه اعدام نجات پیدا میکند. یکی از مشخصههای بارز سرهنگ آئورلیانو دستوپنجه نرم کردن دائمی با مرگ و البته شهوترانی است. جوخه اعدام، زخم، سم و حتی خودکشی نمیتوانند باعث مرگ او شوند و در عوض هر 17پسرش که از طریق رابطه با زنان جبهه جنگ به دنیا آمدند، به سرعت و با تیر مستقیم غریبهای کشته میشوند.
رمان اسپانیایی صدسال تنهایی اولینبار در سال 1967 در آرژانتین با 8000 نسخه منتشر شد. هر 8000 نسخه ظرف یکهفته به فروش رسید و رکورد پرفروش خود را تا سالها حفظ کرد. 30سال پس از اولین انتشار این رمان، آمار فروش آن به 30میلیون نسخه در 30 زبان رسید. گابریل گارسیا مارکز، داستان را از زبان سوم شخص تعریف کرده و از آن جایی که همه فضاها و شخصیتها واقعیاند، اما داستان مطابق با روابط علّی و معلولی دنیای واقعی پیش نمیرود، او را مبدّع سبک رئالیسم جادویی میدانند.
گابریل گارسیا مارکز متولد 1972 در کلمبیا است او به نویسندگی، روزنامهنگاری، ناشری و فعالیتهایی سیاسی علیه دولت کلمبیا مشغول بود. برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1982 شد و با داستان صدسال تنهایی به شهرت جهانی رسید. از دیگر کتابهای گابریل گارسیا مارکز میتوان به ساعت شوم، روسپیان غمگین من، عشق در سالهای وبا، ژنرال در هزار توی خود و پاییز پدر سالار اشاره کرد.
بیشتر ترجمههایی که از کتاب صدسال تنهایی شده از نسخه انگلیسی به فارسی بوده و تا مدتها ترجمه بهمن فرزانه، به عنوان دقیقترین و بهترین ترجمه به حساب میآمد اما پس از مدتی انتقادهای تند و شدیدی علیه آن نوشته شد.
بخشی از کتاب صدسال تنهایی
سنگهای سفید و بزرگ آن مانند تخم پرندگان ماقبل تاریخ بود. جهان آن قدر نو و تازه شده بود که برای خیلی از چیزها اسمی وجود نداشت و برای این که آن را معرفی کنند باید با اشاره نشان میدادند. هر ساله زمان ماه مارس خانوادهای کولی به آنجا میآمدند که لباسهای کهنه به تن داشتند و چادرهایشان را کنار روستا برپا میکردند. آنها سر و صدای زیادی از فلوت و نقارههای جدیدشان در میآوردند تا از این طریق اختراعات تازهشان را معرفی کنند.
آنان ابتدا آهنربا را به آنجا آوردند. یک کولی قویهیکل با ریشی به هم تابیده و دستهایی ظریف که خودش را «ملکیادس» میخواند، از نظر خودش هشتمین عجایب دانشمندان کیمیاگر مقدونیه را در مقابل مردم به نمایش گذاشته بود و آن را معرفی میکرد.
او در حالی که دو آهنربای فلزی را با خودش حمل میکرد، از خانهای به خانهی دیگر میرفت و اجناسش را به آنها نشان میداد. و تمام مردم با دیدن پاتیلها، ماهیتابهها، انبرها و منقلهایی که به آن میچسبند و همچنین تختههایی که با تلاش زیادِ میخها و پیچها انگار از جای خودشان خارج میشدند و صدای جیرجیر میدادند بسیار شگفتزده شده بودند.
وسایلی که از مدتها قبل ناپدید شده بودند از همان جایی پیدا میشدند که بیشترین جستوجو در آنجا انجام گرفته بود ولی حالا به آهنهای جادویی ملکیادس چسبیده بودند. کولی با یک لهجه غلیظ میگفت: «این وسایل هم برای خودشان جایی دارند تنها باید روح آنها را هوشیار نمود.» خوزه آرکادیو بوئندیا که ذهن و فکر بیانتهای او به آن سوی نبوغ طبیعت و حتی آن طرف معجزهها و سِحر و جادو سیر میکرد، این گونه اندیشید که شاید امکان داشته باشد که آن اختراع بیفایده را برای استخراج طلا از زیر زمین مورد استفاده قرار دهد.