چرا سوالاتی را میپرسیم که میپرسیم؟
الیف شافاک، رمان «ناپاکزادهی استانبول» را در سال ۲۰۰۶ به زبان انگلیسی نوشت، کتابی که همزمان برای او موفقیت و دردسر بسیار به بار آورد؛ کتاب پرفروشترین رمان در ترکیه شد و دادگاه ترکیه او را برای محتوای “ضد ترک” فراخواند. او از طریق این داستان، زندگی دو خانواده را به همدیگر گره میزند، خانوادهای قدیمی در ترکیه که مردانش به طور اسرارآمیزی جوانمرگ میشوند و خانوادهای ارمنی_آمریکایی که در جریان نسلکشی ارامنه به دست عثمانیها از ترکیه تبعید شدهاند.
ناپاکزاده استانبول (حرامزادهی استانبول)
نویسنده: الیف شافاک
مترجم: فرناز گنجی و محمدباقر اسماعیلپور
ناشر: آسیم
نوبت چاپ: ۵
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۴۳۲
الیف شافاک، رمان «ناپاکزادهی استانبول» را در سال ۲۰۰۶ به زبان انگلیسی نوشت، کتابی که همزمان برای او موفقیت و دردسر بسیار به بار آورد؛ کتاب پرفروشترین رمان در ترکیه شد و دادگاه ترکیه او را برای محتوای “ضد ترک” فراخواند. او از طریق این داستان، زندگی دو خانواده را به همدیگر گره میزند، خانوادهای قدیمی در ترکیه که مردانش به طور اسرارآمیزی جوانمرگ میشوند و خانوادهای ارمنی_آمریکایی که در جریان نسلکشی ارامنه به دست عثمانیها از ترکیه تبعید شدهاند.
ناپاکزاده استانبول (حرامزادهی استانبول)
نویسنده: الیف شافاک
مترجم: فرناز گنجی و محمدباقر اسماعیلپور
ناشر: آسیم
نوبت چاپ: ۵
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۴۳۲
چرا سوالاتی را میپرسیم که میپرسیم؟
«تو نباید به چیزی که از آسمان میآید لعنت بفرستی. باران هم یکی از آنهاست. هر قدر هم که ببارد، رگبار باشد یا باران یخ، نباید به چیزی که از آسمان میبارد لعنت فرستاد. هرکسی این را میداند. حتی زلیخا.»
کتاب با این سطور آغاز میشوند، کلماتی که ما را به تسلیم و پذیرش در برابر آنچه مقدر شده است میخوانند و در ادامه از زلیخای نوزده ساله میگوید که در باران بیامان استانبول، به قصد رسیدن به درمانگاه و کورتاژ فرزند بدون پدرش، راه میرود اما سرانجام منصرف میشود و کودک را میپذیرد.
الیف شافاک، رمان ناپاکزادهی استانبول را در سال ۲۰۰۶ به زبان انگلیسی نوشت، کتابی که همزمان برای او موفقیت و دردسر بسیار به بار آورد؛ کتاب پرفروشترین رمان در ترکیه شد و دادگاه ترکیه او را برای محتوای “ضد ترک” فراخواند. او از طریق این داستان، زندگی دو خانواده را به همدیگر گره میزند، خانوادهای قدیمی در ترکیه که مردانش به طور اسرارآمیزی جوانمرگ میشوند و خانوادهای ارمنی_آمریکایی که در جریان نسلکشی ارامنه به دست عثمانیها از ترکیه تبعید شدهاند.
شافاک در این کتاب، دنیایی زنانه ساخته است، زنان خانوادههای سنتی ترک و ارمنی، که هر کدام با سوالهای بیپایان و گذشتههای شوم و در پردهی ابهام، با ترس از پرسش همچون دیوانگان زندگی میکنند. و البته، مردانی که حضور ندارند و از طرفی تاوان گناهان گذشته بر دوش آنهاست. آنها و هر آنچه مرتکبش شدهاند رفتهاند و دنیایی جدید آغاز شده است.
نویسنده با جسارت یک کنجکاو به جای آنها سوال میپرسد و از ورای آن به پشت پردههای تاریخ و رویدادهای تلخی که در گذشته اتفاق افتادهاند میپردازد.به همین نسبت او از مادران شروع میکند و به دختران میرسد.
فصل اول کتاب در مورد زلیخا است که موفق به سقط دخترش آسیه نمیشود و او را به دنیا میآورد. فصل بعدی مربوط به رز است. زنی آمریکایی که با خانوادهای ارمنی وصلت کرده و رازها و پیچیدگیهای آن خانوادهی بزرگ را تاب نیاورده و حاصل ازدواجش دختری به اسم آرمانوش است.
این دو دختر که به نوعی شخصیتهای اصلی داستان هستند، بیست سال بعد به یکدیگر میرسند و در پس دوستیای که بینشان شکل میگیرد رازهای گذشته، یکی یکی برملا میشوند. داستانهای کوتاهی دربارهی شخصیتها که یکی یکی پشت سر هم میآیند و با عنوانهایی که دارند نوید یکجور انسجام و پیوستگی را میدهند: نخود، پسته، دارچین، دانههای انار، شکر، فندق بوداده، گندم، چلغوزه، پوست پرتغال و…
این تعدد زیاد شخصیتها و قصهها، ممکن است در ابتدا خواننده را کمی گیج کند. در نیمهی اول داستان هنوز خواننده ربط این قصههای مجزایی که پشت سر هم میآیند را متوجه نمیشود تا زمانی که راوی به بیست سال بعد میرود و آنجا شخصیتهای اصلی (آسیه و آرمانوش) را میبینیم که هر کدام در جایی از دنیا با دوستانشان دربارهی گذشته حرف میزنند.
آسیه در کافه کوندرای استانبول با دوستی کاریکاتوریست که به تازگی نخستوزیر را در لباس پنگوئن کشیده و دادگاه ترکیه او را مجرم خوانده، دربارهی آزادی بیان بحث میکند و آرمانوش با دوستان ارمنی تبعیدیاش، در کافه مجازی قسطنطنیه، از این تصمیم میگوید که قصد دارد به ترکیه سفر کند تا چهرهی واقعی ترکها و همینطور سرزمینی که اجدادشان از آنجا رانده شدند را ببیند.
در اینجاست که خواننده تازه به شگفتی در مییابد که شافاک چه قصد جسورانه و جاه طلبانهای دارد. او قرار است در جایی که آزادی بیان با مشکلات جدی روبهروست، از گذشتهای بگوید که نگذشته است، تاریخی که ترکها طی سالها با سرسختی تمام آن را انکار کردهاند. ناسیونالیسمی که همچنان زنده است:
«… یک ناسیونالیست افراطی که میخواست پرچم ترکیه را بر نوک انگشتش خالکوبی کند که هر بار خواست با آن کسی را تهدید کند، پرچم به حرکت درآید.» (ص ۲۶۷)
اما این کار را با مهارت و ظرافت انجام میدهد. دور میایستد و قلمش را از احساساتیگرایی خالی میکند. یکی یکی به شخصیتها نزدیک میشود، سرگذشت و درونشان را میکاود و برای این کار ابایی ندارد اگر کمی جادو و خرافات چاشنی داستانش کند. تعریف کردن قسمتهایی از داستان را به عهدهی جنها میگذارد، جن غول بیابانی کهنسال که در تاریخ گشته و تجربهی بسیار اندوخته است. به خصوص اجازه میدهد که جن ماجراهای اسارت، تبعید و در نهایت کشتار ارامنه را نقل کند. از این طریق، داستان پا به عرصهی رئالیسم جادویی میگذارد.
شافاک قصهگو است و بنمایههای داستانهای شرقی را میشناسد. میداند چگونه به درون خوانندهی عام نفوذ و او را درگیر کند. او از قصهها و مَثلهای تثبیت شده در ذهن انسان شرقی و همچینین باورهای مذهبی _ آیینی سود میجوید تا قصهای مدرن را تعریف کند و در هم تنیدگی فردی شخصیتها و موقعیت تاریخی_جغرافیای ترکیه و ارمنستان را جلوی چشم آورد.
در جایی از داستان یکی از شخصیتها (بانو) که با جنها در ارتباط است، نقل کشتی نوح را میگوید که چطور موجوداتی با آن همه تنوع و بیگانگی در آن جمع شدند و زنده ماندند. و در هنگام گرسنگی باقی ماندههای غذایشان را جمع کردند تا چیزی ساخته شد، به اسم آشوره، دسری ترکی که به زودی تبدیل شد به نشانهای از ادامهی زندگی، همبستگی و فراوانی.
«طبق نظر خاله بانو همهی اتفاقات مهم دنیا به آشوره مربوط میشد. در همین روز خدا آدم را بخشید، یونس از دهان ماهی نجات پیدا کرد، شمس و مولانا همدیگر را یافتند، مسیح به آسمان رفت و ده فرمان به موسی نازل شد.» (ص ۳۲۲)
همهی چاشنیها و طعمهایی که در عنوان فصلها آمدهاند یکجا جمع میشوند تا آشوره پخته شود. و همین جا نقطهی تلاقی فرهنگها و شخصیتهاست. همهی کسانی که در کشتی بزرگی به نام استانبول گرد آمدهاند و نقش ظالم یا قربانی را بازی میکنند. حذف شدهاند یا حذف میکنند. از خود میپرسند که به راستی فایدهی پرسیدن از گذشته چیست؟ پرسش، تکاندهنده و مسئولیتآور است، اما در نهایت پیام شافاک برای خوانندگانش این است که اگر نپرسیم ممکن است مجبور شویم دوباره راه باطل گذشته را برویم.
«یکی بود، یکی نبود. مخلوقات خدا به اندازهی دانهی گندم فراوان بودند و زیاد حرف زدن گناه بود، چون آدم میتوانست چیزهایی را تعریف کند که به خاطر نمیآورد و چیزهایی را به خاطر بیاورد که نباید تعریف کرد.» (ص ۳۷۱)