چرا از شخصیت جامعهستیز تام ریپلی خوشمان میآید؟
سم جوردیسون در این مقاله به بررسی این موضوع میپردازد که شخصیت جامعهستیز تام ریپلی مخلوق پاتریشیا هایاسمیت، جنایینویس برجسته، در رمان «آقای ریپلی بااستعداد» که اولین بار در سال 1955 منتشر شد؛ نهتنها قاتلی زیرک است، بلکه برای اکثر خوانندگان شخصیتی دوستداشتنی نیز هست. این مقاله در تاریخ 9 ژوئن 2015 در گاردین منتشر شده است.
معمای آقای ریپلی
نویسنده: پاتریشیا هایاسمیت
مترجم: فرزانه طاهری
ناشر: طرح نو
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۲۸۶
شابک: ۹۷۸۹۶۴۷۱۳۴۱۳۲
(مترجم)
(مترجم)
سم جوردیسون در این مقاله به بررسی این موضوع میپردازد که شخصیت جامعهستیز تام ریپلی مخلوق پاتریشیا هایاسمیت، جنایینویس برجسته، در رمان «آقای ریپلی بااستعداد» که اولین بار در سال 1955 منتشر شد؛ نهتنها قاتلی زیرک است، بلکه برای اکثر خوانندگان شخصیتی دوستداشتنی نیز هست. این مقاله در تاریخ 9 ژوئن 2015 در گاردین منتشر شده است.
معمای آقای ریپلی
نویسنده: پاتریشیا هایاسمیت
مترجم: فرزانه طاهری
ناشر: طرح نو
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۲۸۶
شابک: ۹۷۸۹۶۴۷۱۳۴۱۳۲
پاتریشیا های-اسمیت در سال 1981 بیان کرد: «نمیتوانستم از چندتا احمق داستان جالبی دربیاورم.» او توضیح داد:
«قاتلهایی که در روزنامه در موردشان میخوانیم نیمی از اوقات از نظر ذهنی کم دارند یا صرفاً سنگدلاند. برای مثال، پسران جوانی هستند که وانمود میکنند پیک هستند یا ممکن است به پیرزنی کمک کنند که مواد غذایی خود را به خانه ببرد، و وقتی او آنها را برای چای دعوت میکند، به سرش ضربه میزنند و از او سرقت میکنند. اینها تا ابد آدمهای احمقی هستند، اما وجود دارند. بسیاری از قاتلان اینگونه هستند و آنقدر برای من جالب نیستند که دربارهشان کتاب بنویسم.»
بااینحال، «ریپلی» یک مورد متفاوت است. هایاسمیت میگوید که او «به طور معقولی باهوش» و مهمتر از همه، غیراخلاقی است. «فکر میکنم این مورد تضاد جالبی با اخلاق کلیشهای اغلب ریاکارانه و ساختگی است دارد. من همچنین فکر میکنم که تمسخر اخلاقیات چاپلوسانه و داشتن شخصیتی غیراخلاقی مانند ریپلی، سرگرمکننده است. فکر میکنم مردم با خواندن چنین داستانهایی سرگرم میشوند.»
این واقعیت که «آقای ریپلی بااستعداد» از 60 سال پیش تا اکنون در حال چاپ شدن است، این نکته را ثابت میکند. اما این کتاب یک نوع سرگرمی تهوعآور و ناراحتکننده هم هست. ریپلی شاید یک قاتل معمولی احمق نباشد. اما این باعث نمیشود که واقعی یا باورپذیر هم نباشد. برای مثال، در نظرات مربوط به مقاله هفته گذشته گروه کتابخوانی گاردین، یکی از همکاران یک تشخیص آسیبشناختی داده بود، انگار که ریپلی یک مطالعه موردی واقعی است:
«او نمونه کاملی از اختلال شخصیت خودشیفته است. نوسان بین قطبهای خود انتقادی مفرط و خودبزرگبینی، سریعاً آزردهخاطر شدن و شرورانه تلافی کردن، همه برای جبران کمبودهای خود اصلیاش است.»
شما هم میتوانید تلاشهای مشابه زیادی را برای تعریف علائم ریپلی در اینترنت پیدا کنید. بسیاری از آنها صادقانه و تخصصی هستند:
«ما در این کتاب به طور ماهرانهای با دو ویژگی اصلی اختلال شخصیت ضداجتماعی آشنا میشویم (که هنوز توسط بسیاری از متخصصان حرفهای «سایکوپاتی» و «جامعهستیزی» نامیده میشود): بیقراری شدید و انگیزه خودخواهانهای برای تسکین این اضطراب از طریق متعلقات و اموال.»
یک شخص مهربان حتی یک برنامه درمانی برای تام طراحی کرده است:
«اگر من میتوانستم یک MRI و آزمایش خون کامل برای کنارگذاشتن بیماریهای مشابه، و همچنین غربالگری سمشناسی، غربالگری HIV و بیماریهای آمیزشی و MMPI (پرسشنامه شخصیت چند محوری مینهسوتا) انجام میدادم تا شخصیت او را تا جای ممکن ارزیابی کنم و بفهمم آیا نوسانات دیگری غیر از اختلال شخصیت ضداجتماعی در او وجود دارد یا خیر. وضعیت او را میتوان با دارو یا تکنیکهای رواندرمانی موثر درمان کرد.»
البته پیشفرض همه این کارها گیر انداختن ریپلی است که گفتنش راحتتر از انجامدادنش است!
اینجا موضوع جدیتری هم وجود دارد. ریپلی مثل یک تهدید واقعی به نظر میرسد. در سال 1949، زمانی که هایاسمیت به این موضوع پرداخت که چگونه یک جامعهستیز واقعی را روی کاغذ به نمایش دربیاوریم، در دفترچهای نوشت: «جامعهستیز مردی معمولی است که راحتتر از آنچه دنیا به او اجازه میدهد زندگی میکند». پس از اینکه هایاسمیت در سال 1955 به چشمانداز خود پی برد، در یادداشت دیگری نوشت: «انگار ریپلی داشت آن را مینوشت.»
چالش و جذابیت رمان بین این دو ویژگی نهفته است. ریپلی واقعی به نظر میرسد اما وقتی او راحتتر از آن چه دنیا به او اجازه میدهد زندگی میکند، میتواند فانتزیهای خطرناک و فریبندهای را هم اجرا کند.
در مقاله قبلیام عنوان کردم که چالشی اخلاقی در این حقیقت وجود دارد که هایاسمیت از ریپلی هم شخصیتی دوستداشتنی و هم یک قاتل خونسرد ساخته است. اکنون باید نظرم را اصلاح کنم. تعداد زیادی از افرادی که کامنت گذاشتند بهدرستی اشاره کردند که رضایت خاصی از جنایات او حاصل میشود.
نیلپفرد میگوید: «هر یک از ما که افرادی بااستعداد کمتر و احمقتر را دیدهایم که در زندگی از ما جلوتر میزنند، احتمالاً از شیوهای که ریپلی این نابرابریها را دستکاری میکند، لذت خاصی را تجربه کردهایم.» و جاستانولدفول نوشت: «بله، تام به دلایل مختلفی شخصیتی دوستداشتنی است، اما ما او را دوست داریم، زیرا او کاری را که میخواهد انجام میدهد و از پس آن هم برمیآید.»
آنتونی مینگلا، کارگردان فیلم آقای ریپلی بااستعداد، زمانی که در مورد این کتاب در گاردین نوشت نیز بر همین نکته تاکید کرد:
«اعمال او پاسخی افراطی به احساساتی است که همه ما میشناسیم: این حس که شخص دیگری زندگی بهتری دارد و در جایی دیگر، کسی در وجود توخالی که ما در آن قرار داریم گرفتار نشده است. این یکی از چیزهایی است که باعث میشود ما انسان باشیم. همه ما تام ریپلی بودهایم، همانطور که همه ما دیکی گرین لیف را میشناسیم، مردی که همه چیز دارد و توجه او باعث میشود احساس خاصی داشته باشیم. همه ما در آفتاب این توجه غرق شدهایم و سرمای از دستدادنش را احساس کردهایم.»
کتابها فقط ما را شبیه قاتلان نمیکنند، بلکه کاری میکنند که از جنایات آنها خوشمان بیاید. جوآن شنکار (Joan Schenkar)، زندگینامهنویس هایاسمیت در پاریس ریویو مینویسد که رمانهای هایاسمیت خواننده را به گرداب بیپایان نسبیتهای اخلاقی، گناههای قابل انتقال و هویتهای بیثبات میکشاند.
شاید تعجبآور نباشد که شنکار در همان جمله بعدی مطرح میکند که هایاسمیت خودش کمی حالت روانپریشی داشت.
وقتی از هایاسمیت پرسیده شد که خودش چقدر شبیه جنایتکاران است او پاسخ داد:
«من میتوانم فقط به یک شباهت جزئی فکر کنم، و آن این است که نویسنده که قوه خیالپردازی فراوان دارد، بسیار بیبندوبار است. او باید اخلاق شخصی خود را فراموش کند، بهخصوص اگر در مورد مجرمان مینویسد. او باید فکر کند هر چیزی ممکن است. اما من نمیفهمم چرا یک هنرمند باید گرایشات جنایتکارانه داشته باشد. هنرمند ممکن است صرفاً توانایی درک کردن داشته باشد…»
باوجود این که او هرگونه ابهام اخلاقی را انکار میکرد، بسیاری از آنها را در خود داشت:
«من نسبت به برخی اخلاقیات کوتهنظرانه بیتاب میشوم؛ برخی از چیزهایی که در کلیسا شنیده میشود و بهاصطلاح قوانینی هستند که هیچکس آنها را اجرا نمیکند. هیچکس نمیتواند آنها را انجام دهد، و حتی امتحان کردنشان هم بیمارگونه است… قتل برای من، یک چیز رازآمیز است. احساس میکنم واقعاً آن را درک نمیکنم. البته سعی میکنم تصورش کنم، اما فکر میکنم قتل بدترین جرم است و به همین دلیل است که در مورد آن بسیار مینویسم. من به احساس گناه علاقه دارم.
فکر میکنم هیچ چیزی بدتر از قتل نیست، یک چیز مرموز در آن وجود دارد، اما این بدان معنا نیست که به هر دلیلی مطلوب باشد. در واقع در نظر من اگر کسی وجدان داشته باشد قتل را مخالف آزادی میداند.»
طبیعتاً همه ما بهعنوان افرادی شرافتمند موافقیم که قتل نقطه مقابل آزادی است. حتی اگر یک مثال نقض قدرتمند به نام تام ریپلی در ذهن داشته باشیم.
این مقاله در تاریخ 9 ژوئن 2015 در گاردین منتشر شده است.