قرار تمام پنجشنبههای من
«استمرار» همان چیزی است که حلقه گمشده مطبوعات ماست. حالا در این وانفسای مطبوعات، نشریه «دوچرخه» بیست ساله شده است. دو دهه. برای مطبوعات در ایران عمری طولانی محسوب میشود. نسلی از نوجوانها با دوچرخه بزرگ شدهاند، جوان شدهاند و خاطره دارند. خیلیها هم از همان دوچرخه روزنامهنگار شدهاند. علی مولوی روزنامهنگار و مدیر هنری دوچرخه است از او خواستیم تا درباره رابطهی خودش و دوچرخه برایمان بنویسد. مولوی آرزومند است دوچرخه به شماره ده هزارم برسد، زمانی که او دیگر نخواهد بود.
«استمرار» همان چیزی است که حلقه گمشده مطبوعات ماست. حالا در این وانفسای مطبوعات، نشریه «دوچرخه» بیست ساله شده است. دو دهه. برای مطبوعات در ایران عمری طولانی محسوب میشود. نسلی از نوجوانها با دوچرخه بزرگ شدهاند، جوان شدهاند و خاطره دارند. خیلیها هم از همان دوچرخه روزنامهنگار شدهاند. علی مولوی روزنامهنگار و مدیر هنری دوچرخه است از او خواستیم تا درباره رابطهی خودش و دوچرخه برایمان بنویسد. مولوی آرزومند است دوچرخه به شماره ده هزارم برسد، زمانی که او دیگر نخواهد بود.
رابطهی من و دوچرخه آنقدر سینمایی شروع شد که هنوز هم که به آن فکر میکنم، حس میکنم همهچیز شبیه یک فیلم است. انگار سرنوشت من، فیلمنامهای از پیش نوشتهشده بوده. فیلمی با میزانسن درست و کاتهای بهموقع!
۱۵ دیماه سال ۱۳۷۹ بود. آنزمان ۱۶ساله بودم و اهل روزنامههای ورزشی و مجلههای سینمایی. غروب پنجشنبه بود و سوار دوچرخهام شدم و به سمت روزنامهفروشی رکاب زدم. معمولاً هرروز، روزنامههای «خبر ورزشی» و «ایران ورزشی» میخریدم.
مجلههای «فیلم»، «گزارش فیلم»، «هفتهنامهی سینما» و گاهی «دنیای تصویر» هم، بخشی از سبد همیشگی خریدم بودند. مادرم آنروز خواسته بود برایش یک روزنامهی همشهری بخرم. چون آگهی تسلیت یکی از اقواممان آنروز چاپ شده بود. روزنامهها را خریدم و به خانه برگشتم. همه را انداختم روی تخت تا لباسم را عوض کنم. در همین حال بود که اولین شمارهی دوچرخه از لای همشهری بیرون افتاد.
یادم است نشستم روی زمین و شروع کردم به خواندن. خوشم آمد. دوستش داشتم. از دیدنش تعجب نکردم، بیشتر خوشحال بودم تا متعجب. چون پیشتر مخاطب «آفتابگردان» همشهری هم بودم و دیدن یک ضمیمهی نوجوان برایم تازگی نداشت. اما خوشحال بودم، چون مدتها بود رسانهای برای نوجوانها نداشتیم. تنها یک برنامهی تلویزیونی «نیمرخ» بود و «اکسیژن».
تک و توک مجلههایی هم که برای مخاطب نوجوان چاپ میشد، عموماً ادبی بودند. اما دوچرخه همهچیز داشت. از داستان و شعر، تا گزارش و خبر و گفتوگو و حتی سرگرمی. یک رسانهی کامل رنگی بود. خود نوجوانها هم در آن نقش داشتند و مطالبشان در صفحهای باعنوان «چشمهها» چاپ میشد.
عشق من به دوچرخه از همین روز و همینجا شروع شد. دیگر مخاطب ثابت دوچرخه بودم و مثل بسیاری از نوجوانها برایش نامه مینوشتم. ماجرا ادامه داشت تا آذرماه سال بعد. روزی که پستچی در خانهی ما را زد و پاکتی را به من تحویل داد که روی آن لوگوی روزنامهی همشهری حک شده بود. در نامه نوشته شده بود که قرار است برای ویژهنامهی اولین سالگرد انتشار دوچرخه، پنج نوجوان با سردبیر دوچرخه گفتوگو کنند. دستمان را روی اسم نوجوانهای دوچرخه چرخاندیم و چرخاندیم و شما انتخاب شدی. اگر امکانش را داری تماس بگیر و اطلاع بده.
توی پرانتز بگویم، این نامه نشان میدهد واقعاً ۲۰سال گذشته! داریم از زمانی حرف میزنیم که موبایل و تلگرام و واتساپ و حتی ایمیل نبود یا دستکم بهراحتی در دسترس نبودند. برای چنین دعوتی نیاز بود نامه بدهند!
خلاصه، تماس گرفتم و پذیرفتم. آنزمان که گوگلمپ و وِیز هم نبود. روز مقرر با کتاب نقشهی تهران راه افتادم سمت جردن یا بلوار آفریقا که حالا بلوار نلسون ماندلا نام دارد. کوچهی تندیس را که پیدا کردم، درست مثل یک فیلم سینمایی در سرم یک موسیقی متن پرشوری پخش شد و تابلوی تندیس را نورانی دیدم. به دفتر دوچرخه رسیدم. ۱۸ آذر ۱۳۸۰، ساعت دوی بعد از ظهر. این اولین لحظهی ورود من به دفتر دوچرخه بود و از همان روز گرفتار و دچار دوچرخهام.
آنقدر فضای دوچرخه و آدمهایش را دوست داشتم که نمیتوانستم به چیز دیگری برای آیندهام فکر کنم. در نوجوانی تصمیم جدی داشتم که مهندس کامپیوتر شوم، اما ناگهان دوچرخه آمد و سرنوشت مرا تغییر داد. عاشق دوچرخه شدم، عاشق نوجوانی و نوجوان ماندن، عاشق نوشتن و نوشتن و نوشتن. شبیه «پیتر پن» بودم. دوست نداشتم هرگز بزرگ شوم. دوچرخه پناهگاه من بود که همیشه در آن نوجوان بمانم.
کمکم و با کمک بزرگترهایی چون «فریدون عموزاده خلیلی»، «لیلا رستگار» و «شیوا حریری»، کار روزنامهنگاری را یاد گرفتم. کمکم فهمیدم چهقدر کار و مسئولیت مهمی دارم. کمکم فهمیدم این یک رسانهای بزرگ است که در آن کار میکنم. رسانهای به وسعت ایران. دوچرخه از روستاها و شهرهایی نامه دریافت میکرد که هرگز اسمشان را هم نشنیده بودم و حتی پیدا کردنشان روی نقشه هم سخت بود.
به لطف ضمیمهبودن دوچرخه و تیراژ وسیع روزنامهی همشهری، دوچرخه به خانههایی در شهرها و روستاهایی راه پیدا میکرد که شاید هرگز کتاب کودک و نوجوانی در آنها پیدا نمیشد. دوچرخه دیگر فقط پناهگاه امن من نبود. دوچرخه پناهگاه تمام نوجوانهایی بود که دوست داشتند بنویسند، بسرایند، نقاشی بکشند، عکس بگیرند، گزارش تهیه کنند و مهمتر از همه خودشان را پیدا کنند.
حالا ۲۰سال از آن روز خاص گذشته و دوچرخه ۲۰ساله شده و ۲۵ دیماه، ویژهنامهی ۲۰سالگیاش را منتشر کردیم. حالا ۲۰سال است که پنجشنبهها بهنام دوچرخه است و نوجوانی. دوچرخه در این ۲۰سال بیش از ۱۷۶۰۰ صفحه برای مخاطبانش منتشر کرده. نه ۲۰سال یک عدد خشک و خالی است و نه ۱۷۶۰۰ صفحه. هیچ ضمیمهای در طول تاریخ مطبوعات ایران به ۲۰سالگی نرسیده، جز دوچرخه. این برای ما یک عمر است و البته یک افتخار. عمر نوجوانهای قد و نیمقد چند دوره؛ از متولدهای دههی شصت تا دههی هشتاد.
دوچرخه در این ۲۰سال، ۱۳ دورهی خبرنگار افتخاری برگزار کرد و در مجموع ۲۵۳۹ نوجوان را بهعنوان خبرنگار افتخاری برگزید که از بین آنها ۱۳۴۷ نفر از تهران و ۱۱۹۲ نفر از شهرستان بودهاند.
دوچرخه فقط یک هفتهنامهی کاغذی نیست. دوچرخه یک دانشگاه است. فضایی است برای آموختن و تجربهکردن. هرکدام از نوجوانهای قدیمی و فعال دوچرخه حالا وارد حرفهای شدهاند. بعضی نویسنده و شاعرند، بعضی روزنامهنگار و عکاس، برخی هم طراح و فیلمساز و برخی هم مثل من همکار امروز دوچرخه. تعدادشان آنقدر زیاد است که نه این یادداشت توان شمردنشان را میدهد و نه ذهن من. اما یکچیز برای همه مشترک است؛ همهمان از دوچرخه شروع کردیم. دوچرخه آیینهای بود که خودمان را در آن پیدا کنیم و چه خوب که پیدا شدیم.
البته مسیر این ۲۰سال برای دوچرخه همیشه هموار نبوده. هرکس که دستی بر آتش مطبوعات داشته باشد میداند که از چه حرف میزنم. از مشکلات مالی، کمبود نیرو، مشکلات مدیریتی، گرانی کاغذ و هزینههای چاپ و غیره و غیره و غیره. این تنها عشق تحریریهی دوچرخه به نوجوانها و عشق نوجوانها به دوچرخه بوده که آن را زنده نگه داشته است.
دوچرخه در این ۲۰سال، همه قطع و اندازهای به خود دیده است؛ ۱۶صفحهای، ۲۴صفحهای، ۳۲صفحهای و ۳۶صفحهای، حتی هشت صفحهای کلهپا و هشتصفحهای در قطع روزنامهی همشهری هم بوده است. جلددار و بیجلد بوده و با کاغذهای متفاوت چاپ شده است. حتی در دورانی چندماهه در بحران کاغذ کشور، به صورت دیجیتالی هم منتشر شده است.
حالا هم که همچنان بهخاطر مشکلات مالی و هزینههای چاپ و کاغذ، هفتهای هشت صفحه دارد. اما واقعیت این است که دوچرخه هرچه که بوده یا هرچند صفحه که داشته، همیشه دوچرخه بوده و همیشه دوچرخه است. هر کس اسم آن را میشنود، یا امروز خوانندهی دوچرخه است و نام آشنایی را شنیده و ذوق میکند، یا در دوران نوجوانی دوچرخه میخوانده و امروز با خاطرهی آنروزها از این نام لذت میبرد.
ما امروز با شما اینجا ایستادهایم؛ در شمارهی ۱۰۲۳ در ۲۰سالگی دوچرخه. نمیدانم دوچرخه روزی پنج رقمی هم میشود یا نه. اما مطمئنم من دیگر آنروز نیستم! حسابش که سخت نیست؛ ۲۰سال طول کشیده به شمارهی هزار برسیم. ببینید چندسال دیگر به شمارهی ۱۰هزار باقی مانده! اما اگر روزی کسی که در آنزمان زندگی میکند این یادداشت را میخواند، بداند ما در چنین روزی در سال ۱۳۹۹، عاشقانه آرزو کردهایم دوچرخه برای نوجوانان ایران بماند و به شمارهی ۱۰هزارم برسد. حالا در هرقطع و شکلی که باشد؛ اما باشد.