شبی در مزرعه کانزاس
ترومن کاپوتی دوست نداشت رماننویسی باشد که گاهی روزنامهنگاری هم میکند. اصلاً هدفش این نبود. چه به عنوان رماننویس خبره و چه روزنامهنگار حرفهای، دنبال راهی بود تا از دل اتفاقات چیزی فراتر از بدیهیات بیرون بکشد. بنابراین راهی سفر کشف شد. کنراد نیکرباکر در این مقاله که در ژانویه 1966 (پس از انتشار «در کمال خونسردی» و پیش از کتاب شدن آن) نوشته شده است؛ از این تلاش چندساله کاپوتی در کشف حقیقت جنایات و ثبت آن در کتاب «در کمال خونسردی» میگوید.
(مترجم)
(مترجم)
ترومن کاپوتی دوست نداشت رماننویسی باشد که گاهی روزنامهنگاری هم میکند. اصلاً هدفش این نبود. چه به عنوان رماننویس خبره و چه روزنامهنگار حرفهای، دنبال راهی بود تا از دل اتفاقات چیزی فراتر از بدیهیات بیرون بکشد. بنابراین راهی سفر کشف شد. کنراد نیکرباکر در این مقاله که در ژانویه 1966 (پس از انتشار «در کمال خونسردی» و پیش از کتاب شدن آن) نوشته شده است؛ از این تلاش چندساله کاپوتی در کشف حقیقت جنایات و ثبت آن در کتاب «در کمال خونسردی» میگوید.
دشتهای غربی کانزاس منظره غمانگیز و ساکتی است. مردم زندگی کسلکننده و کمهیجانی دارند و هرکس سرگرم مزرعهداری و زندگی روستایی خودش است. مزارع، خانهها، آسیابهای بادی و حتی ساکنین مثل لکه ابری ساکت و آراماند. محیط بسته و کمجوششی است و حتی بزرگراههایش هم به ناکجا ختم میشوند. شبهایش سکوت مطلق است و فقط گاهی بوق موتورهای دیزلی یا بادهای چندمایلیِ شبانه سکوت را میشکند. همه چیز در رخوت و روزمرگی محض است. تا آن که خبر یک جنایت بزرگ، قلب ساکنین دشت را تکان میدهد؛ در یک شب تابستانی، دو جنایتکار، یک خانواده چهارنفره را به ضرب چاقو و اسلحه ساچمهای به قتل رساندند.
ولولهای در دشت به پا میشود. آرامش و خواب شبانه از چشم مردم پر میکشد و تا مدتها ترس و وحشت روی مردم سایه میاندازد. تا آن که بالاخره یک اتفاق ساده، راز این قتل بینقص را برملا میکند. دو مجرم دستگیر و زندانی میشوند و کانزاسنشینان تصور میکنند آرامش به دشت برگشته اما این بار خبر وحشتناکتری پخش میشود؛ پیکر دو قاتل زندانی در انباری سرد گوشه حیاط زندان ایالتی کانزاس روی دار پیدا شده!
مخاطبین روزنامهها از خواندن اخبار جدید وحشت میکردند، اما چندان متعجب نبودند. تقریباً همه توافق داشتند که این جنایتها دست کم برای از بین بردن رخوت ساکنین دشت خوب است. کمکم تیتر روزنامهها جنایات بیشتری ثبت کردند:
– چارلی استارک ودر و معشوق نوجوانش 10 نفر را کشتند.
– جورج رونالد یورک و جیمز داگلاس لاتام 7 نفر را به قتل رساندند.
رفته رفته جزئیات هیجانانگیز بیشتری هم به داستانهای جنایی نشریات اضافه شد:
– دوان پوپ، بازیکن جوان فوتبال، به سهنفر از چهار قربانیاش در بانک شلیک کرد. نامبرده آنها را مجبور کرده بود تا به شکم روی زمین بانک نبراسکا دراز بکشند و در همان حال، آنها را به ضرب گلوله به قتل رساند.
– لاولی لی اندروز، پدر، مادر و خواهر بزرگترش را به ضرب 21 گلوله به کام مرگ کشاند. گفتنی است وی از اضافه وزن رنج میبرده و آرزو داشته به یک مرد مسلح شیکاگویی تبدیل شود.
***
برای ترومن کاپوتی این همه جنایت، آن هم برای جایی مثل غرب کانزاس غیرمنطقی بود. او دوست نداشت رماننویسی باشد که گاهی روزنامهنگاری هم میکند، اصلاً هدفش این نبود. چه به عنوان رماننویس خبره و چه روزنامهنگار حرفهای، دنبال راهی بود تا از دل اتفاقات چیزی فراتر از بدیهیات بیرون بکشد. بنابراین راهی سفر کشف شد.
به غرب رفت، به کانزاس سیتی، گاردن سیتی، هلکامب، کان و خلاصه تمام دهکدههایی که مهمان قاتلین بودند. با وسواس و پشتکار عجیبی، 5 سال را وقف کشف راز رشته_قتلها کرد و همگی را در کتاب «در کمال خونسردی» نوشت. شاهکاری از سالها درد و وحشت و غم و قتل.
دوتا از مجرمین اولیه، پری اسمیت و ریچارد هیکاک، تقریباً هیچ انگیزهای برای قتل نداشتند. انزوای اجتماعی و سرخوردگی عاطفی ازشان آدمهای تنهایی ساخته بود با این حال مثل دو دوست قسمخورده یا عشاق افلاطونی به هم متعهد بودند. پری اسمیت از پای لهشدهاش متنفر بود. با آسپرین و آبجو خودش را آرام میکرد و رویایش ساحل بهشتی مکزیک بود. اختلال شب ادراری داشت و گاهی خواب میدید که پرنده زرد غولپیکری میآید و او را به «رستگاری» میبرد و وقت جنایت مثل یک حیوان وحشی درندهخو میشد.
هیکاک ویژگیهای جنایی زیادی نداشت. نقطه ضعفش دختران کوچک بودند، از جنایت در لباسفروشیها لذت میبرد و تا لحظه آخر دادگاه فریاد میکشید که همه چیز نرمال است.
قربانیشان خانواده کلاترز بود. آقای کلاترز مزرعهدار محترمی بود که هیچ خوش نداشت به این زودیها بمیرد. روزی یک سیب میخورد و نمیگذاشت کارگران مزرعهاش مست کنند، موم کف خانه 40.000 دلاریاش بوی لیمو میداد، پسرش صنایع دستی خوبی میساخت و دخترش دوستداشتنی و کدبانو بود. اما خیلی زود وحشت به خانوادهشان راه پیدا کرد و هر چهارنفر این خانواده خوشبخت، به طرز وحشتناکی، به ضرب چاقو و اسلحه ساچمهای به قتل رسیدند.
این جنایت شهر هلکامب را به انزوا برد. همسایه به همسایه مشکوک شد. نظم طبیعی مراودات و کارها مختل شد. هر کس دادگاه غیرعلنی خودش را راه انداخته بود و به هر غریبه و آشنایی شک داشت. اگر کسی سکوت میکرد به احتمال قوی مظنون بود و اگر حرفی میزد قاتل صددرصد میشد. در نهایت تیم روانپزشکی دادگاه رسمی کانزاس رایشان را صادر کردند: «پارانوئید و اسکیزوفرنی شدید»
پری اسمیت در دفاعیه گفت: «من فکر میکردم که او آقای خوبی است… تا وقتی گلویش را میبریدم هم قبول داشتم که آدم خوبی است.»
***
کاپوتی در مصاحبهاش با جورج پلیمپتون توضیح داده که کتاب «در کمال خونسردی» را بدون ضبط صوت یا حتی دفترچه یادداشت نوشته. تمام اتفاقات و دیالوگها را موبهمو حفظ کرده و آن قدر روی زندگی و روان او تاثیرگذار بوده که توانسته در نهایت به شکل یک رمان منسجم و کامل درآورد.
تصور این که چنین کتابی تا این حد ساده و به دور از تجهیزات نوشته شده، باورکردنی نیست. متن کتاب احساس نوار تایپ شده میدهد، همه چیز مثل یک پادکست جنایی قابل تصور و تجسم است، میل بصریطلبی مخاطب ارضا میشود و در عین حال، مثل یک شعبدهباز حرفهای یادآوری میکند که نحوه نگارش اصلی با تصور خواننده فرق دارد. از مهمترین امتیازات این کتاب، راوی بودن نویسنده است. یعنی صرفاً داستان را تعریف کرده و هر نوع قضاوتی را به خواننده میسپارد. «در کمال خونسردی» روایت غمانگیزی است از چیزی که به آن «روان» میگوییم.
منبع: https://archive.nytimes.com/www.nytimes.com/books/97/12/28/home/capote-blood2.html