چرا «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد» را ترجمه کردم
شنیدیم که آخرین رمان بختیار علی نویسندهی کرد عراقی قرار است به زودی با ترجمهی مریوان حلبچهای مترجم همیشگی آثار او به بازار بیاید. از حلبچهای خواستیم درباره ترجمهی یکی از آثار بختیار علی برایمان بنویسد. او برایمان دربارهی رمان جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد نوشت. شرحی از مضامین رمان و در پایان اینکه چطور سرنوشت او و بختیار علی، از دو نسل، به جنگهای خانمانسوز گره خورده است.
شنیدیم که آخرین رمان بختیار علی نویسندهی کرد عراقی قرار است به زودی با ترجمهی مریوان حلبچهای مترجم همیشگی آثار او به بازار بیاید. از حلبچهای خواستیم درباره ترجمهی یکی از آثار بختیار علی برایمان بنویسد. او برایمان دربارهی رمان جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد نوشت. شرحی از مضامین رمان و در پایان اینکه چطور سرنوشت او و بختیار علی، از دو نسل، به جنگهای خانمانسوز گره خورده است.
نوشتههای چهار دههی گذشتهی بختیارعلی درزمینههای فلسفه رمان، نقد، شعر و پژوهشهای متعدد فرهنگی و سیاسی به نقد نظام سیاسی سرزمین مادریاش پرداخته است.
رمان جمشیدخان عمویم، که باد همیشه اورا باخود می برد، شامل یک سرآغاز، شش فصل و یک پایان است. سالارخان، برادرزادهی جمشیدخان، راوی رمان و یکی از شخصیتهای مهم رمان است، زندگینامهی جمشیدخان را اینگونه آغاز میکند: در اوایل سال ۱۹۷۹ که جمشیدخان برای نخستین بار دستگیر شد، هفده ساله بود.
آن روزها بعثیها در سرتاسر خاک عراق، بنای تعقیب و دستگیری و شکنجهی کمونیستها را گذاشته بودند، کمونیستهایی که کمی پیشتر، از همپیمانان اصلی «انقلاب و رهبری آن» بهشمار میآمدند. (جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد، نشر نیماژ، چاپ سوم، ١٣٩٧)
جمشیدخان در هفده سالگی به جرم کمونیست بودن به زندان میافتد، در زندان بعثیها براثر شکنجههای بسیار وزنش را از دست میدهد و برای نخستین بار در یکی از زندانهای کرکوک و دریک شب سرد زمستانی باد او را با خود میبرد. خانوادهی خان دو برادرزادهی پانزدهسالهاش سالار و اسماعیل را محافظش میکنند و از ترس اینکه بعثیها دوباره دستگیرش کنند، میفرستند به روستای خود در منطقهی کوهستانی مرزی بین عراق و ایران.
سبک بختیارعلی، در این رمان هم، مانند غروب پروانه، آخرین انار دنیا و شهرموسیقیدانهای سپید، «رئالیسم جادویی» است. آثار او همیشه در مرز میان واقعیت و خیال قرار دارند.
بختیارعلی زادهی دههی شصت میلادی است، دههای کە عراق حمام خون میشود. در دههی هفتاد خونریزی و خشونت به اوج خود میرسد، زمان آغاز رمان وقتی است که کمونیستها همپیمان بعثیها بودند و بعدها صدام بیشتر آنها را به زندان انداخت و اعدام کرد. جمشیدخان به خاطر ایدئولوژی و مبارزات طبقاتی نیست که کمونیست میشود، بلکه به خاطر رفتن بە محفل زنان است.
از ابتدای رمان با جهان اجبارها و ناگزیریها روبەرو میشویم کە نە تنها در زندگی شخصیت اصلی رمان بلکە در زندگی بیشتر شخصیتها نقش تعینکنندەای دارند. جمشید کە دریک خانوادەی سنتی بە دنیا آمدە و بزرگ شدە است، بە خاطر سنتها و محدودیتها نمیتواند راهی بە میان زنها پیداکند و کمونیست میشود و بەجرم چپ بودن بە زندان میافتد و زیرشکنجە وزنش را از دست میدهد و دیگر بە جای زمین، آسمان و باد است کە سرنوشت او را تعیین میکنند.
سالار و اسماعیل نە بە دلخواه بلکە بە اجبار پدران خود طنابنگهدار جمشیدخان میشوند. احسان بایزید و صافی ناز چند سال عاشق هم هستند، اما بە دلیل فقر و تنگدستی نمیتوانند ازدواج کنند تا بعد از ازدواج صافی ناز با جمشید فرار میکنند و بە کانادا میروند.
ارسلان شامیل درسش خوب است و میتواند آیندەی خوبی داشتە باشد اما بە خاطر بدخویی پدر از خانە فرارکردە و بە بارانوک پناه آوردە است و نمیتواند بەشهر برگردد. جمشید و سالار و اسماعیل و خیلیهای دیگر نمیخواهند بە جنگ بروند اما بە زور آنها را بە جنگ میبرند و سرانجام جمشید از دو کشور فراری میشود. سفر میکنند و قاچاقچی انسان میشوند.
جمشیدخان نماد فناگشتگی و سرنوشت دستهجمعی ماست. ما چیزی از انقلاب میخواهیم و شاهد چیزی دیگری میشویم. انگاری دیگران هستند که سرنوشت ما را تعیین میکنند و ما خود هیچ نقشی در آن نداریم. جمشیدخان بعد از شرکت در جنگ ایران و عراق، ملا شدن و رفتن بە ترکیە و کار قاچاق انسان و دایرکردن خبرگزاری و سرانجام بعد از جنگ اول خلیج فارس و قیام کردهای عراق ( فروردین ماە ١٩٩١) فصل تازەی از بدبختیهایش آغاز میشود بخصوص وقتی کە در زمین یکی از مسئولان بزرگ کشور میافتد:
«هرجای دیگەای هم میافتادم زمین، همچی توفیری نمیکرد… توی این مملکت آدم از هر نقطەی آسمون کە بیفتە زمین میافتە تو ملک و املاک یە مسئول دولتی.» (ص ۱۲۱ کتاب).
اورا در قفس میاندازند ومثل دلقک بە بازیاش میگیرند .. اینجا اوج بدبختیهای جمشیدخان است کە بیش از پیش احساس پوچی و خلا میکند و بە فکر خودکشی میافتد. درنهایت سالار او را تشویق بە سفری طولانی میکند و برای اینکە بعد ازهربار سقوط گذشتەاش را فراموش نکند زندگینامەاش را روی دستش خالکوبی میکند. در پایان جمشیدخان در سرزمینی دیگر است کە معالجە میشود و وزنش را بهدست میآورد و احساس خوشبختی میکند.
او در نامەای برای سالار مینویسد: «من دیگر آن جمشیدخانی نیستم کە باد همیشە او را باخودش میبرد…اکنون کم کم وزنم درحال افزایش است و آرام آرام تبدیل بە یک انسان عادی میشوم.» (ص ۱۳۳ کتاب)
سفر و درگیری با هویت و مکان در رمان جمشیدخان به نوعی بیگانگی انسان معاصر است. در همهی رمانهای بختیارعلی به نوعی سفر و دور شدن از سرزمین مادری، همراه با بازگویی رنجهای جمعی و فردی وجود دارد. جنگ، خشونت در سطح منطقه، مشکلات هویتی، بحرانهای سیاسی و اقتصادی، تعارضهای فردی انسانها و مشکلات سنتها و مسایل ملیگرایی ویژگی مهم و اصلی آثار بختیار علی هستند.
بختیارعلی معتقد است خطری که دنیای انسان معاصر شرقی را تهدید میکند این است که افراد احساس میکنند دیگر هیچ سرنوشت دستهجمعی نخواهند داشت. هر انسانی به تنهایی رودرروی سرنوشت خویش قرار میگیرد. این نگرانی همیشگی نە تنها دراین رمان، بلکە در رمانهای دیگر او هم که ترجمه کردهام بە شدت دیدە میشود. شخصیتها در جایی مستقر نیستند و ناچار به کوچ هستند و سرنوشتی نامعلوم دارند.
جمشیدخان که در اثر شکنجهی نیروهای رژیم بعث دستخوش باد شدە است و میتواند پرواز کند و رفتن بە آسمان در ابتدا برایش عاملی رهاییبخش است، خیلی زود پرواز او را تبدیل بە ابزار دست قدرتها میکند. هربار کە بە امیدی پرواز میکند سقوطش ناامیدانە است و دچار فراموشی میشود، و تنها یادش میماند کە کورد است و اسمش جمشیدخان است.
درطول روایت هیچکدام از سقوط هایش آرامش و امنیت او را فراهم نمیآورد. او توسط قدرتمندان سرکوب میشود و وقتی هم کە خود قدرت به دست میآورد سواستفادە میکند و دیگران را بە بیرحمانەترین شکل ممکن آزار میدهد. ازهمە چیز (از جملە دین و رسانە و …) استفادە میکند تا بە هرچە میخواهد برسد. سرکوب و شکنجه میشود، ترسخورده میشود، طرد میشود و به تمسخر گرفته میشود؛ از او استفادههای ابزاری میشود.
بختیارعلی از راە تکرارهای مدام و سقوطهای پیدرپی و فراموشیهای مدام جمشیدخان اصرار بر این دارد کە مکرراً بە ما بگوید زیر پای همەی ما سست است و مردمان این سرزمین حافظەی تاریخی ندارند و همە چیز را بە باد فراموشی میسپارند. اینجا سرزمین انسانهایی است کە هر روز بە رنگی در میآیند. جمشیدخان داستان تنهایی و بیپناهی ماست. داستانی کە چند دهە پیش بختیارعلی را بە ایران و سوریە و آلمان کشاند، داستان جنگی کە مرا درکودکی بە تهران کشاند و اکنون در آرزوی رفتن بە سرزمینی دیگر هستم.
نویسندە و مترجم رمان از دو نسل کە هردو علاوە بر تفاوتهای بسیار، از نسلهای جنگدیده هستند. درگیری و دغدغههای جهان داستانی نویسندە را میتوان در هستی و جهان زیسته و آوارەگی و دربە دری نویسندە و مترجم آثارش دید.
گفتنی است که بختیارعلی سال ٢٠٠۴ رمان شهرموسیقدانهای سپید را پیش ازچاپ بە زبان کردی برایم فرستاد برای ترجمە بە فارسی و بە امید اینکە پیش از چاپ نسخەی کوردی ،ترجمەی فارسیاش چاپ شود. اکنون بعد از پانزدە سال کتاب با سانسور مجوز گرفته و قرار است تا آخر مهرماە توسط نشرثالث منتشر شود.