از روزگار رفته
بزرگی کار صادق افشاری در همین نوع نگاه به زیست یک جوان نابینا در امروز جامعه ایران است. پس اگر گاهی در داستان هایش هیجانی است گاهی دلسرد و غمگین، گاهی جشن میگیرد و گاهی به عالم و آدم بد میگوید همه اش از روزگاری است که بر او رفته و زندگی واقعی اوست.
پیانیستی در آمریکا مرده است
نویسنده: محمدصادق افشاری
ناشر: مهر و دل
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۳۴
شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۶۱۲۷۰۷
بزرگی کار صادق افشاری در همین نوع نگاه به زیست یک جوان نابینا در امروز جامعه ایران است. پس اگر گاهی در داستان هایش هیجانی است گاهی دلسرد و غمگین، گاهی جشن میگیرد و گاهی به عالم و آدم بد میگوید همه اش از روزگاری است که بر او رفته و زندگی واقعی اوست.
پیانیستی در آمریکا مرده است
نویسنده: محمدصادق افشاری
ناشر: مهر و دل
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۳۴
شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۶۱۲۷۰۷
از روزگار رفته
نقد یا معرفی نوشتن از مجموعه داستان بسیار سختتر از نوشتن راجع یک رمان یا یک مقاله بلند اجتماعی یا فلسفی است. دلیلش را به شخصه در دو چیز میدانم.
اول اینکه وحدت در موضوع و پرداخت وجود ندارد یک مجموعه داستان شامل چند داستان با موضوعات مختلف، پرداخت های متفاوت و خیلی وقت ها با جهان داستانی متفاوت است. دوم اینکه واقعا باید پذیرفت که داستان کوتاه یک رمان فشرده است و ریز شدن در همه لایه ها و رسیدن به ایده مرکزی اش برای یک نوشتار کوتاه یا حتی جلسهای یک یا دو ساعته غیر ممکن است. به همین دلایل که گفتم میخواستم ضمن معرفی اثر فقط در مورد یک داستان که بنظرم شاخص ترین اثر هم هست دقیق شوم و بیشتر بنویسم.
“پیانیستی در آمریکا مرده است” اولین اثرمحمد صادق افشاری و شامل 6 داستان کوتاه است. راوی همه داستانها اول شخص یا من راوی هستند. راوی چهار داستان جوانانی نابینا هستند و شخصیت یکی از داستان ها معلولیت از ناحیه پا دارد. کاش این دو داستان هم پیرامون زندگی نابینایان بود. آنوقت خط و و ربط قویتری بین داستان های مجموعه داستان بود و میشد با اختلاف بهترین مجموعه داستان با موضوع نابینایان نامگذاری اش کرد. صادق افشاری خودش کم بینا و عضو تیم ملی گولبال ایران است، به هم دلیل تجربه مستقیم اش از زندگی، تحصیل نابینانان با موقعیت های درام زندگی واقعا حیرت انگیز بود.
داستانه به دلیل محدودیت نویسنده توسط نرم افزارهای رابط از گفتار به نوشتار تبدیل شده است و غلط املایی و انشایی زیادی دارد. شایسته بود ناشر پیش از انتشار، با نمونه خوانی یا ویراستاری این موارد را رفع میکرد. اما یک تعجیلی در نگارش و عرضه به شدت عیان است. انگاری نویسنده و ناشر عجله داشته اند کار سریعتر چاپ شود. این عجله در جمع آوری شش داستان هم همانطورکه گفته شد وجود دارد.
ناگفته نماند اگر از نظر موضوعی دو داستان منفصل از بقیه مجموعه اند، از نظر تکنیکی هر شش داستان سبکی شبیه هم دارند.داستانها با یک پاراگراف یا جمله کوبنده شروع میشوند و خیلی سریع میروند سراغ قصه اصلی، بی آنکه بخواهند چیزی را مخفی یا پیچیده کنند. یا حتی درگیر فرم باشند. راوی ها به شدت قصه بلدند و نویسنده آنقدر قصه گفتن بلد است که اصلا احتیاجی ندیده خودش را پشت فرم قایم کنند. موقعیتها بین مکان های داخلی و خارجی، جاده و کوه و دریا دایم تغییر میکنند و این حرکت و صحنه پردازی ریتم خیلی خوبی به همه داستان داده است.
حداقل دو داستان از 6 داستان بنظرم داستان های کم نظیری بودند. داستان “پیانیستی در آمریکا مرده است” که عنوان کتاب هم از همین داستان انتخاب شده و “مداربسته” داستانهایی جاندارند و به وضوح از چهار داستان دیگر بهترند.
داستان مداربسته شرح بازگشت یک فارغ التحصیل مدرسه نابینایان بعد از سالها به مدرسه دوران جوانی خود بعنوان معلم است. پسری که از مدرسه و فضای بسته و امر نهی های مسئولین به ستوه آمده بوده، حالا مجبور است مجدداً زندگی خود را در همان مدرسه با همان اتمسفر و آدمها بگذراند. تداعی خاطرات تلخ با معاون مدرسه در ماجرای نصب دوربین مدار بسته راوی داستان را تا مرز خشم و ویرانی جلو می برد و …
با این شرح کوتاه بنظر درون مایه داستان تقابل و خشم است. تقابل بین مسئولین مدرسه و دانش آموزان قدیمی که میخواهند در محیط خوابگاه آزادتر زندگی کنند.
شخصیت پردازی و توصیفها آنقدر دقیق است که گاهی از این همه واقعی بودن طنز گزندهای بیرون میزند. اما یک جاهایی هم گویا تغییراتی در پلات اصلی داده شده است. مثلا وقتی راوی دوباره به مدرسه برگشته میگوید ای کاش به علی زنگ بزنم بهش بگویم که بالاخره بهشان نفوذ کرده ام. بااینکه میداند علی دیگر در قید حیات نیست و شرح جزییات را در صفحه های پایانی همین داستان مینویسد. بنظر فلاش بک های داستان تغییراتی داشته که در بافت اصلی داستان اصلاح نشده است.
غیر از این گاه خط اصلی داستان در فلاش بک ها گم میشود. داستان برای شرح اتفاق صفحه آخر به عمد زمان حال را خط داستان قرار داده و با چند فلاشبک و بسته (باکس) روایتی در گذشته، در حال روایت ماجرای دوربین های مدار بسته است. اما گاهی آنقدر این پاساژها و در گذشته بودن طولانی میشود که یادمان میرود زمان حالی هم وجود داشت و در آن راوی معلم مدرسه دوران نوجوانی خودش شده است.
غیر از این موارد ایراد دیگری به داستان وارد نمیدانم. مجموعه داستان شاید از نظر نگارشی غلط داشته باشد اما از نظر محتوایی واقعا یگانه است. شخصا کتابی نمیشناسم اینقدر داستانی و فکر شده پیرامون شخصیتهای نابینا قصه گفته باشد. داستان نویسی پدیدهای اتفاقی یا غریزی نیست. هزاران دانش آموز در آن مدرسه بزرگ که میگوید بزرگترین مدرسه نابینایان خاورمیانه است، تحصیل کرده اند. اما مگر چندتایشان از پس روزمرگی های یک دانش آموز خوابگاهی نابینا برآمده اند؟ و اتفاقات روزمره را عمیق تر درک کنند و راجع آن بنویسند؟
بزرگی کار صادق افشاری در همین نوع نگاه به زیست یک جوان نابینا در امروز جامعه ایران است. پس اگر گاهی در داستان هایش هیجانی است گاهی دلسرد و غمگین، گاهی جشن میگیرد و گاهی به عالم و آدم بد میگوید همه اش از روزگاری است که بر او رفته و زندگی واقعی اوست.