تذکری به آدمی به اصطلاح «آگاه» در باب آنوی و آنتیگونه
«جناب، اگر آن طور که خیال کردهای آنوی، آنتیگون را دیوانه قلمداد کرده است و به این وسیله جبری مثلاً استعماری را تایید کرده است، حسابی کور خواندهای. آنوی، نه تنها آنتیگون را دیوانه تلقی نمیکند بلکه او را در برابر پذیرشی که دارد آگاه و هشیار نشان میدهد آنوی برای تماشاگران فهیم وطنش این درام را نوشته است نه آن که حتم دارم همین نمایشنامه را هم نخوانده است!» این بخشی از انتقادات تندی است که هوشنگ حسامی در نقد تند خودش بر نقدی بر نمایش آنتیگون در مجله خوشه، شماره 7 نگاشته است.
«جناب، اگر آن طور که خیال کردهای آنوی، آنتیگون را دیوانه قلمداد کرده است و به این وسیله جبری مثلاً استعماری را تایید کرده است، حسابی کور خواندهای. آنوی، نه تنها آنتیگون را دیوانه تلقی نمیکند بلکه او را در برابر پذیرشی که دارد آگاه و هشیار نشان میدهد آنوی برای تماشاگران فهیم وطنش این درام را نوشته است نه آن که حتم دارم همین نمایشنامه را هم نخوانده است!» این بخشی از انتقادات تندی است که هوشنگ حسامی در نقد تند خودش بر نقدی بر نمایش آنتیگون در مجله خوشه، شماره 7 نگاشته است.
تذکری به آدمی به اصطلاح «آگاه» در باب آنوی و آنتیگونه
ژان آنوی که بیشک از درامنویسان پرتوش و توان این قرن است، به هنگام اشغال فرانسه توسط ارتش هیتلری، به اقتباس از تراژدی «آنتیگون» اثر سوفوکل دست زد تا در قالب آن به جدالی به خاطر آزادی و رهایی از بردگی و تحمل بیگانه پرداخته باشد. «آنتیگون» برای آنوی میتوانست نمونهای باشد از جماعتی گرفتار و رنجکشیده که ناگهان سر به شورش و طغیان برمیدارند و با به کار گرفتن نیروی انسانی خود پایههای حکومت استعمارگری را میلرزانند و چنان ضربهای به آن میزنند که از بیخوبن نابود میشود.
آنوی در قالب شخصیت «آنتیگون» به ملت خودش نهیب میزند که در برابر بیگانه بایستد، عقدههایش را در صورت دشمن «قی» کند و او را به زانو درآورد و آن چنان که همه چیزش را از دست بدهد. «آنتیگون» آنوی، به عکس تصور نویسنده آن مقاله، سند محکومیت استعمارگران است و به هیج شکلی نمیتواند توصیهکننده حکومتی استعماری و استثماری باشد.
چنین خیال میکنم که حضرت نویسنده «مرگ آنتیگون» را نشانه توفیق حکومت پوچ و توخالی کرئن تلقی کرده است. بیش از آن که روشن کنم چرا استنباط جناب ایشان مسخره است، دلم میخواهد این را بدانید که درام آنوی در سال 1942 نوشته شده. یعنی در زمانی که این ترکیب «جهان سوم» در دنیا وجود نداشت و مهمتر از آن دنیا در گیرودار پیشرویهای ارتش هیتلری آن قدر سمن داشت که یاسمن را از یاد برده بود و مردمان «جهان سوم» مطرح نبودند.
به علاوه نویسندهای که خودش و هموطنانش را گرفتار مشتی رجاله میبیند چطور میتواند یه یاد دیگران باشد و بعد چیزی بنویسد که به دشمن فرصت خودنمایی بیشتر بدهد و یا لامحاله آنان را تایید کند؟
در تراژدی میبینیم که قهرمان تمام میشود و به نابودی میرسد اما وجود این قهرمان رویه دیگری هم دارد که به تاثیرات جانی کارش برمیگردد. آنتیگون علیه کرئن با تمام ضعفهایی که در قبال این آدم قهرمان دارد به آخرین حربه توسل میجوید یعنی این که آنتیگون را خفه میکند اما با مرگ آنتیگون تراژدی تمام نمیشود بلکه آغاز میشود بدین معنی که کرئن نخست پسرش و بعد همسرش را از دست میدهد و مهمتر از آن خود را با غوغا و هیاهو و قیام مردمان روبهرو میبیند و دست آخر این که، پس از تمام این بلایا، احساس میکند پایههای حکومتش میلرزد و زیر پای او خالی شده است.
خارج شدن کرئن با آن حالت بهتزده و سرشار از حالت جنون، از صحنه در پایان کار، نشانه غلبه کرئن بر آنتیگون نیست بل نشان از میان رفتن اوست.
نویسنده مجهول آن مقاله کذایی نوشته: «آن چنان که از آخرین تحلیل آنوئی استفاده میگردد آنتیگون نمودی از روشنفکر عاصی قرن ماست… لیکن از روشنگری میهراسد!» سوال این است که حضرت از کجای درام آنوی مستفاد کرده است که آنتیگون نمود روشنفکر عاصی قرن ماست؟ آنتیگون. در حد یک انسان معمولی از فشاری که به او تحمیل شده است، به فریاد میآید و جسد برادر در واقع دستآویزیست برای او تا بتواند به وسیله آن کرئن دانا، بخرد و مغرور را بلرزاند و او را در برابر واقعیت لخت و عریان قرار دهد.
آنتیگون از آن جا که روشنفکر نیست و کرئن در قطب عوض کردن قلابی خود در صحنه گفتوگویش با آنتیگون موفق میشود او را برای لحظاتی بالنسبه دیرپا فریب دهد.
نویسنده سپس اظهار عقیده میکند که به عقیده آنتیگون، کرئن چون مقام ادیپ را قبول کرده است، گناهکار است به خاطر آن که ناچار است آن چه را که قلباً به آن راضی نیست فرمان دهد. اما آنتیگون قبول نکرده است، پس آزاد است و آزاد است به خاطر سرکشی و عصیان. در این جا تماشاگر، محو تدریجی پرسوناژ آنتیگون و غلبه شخصیت کرئن را احساس میکند.
نویسنده خود درست مانند آنتیگون فریب کرئن را خورده است. یعنی تسلیم قطب عوض کردن بالنسبه هوشیارانه و یا به اعتباری اعتراف ناگزیر کرئن شده است. کرئن مانند هر آدم با قدرت دیگری، در برابر انسانی که به گمان او باید تن به فرمودههای او بدهد قطب عوض میکند و لحظهای خشن است و لحظهای سرشار از مهربانی و کمی بعد در اوج افتادگی و عاقبت تسلیم محض و قرار دادن خودش در یک سطح با آن انسان به اصطلاح محکوم به فرمانبرداری.
کرئن نخست به تهدید متوسل میشود و اندکی بعد به مهربانی و یادآوری روزهای خوش گذشته و سپس به اعتراف و دست آخر به تسلیم و قبول، که عاجز است چون میخواهد آنتیگون را به راه خود بکشاند. کرئن میداند که خواست آنتیگون خواست صمیمانه همه آدمهای دوروبر اوست و اگر فریاد این زن در گوشها طنینانداز شود، آن وقت نابودی او حتمیست. در این جا ما نه تنها شاهد محو تدریجی آنتیگون نیستیم بلکه او را در اوج شکوفایی میبینیم چرا که فریفته بازیهای کرئن نمیشود و دیگر این که محو و نه غلبه کرئن را میبینیم.
نویسنده مجهول ادامه میدهد: «چون آنتیگون را به صحنه باز میگردانند او از مردم متنفر شده است، همان مردمی که به خاطر آنها به این عصیان سر نهاده بود» و بعد نتیجه گرفته بود که در این صورت آیا آن که آنتیگون از او متنفر است، خود آنتیگون نیست؟
آنتیگون از آدمها متنفر نیست بلکه مثل هر انسان دیگری که در آستانه مرگ دچار وحشت میشود، گرفتار ترسی طبیعیست و فریادهای مردم بر این ترس اضافه میکند. آنتیگون از خود متنفر نیست چرا که به پذیرش واقعیت سرنوشت خویش تن در داده است اما پذیرش یک واقعیت دلیل آن نیست که انسان از آن واقعیت نهراسد! آنتیگون مرگ را قبول کرده است اما این دلیل آن نیست که از مرگ نترسد و اگر پا پس نمیکشد به خاطر این است که قبول او بر ترس از کی غلبه دارد و مهمتر آن که کار از کار گذشته است.
و باز هم نویسنده جنت مکان آنوئی برای این همه سوالها یک جواب دارد: «آنتیگون نمیداند و نمیفهمد که میخواهد چه کار کند؟» در پاسخ این حرف ابتر نویسنده، گفتوگویی از خود درام را ارائه میکنم. آنتیگون در پاسخ کرئن میپرسد: «چرا چنین کاری میکند؟» و کرئن میگوید: «این حداقل کاری است که میتوانم بکنم و این کاری است که تو هم باید بکنی!»
نویسنده به اصطلاح متفکر سپس مینویسد: «به هر حال آنتیگون را علیرغم خواست کرئن دانا در غاری زنده بهگور میکنند، لکن آنتیگون خود را در داخل غار به دار میآویزد. در حالی که صدای مسلسلها خروش مردم را خاموش میکند.» نخست آن که باید بگویم این نویسنده محترم، برای تخیل بسیار مشعشعانه خودش حتی زحمت یکبار خواندن نمایشنامه را هم به خودش نداده است چون اگر میخواند متوجه میشد که در درام آنوی نشانی از صدای مسلسلها نیست و این کار ابتکار کارگردان بود!
و دیگر این که آنتیگون علیرغم خواست کرئن دانا زنده بهگور نمیشود بلکه به خواست کرئن کشته میشود چرا که کرئن مفری جز نابودی این صدا ندارد. او برای حفظ حکومت خود ناگزیر است فرمان نابودی آنتیگون را بدهد و حتی اگر اندک محبتی هم در دل نسبت به این زن دارد، سخت تحت تاثیر «حب جاه» خود قرار میگیرد.
نویسنده سپس اظهار عقیده میکند که «منطق فاتالیزم استعماری» از خلال هر جمله و هر کلمه آن به مشام میرسد و آنوی از آگاهی خود سوءاستفاده کرده است و منطق کهنه آریستوکراسی و فئودالیسم قرون وسطی را به تماشاچی قرن بیستم تزریق میکند. حضرت خیال کرده است، این روزها هم میتوان با ردیف کردن یک سلسله «ایسم» خود را متفکر و آگاه و واقف بر تمامی مسائل نشان داد!
جناب، اگر آن طور که خیال کردهای آنوی، آنتیگون را دیوانه قلمداد کرده است و به این وسیله جبری مثلاً استعماری را تایید کرده است، حسابی کور خواندهای. آنوی، نه تنها آنتیگون را دیوانه تلقی نمیکند بلکه او را در برابر پذیرشی که دارد آگاه و هشیار نشان میدهد آنوی برای تماشاگران فهیم وطنش این درام را نوشته است نه آن که حتم دارم همین نمایشنامه را هم نخوانده است!
اگر آنتیگون، در پاسخ این حرف کرئن که «اگر تو یک دختر کلفت بودی، هرگز به چنین کاری دست نمیزدی و اکنون چون دختر اودیپ هستی به خود چنین جرئتی میدهی که جسد برادرت را بپوشانی»، آن حرفهای مسخره را نمیزد، به خاطر این است که کرئن از شناخت دردی که او بر قلبش دارد عاجز است، به خاطر این است که میخواهد نشان دهد با آن حداقل کاری که میتواند بکند. زیر پای کرئن را خالی کرده است و با یک دشنام تند و صریح میتواند به یکباره کرئن را نابود کند!
آن جواب مسخره را نمیدهد چون میخواهد ضربه قاطع خود را بزند و به کرئن بگوید که تزریق منطق پوچ به او امکانپذیر نیست. آنوی میخواهد در آن لحظه تلاش مذبوحانه و ابلهانه کرئن را با توسل به منطقی که یکسرش به «فشار سرنیزه» میرسد نشان دهد و غفلت او را از این واقعیت که روزی «منطق سرنیزه» هم در برابر یک دشنام نابود میشد.
جلوتر برویم، نویسنده مثلاً دانا مینویسد، آنوی برای آن که بیننده کاملاً مجاب شود شخصیت آنتیگون را در برابر پرسوناژ گروهبان میگذارد و با مسخرگی گروهبان آخرین بقایای آنتیگون نیز از هم میپاشد و بعد تماشاگر آگاه، که لابد خودشان را گفتهاند!، بدون تردید انتظار دارد که در تشعشع شخصیت آنتیگون پرسوناژ گروهبان مجال صحبت نمیدهد. حتی اجازه نمیدهد آنتیگون در آخرین لحظه نامهای را که میخواهد بنویسد.
در این جا بیش از آن که به منطق آنوی در پرداخت این صحنه از تراژدی بپردازم، لازم است نکتهای تکنیکی را برای این آقای ذیصلاحیت روشن کنم. در تراژدی، درامنویس پیش از آن که بخواهد ضربه نهایی را وارد سازد، ناگزیر به دادن مجالی فکری به تماشاگر و راحت کردن او برای پذیرش ضربه قاطع آخر است. رویارویی دو آدم بازی و مسخرگی گروهبان به خاطر آن است که اندکی از فشار سیر تطوری تراژدی تا آن لحظه بر تماشاگر کاسته شود.
آن لحظات پریده رنگ کمدی، برای آماده ساختن تماشاگرِ آگاه ویلزِ آگاه است تا درامنویس بتواند تراژدی را به اوج نفسگیری بکشاند و اما چرا گروهبان اجازه نامه نوشتن به آنتیگون نمیدهد؟ در نخستن لحظات تراژدی، معرف میگوید: «نگهبانان، دستیاران بیگناه حکومت هستند.» و این حقیقتیست. گروهبان دستور دارد و به علاوه ما در طول نمایش با «غم نان او» آشنا شدیم پس چطور میتوانیم انتظار داشته باشیم که او به محکومی در آستانه مرگ اجازه پیشروی بدهد؟
گروهبان اگر به نوشتن نامه هم تن در میدهد در قبال همین غم نان است اعنی «رشوه» میگیرد تا نامه را بنویسد! و همین رشوه دادن را هم از جانب آنتیگون میتوان هشداری تلقی کرد از جانب آنوی به تماشاگر که «حواست جمع باشد، در منجلاب بدی از «بده و بستان» گرفتار شدهای و این آدمها آن قدر گرفتار غم ناناند که سوزش ظلم را بر پوست خود احساس نمیکنند!»
و دست آخر نویسنده به اصطلاح متفکر با بلاهت تمام مینویسد «آنوئی یک دروغگوست. دروغگویی که بیشرمانه قلم بطلان بر شخصیت انسانهای جهان سوم میکشد و مزورانه آنها را نفی میکند.»
حالا دلیل «قلم بطلان» کشیدن آنوی بر «شخصیت انسانهای جهان سوم» از کجای درام حضرت آنوی درآمده است چیزیست که تو، یعنی من، باید رمل و اصطرلاب بیندازیم و رابطه «… و شقیقه» را پیدا کنیم؟ و در آخر مقال این که جناب ایشان نوشته بودند که «خانم آنتیگون که برای اولین بار بازیشان را میدیدم و متاسفانه اسمشان را نمیدانم…» و بعد که تو به عکس صفحه نگاه میکنی میبینی در زیر گراور نوشتهاند «ثریا قاسمی»، یعنی خانم آنتیگون، و سیمین داودی در صحنهای از آنتیگون! جف علیالفضه! و دیگر فهمیدیم بیچاره رضا معینی تیپ آنتیباتیک دارد.
به هر حال شاملوی عزیز!
امید آن که از این پس نگذاری چنین آدمهایی که وقیحانه خیال میکنند با ناسزاگویی به نویسندهای چون آنوی میتوانند از نمد شهرت برای خود کلاهی بسازند، در مجله «خوب» تو سر قلم بروند و مردم اینها را بگذارند به حساب بیتوجهی تو که میدانم چه شوری میزند دلت برای ارائه کاری تا حد امکان بینقص و تروتازه!