سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

 آقای مهرجویی، عالیجناب مهرجویی

 آقای مهرجویی، عالیجناب مهرجویی

 

حالا، در این لحظه‌ی هزار هزار آوار، نه از سینما عصرجدید نشانی هست، نه از آن تازه‌‌جوان سردرگم. شما هم سه روز است که رفته‌اید، به قتل رسیده‌اید و عنکبوتی سیاه در وجودم تارهایی از رنج می‌آفریند. من در این هنگامه فقدان فقط می‌توانم به یاد پناه ببرم. به یاد شما و به یاد هر آنچه به برکت‌تان در این سال‌ها روشناییم شد. من فراموش‌ نمی‌کنم آقای مهرجویی، عالیجناب مهرجویی.

حالا، در این لحظه‌ی هزار هزار آوار، نه از سینما عصرجدید نشانی هست، نه از آن تازه‌‌جوان سردرگم. شما هم سه روز است که رفته‌اید، به قتل رسیده‌اید و عنکبوتی سیاه در وجودم تارهایی از رنج می‌آفریند. من در این هنگامه فقدان فقط می‌توانم به یاد پناه ببرم. به یاد شما و به یاد هر آنچه به برکت‌تان در این سال‌ها روشناییم شد. من فراموش‌ نمی‌کنم آقای مهرجویی، عالیجناب مهرجویی.

 

 

 

نامش را گذاشته‌ام لحظات حیرانی؛ وقتی چیزی چنان تو را از خود بی‌خود می‌کند که روحت در تن نمی‌گنجد بی آنکه درست و دقیق بدانی چرا. آن غروب غریب، پس از تماشای لیلای شما، از سینما عصرجدید که بیرون آمدم به تمامی غرق در حیرت بودم عالی‌جناب مهرجویی.

 

لیلا اولین فیلمی بود که از شما می‌دیدم. چیزی از آن فیلم منِ بیست ساله را با خود برد. در کمتر از یک ماه هفت بار از پی هم به سینما رفتم و هر دفعه شگفت‌زده بازگشتم. روایت سینمایی شما چیزی را در جان من مرتعش می‌کرد که درست نمی‌شناختمش اما نیازمند دیدن، شنیدن و شناختنش بودم. بعد از هفتمین لیلا شروع به تماشای بقیه فیلمهای شما کردم. سارا را در پخش تلویزیونی، پری را با ویدیو و هامون را در تماشاخانه کوچک کانون فیلم دانشگاه دیدم. خدا می‌داند که چقدر شیفته شما بودم، خدا می‌داند که چقدر زندگیم با این فیلمها شکل و جهت یافت. شما فقط کارگردان نبودید، شما به اندیشیدن خطر می‌کردید.

 

لیلا داستان یک مراسم قربانی تمام عیار بود. در تمام طول تاریخ، انسان چیزی ارزشمند را فدا کرده است تا چیزی ارزشمندتر به دست آورد یا شایستگی خویش را اثبات کند. لیلا شرح شجاعت زنانه بود در قربانی کردن خویش برای عشق، شجاعتی شبیه لحظه ابراهیم بر فراز کوه موریا. تمام آیین‌های تشرف جایی به یک مراسم قربانی می‌رسند، نوجوانی قربانی می‌شود تا جوانی به دست آید، پسر می‌میرد تا مرد متولد شود و دختران زنانگی را به بهای رنجِ جسم و جان کسب می‌کنند.

میرچا الیاده اسطوره‌شناس جایی نوشته بود که “زندگی سلسله آزمون‌های تشرف است و اسطوره شرح این آزمون‌ها”. حالا که نگاه می‌کنم لیلا روایت سینمایی یک آزمون تشرف بود: آیا آدمی می‌تواند چیزی را بیابد که آن را از شادمانی خویش بیشتر دوست بدارد؟ و اگر این ممکن شود چه بهایی برای آن تجربه باید پرداخت؟ چند جان دلیر در هر زمانه توان پرداخت این بهای سنگین را دارند؟

 

سالها بعد در کتاب «مهرجویی: کارنامه چهل ساله» که مصاحبه‌ای پرمایه با شما است خواندم:”مضمون انسان در بحران همیشه برای من جذاب بوده… موقعیت قربانی شدن و در موقعیت قربانی قرار گرفتن در کارهای من مدام تکرار می‌شود”. این کلمات حالا در ذهنم تلالویی خون‌بار پیدا می‌کنند. سه روز است که بی‌وقفه می‌کوشم به آخرین لحظات شما فکر نکنم. سه روز است که مداوم در تلاشم بغضی را پس برانم که شبیه خنجر زخمیم می‌کند. آن خنجر که خون شما را ریخت، نفس مرا هم برید.

من مدیون‌تان بودم عالی‌جناب، من مدیون‌تان هستم آقا. در آن برهوت رسانه‌ای، در غیاب اینترنت و شبکه‌های اجتماعی، ما دهه‌ها به تماشای سینمای شما نشستیم، تشرف‌های پیروزمند و شکست‌خورده‌ی شخصیت‌های فیلم‌هایتان را دیدیم، با هامون گریستیم، با سارا طغیان کردیم، با درخت گلابی نخستین عشق را به یاد آوردیم و با لیلا… با لیلا زندگی کردیم.

 

بیست ساله بود که لیلا را دیدم. سرگردان میان نوجوانی و جوانی، بی هیچ الگو و تصویر درستی که برایم بگوید تکلیفم با عشق، با مرگ، با فقدان و با تن چیست. به وقتِ لیلا من عمیقا مفلوک بودم آقای مهرجویی؛ غوطه‌ور در ابهامی چسبناک و در گمشده‌ترین احوال زندگیم تا حال. چیزی در فیلم شما بود که مرا نجات داد، چیزی در آن تصاویر وجود داشت که آدمی را برابر رنج گزنده‌اش دلیر می‌کرد، من به روایت شما دل بستم، به مژده رستگاری برای انسان اگر که آزمون تشرف خویش را زلال و شجاع بگذراند. من باورش کردم، من باورتان کردم عالی‌جناب.

 

حالا، در این لحظه‌ی هزار هزار آوار، نه از سینما عصرجدید نشانی هست، نه از آن تازه‌‌جوان سردرگم. شما هم سه روز است که رفته‌اید، به قتل رسیده‌اید و عنکبوتی سیاه در وجودم تارهایی از رنج می‌آفریند. من برابر ظالمانه بودن مرگ شما، برابر این وقاحت مهیب بی‌پناهم اما از شما آموخته‌ام که درد را نه صرفا نکبت که توامان نشانی از تشرف بدانم، پرسشی که زندگی پرسیده و نیاز به پاسخ دارد، موقعیتی که رنجور می‌دارد اما رشد می‌دهد. می‌کوشم تا از این آزمون رو برنگردانم و به سهم خودم حرمت‌گذار میراث شما باشم.

من در این هنگامه فقدان فقط می‌توانم به یاد پناه ببرم. به یاد شما و به یاد هر آنچه به برکت‌تان در این سالها روشناییم شد. من فراموش‌ نمی‌کنم آقای مهرجویی، عالیجناب مهرجویی.

 

 

 آقای مهرجویی، عالیجناب مهرجویی

داریوش مهرجویی

داریوش مهرجویی

  این مقاله را ۲۳ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *