شبی که قاتل لب به سخن گشود
یوزف روت، نویسندهی آلمانی زبان، کتاب اعترافات یک قاتل را در ایام مهاجرت به پاریس نوشت. راوی میانسال داستان، فرزند نامشروع یک شاهزادهی روس و جاسوس سابق پلیس تزاری است که شبی در دههی سی میلادی در کافهای سرگذشت عجیب خود را تعریف میکند. کسی که در طول زندگیاش هرگز عشق یا نفرت نورزیده و از هر لذتی چشم پوشیده است. هیچگاه رنج واقعی را تجربه نکرده و حسادت را نمیشناسد. نفرت نورزیده، انتقام نگرفته، هرگز حقیقت را بر زبان نیاورده و در نتیجه مسرت حاصل از دروغ موفقیتآمیز را نیز تجربه نکرده است. روت در این کتاب به قصهی انسانهایی میپردازد که در جستجوی هویت خود هستند و عدالتی را میجویند که وجود ندارد.
اعترافات یک قاتل
نویسنده: یوزف روت
مترجم: علی اسدیان
ناشر: ماهی
نوبت چاپ: ۴
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۴۴
شابک: ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۱۰۲۵
یوزف روت، نویسندهی آلمانی زبان، کتاب اعترافات یک قاتل را در ایام مهاجرت به پاریس نوشت. راوی میانسال داستان، فرزند نامشروع یک شاهزادهی روس و جاسوس سابق پلیس تزاری است که شبی در دههی سی میلادی در کافهای سرگذشت عجیب خود را تعریف میکند. کسی که در طول زندگیاش هرگز عشق یا نفرت نورزیده و از هر لذتی چشم پوشیده است. هیچگاه رنج واقعی را تجربه نکرده و حسادت را نمیشناسد. نفرت نورزیده، انتقام نگرفته، هرگز حقیقت را بر زبان نیاورده و در نتیجه مسرت حاصل از دروغ موفقیتآمیز را نیز تجربه نکرده است. روت در این کتاب به قصهی انسانهایی میپردازد که در جستجوی هویت خود هستند و عدالتی را میجویند که وجود ندارد.
اعترافات یک قاتل
نویسنده: یوزف روت
مترجم: علی اسدیان
ناشر: ماهی
نوبت چاپ: ۴
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۴۴
شابک: ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۱۰۲۵
زندگی غریب است، آدمها غریبتر و سرگذشتها حتی شاید از هردوی اینها عجیب و غریبتر. هیچکدام از ما نمیتوانیم انتخاب کنیم که کجا، در کدام شهر و کشور و خانواده متولد شویم. پدر و مادرمان چه کسانی باشند، قدمان چقدر باشد و قیافهمان چقدر زیبا، مذهب و عقیده و مراممان چه باشد. اینها و خیلی موارد دیگر را انتخاب نمیکنیم ولی بر زندگیمان تأثیر میگذارد.
آنچه در بدو تولد ناخواسته به ما آدمها داده شده و با موجودیتمان گره خورده، هرچقدر زشت، زیبا، تلخ یا شیرین بر ما اثر میگذارد و خواسته یا ناخواسته انتخابهای بعدیمان را شکل میدهیم. آدمها میتوانند همانی باشند که انتظار میرود، فرزند کارمندی معمولی، پزشکی معتمد، کارگری ساده یا جنگلبانی ساده در جایی دورافتاده. شاید هم دلشان بخواهد انتظارها را برهم بزنند، نخواهند کسی باشند که بقیه انتظار دارند و به همه تلقین میکنند. اصلاً شاید انتظارها بیمورد باشد. اصلاً شاید بقیه اشتباه کنند.
شاید روزی پردهها برافتد و حقیقت آشکار شود و آدمها بفهمند به دروغ خود را فرزند کسی میدانستهاند، از کسی هویت میگرفتهاند که نسبتی با آنها نداشته است. اصلاً فرزند جنگلبان نیستند، فرزند نجیبزادهای متمول و سرشناس هستند که یک کشور در برابرش تعظیم میکند اما فرزند خودش را نفی میکند. البته کمتر نجیبزادهی اصیلی فرزند مشروع خودش را نفی میکند، پس آن حقیقتی که قهرمان داستان ما با آن متولد میشود این است که فرزند نامشروع یک نجیبزادهی سرشناس است. حقیقتی که همه چیز را دگرگون میکند.
حقیقت معادلات را برهم میزند. زندگیها را زیر و رو میکند و آدمها را در مسیری میاندازد که فکرش را هم نمیکردهاند. همین است که سرگذشتها را عجیب میکند. شاید برخی تصور کنند زندگی جمعی و عمومی عظیمتر و بااهمیتتر از زندگی خصوصی افراد است؛ اما در واقع برعکس است. زندگی خصوصی از تمام مسائل عمومی مهمتر و اندوهبارتر و حتی منشأ رخدادهای عمومیتر است. تمام رویدادهای به اصطلاح بزرگ و تاریخی در واقع محصول یک یا چند لحظه از زندگی خصوصی پدیدآورندگان آن رویدادهاست.
یک یا چند لحظهی به نظر معمولی در زندگی خصوصی افراد میتوانند رویدادهای تغییردهندهای باشند. آن لحظهای باشند که دیگر مسئله امر شخصی نیست، امتداد مییابد و بُعد عمومی پیدا میکند. دیگر فقط منحصر به یک فرد نیست، آدمهای دیگری را هم درگیر میکند و زندگیها و روایتهای افراد را به هم گره میزند. اینجاست که آدمها علیه سرنوشت، علیه چیزی که با تولد به آنها تحمیل و یا از آنها دریغ شده، شورش میکنند. میخواهند تقدیر دیگری برای خودشان رقم بزنند.
مسئله اینجاست که زندگی همیشه چیزی را که انتظار داریم با رغبت در اختیار ما قرار نمیدهد. حتی تلاش کردن و به هر دری زدن هم متضمن رسیدن نیست. زندگی پر است از بحرانها و نقاط اوج و به اصطلاح دگرگونیهای ناگهانی، پر از ناهمواری، پر از اوج و فرود، خواستن و نرسیدن، پر از حقیقت و دروغ که به ثانیهای همه چیز را برای آدمها عوض میکنند.
فهمیدن حقیقت، هم رهاییبخش است و هم عذابآور، برخی را از بند میرهاند و برای برخی جهنم درست میکند. حقیقت میتواند افراد را به نگهبانان سختگیر جهنم تبدیل کند و رنج و عذاب واقعی به آنها بدهد.
شاید تصور کنند این عذابها از دروغهایی که در وجودشان نهادینه شده و عمری با خود حمل کردهاند، نشأت میگیرد، از خفتوخواریهایی که فکر میکنند به واسطهی هویت دروغین کشیدهاند و از حرص و ولعشان برای حقی که از آنها دریغ شده است. آرزوی رسیدن به حق واقعیشان، به هر قیمتی، شعلهی نگهدارندهی خشم و آتش درونشان است. رسیدن به این آرزو تنها انگیزهی پنهان، واقعی و حتی احمقانهی زندگی خیلی از آدمهاست.
آدمها میتوانند برای رسیدن به انگیزههای پنهان و آرزوهای به حق یا حتی احمقانه تلاش کنند. خودشان را به آب و آتش بزند. هرکاری، مطلقاً هرکاری، انجام دهند. با این وجود به نظر میرسد هرچقدر تلاش کنند، هرچقدر هم بدوند و خودِ دیگری بسازند، هرچقدر در نقش هویتهای خیالی فرو بروند، باز هم گویی چیزی که واقعاً هستند یک جایی یقهشان را میگیرد و میگوید دیدی فرار بینتیجه بود؟
یک شب سر میز کافهای، مردی سر بلند میکند و میگوید بگذارید داستانی بگویم و قصهی یکی از همین افراد را، در واقع قصهی خودش را، تعریف میکند. حکایتی عجیب و پرافتوخیز که از شهری در روسیهی تزاری شروع میشود به پاریسِ بعد از جنگ جهانی اول میرسد. داستان بلندی که، به گفتهی عنوان آلمانیاش، در یک شب تعریف میشود و شبیه حکایتهای هزارویکشب تودرتو است و خط به خط مخاطب را در حیرت فرو میبرد.
آخر داستان هم مثل بعضی از حکایتهای هزارویکشب ناباورانه است. چون صبح برمیآید و راوی لب فرو میبنند، مخاطب به پایانی میرسد که شبیه آغاز پر از ابهام و ناباورانه است. عجیب هم نیست. زندگی داستانهایی دارد کاملاً معمولی، یا شاید هم کمی غیرمعمولی، که آنها را بین آدمها تقسیم میکند. این نباید مانع از این شود که شما در کافهها پای صحبت غریبهها بنشینید.
2 دیدگاه در “شبی که قاتل لب به سخن گشود”
خوشحالیم که توجهتون را به این کتاب جلب کرد
چه داستان جالبی داره. جذبم کرد که حتما بخونمش. مرسی از وینش عزیز