چه خوب که دموکراسی ندارید، جناب جیبائو!
بعضی حرفها را فقط میشود به انگلیسی گفت. فرض کنید که نشستهاید جلوی مانیتور و از انقلاب جهانیِ تکنولوژیک به وجد آمدهاید. همانوقت سیاستمداران آراستهی چند کشورِ درحالِتوسعه را میبینید که لبخندی بر لب دارند و صمیمانه دستهای هم را تکان میدهند. پس از آن برای گفتگوی بیشتر تمدنها با یکدیگر، از افتخارات کشور خود رونمایی میکنند -آن هم وقتی که بغل گوششان، مردم، درون قفسهای بوگندو درحال دست و پا زدنند. اگر مخاطب این تصاویر، شخصی مانند بالرام حلوایی قهرمان داستان «ببر سفید» باشد، به این نمایش بزککرده پوزخندی خواهد زد و از آنجایی که بعضی حرفها را فقط میشود به انگلیسی گفت، میگوید: «What a Fucking Joke?»
ببر سفید
نویسنده: آراویند آدیگا
مترجم: مژده دقیقی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۸۸
تعداد صفحات: ۲۸۶
بعضی حرفها را فقط میشود به انگلیسی گفت. فرض کنید که نشستهاید جلوی مانیتور و از انقلاب جهانیِ تکنولوژیک به وجد آمدهاید. همانوقت سیاستمداران آراستهی چند کشورِ درحالِتوسعه را میبینید که لبخندی بر لب دارند و صمیمانه دستهای هم را تکان میدهند. پس از آن برای گفتگوی بیشتر تمدنها با یکدیگر، از افتخارات کشور خود رونمایی میکنند -آن هم وقتی که بغل گوششان، مردم، درون قفسهای بوگندو درحال دست و پا زدنند. اگر مخاطب این تصاویر، شخصی مانند بالرام حلوایی قهرمان داستان «ببر سفید» باشد، به این نمایش بزککرده پوزخندی خواهد زد و از آنجایی که بعضی حرفها را فقط میشود به انگلیسی گفت، میگوید: «What a Fucking Joke?»
ببر سفید
نویسنده: آراویند آدیگا
مترجم: مژده دقیقی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۸۸
تعداد صفحات: ۲۸۶
عقاید یک کارآفرین موفق
«ببر سفید» نوشتهی آراویند آدیگا، نویسندهی هندی-استرالیایی، روایت خدمتکاری هندی از کاست شیرینیپزان به نام بالرام حلوایی است که با قتل و غارت ارباب جوان خود، تبدیل به کارآفرین بزرگی در هند میشود. نویسنده طی شرح آنچه که بر بالرام رفته است، روند جهانیشدن و دموکراسیِ خامِ هند را به چالش میکشد و با طنزی تلخ و بُرنده، پرترهای از یک هندوستان ظلمانی و طبقاتی را نشان میدهد. چیزی که فرسنگها با تصور موردعلاقهی توریستهای خارجی از هندوستان فاصله دارد.
داستان درواقع نامهای است که در طول هفت شب از سوی بالرام خطاب به ون جیبائو، نخستوزیر چین نوشته شده است. ماجرا از آن جا شروع میگردد که بالرام متوجه میشود جیبائو قصد دارد با چند کارآفرین هندی آشنا شود. بالرام که خود را یک کارآفرین موفق میداند میخواهد با نوشتن این نامه، رموز موفق شدن در هند را به اطلاع نخستوزیر چین برساند و نشان دهد که راه کارآفرینی در هند، نه از شرافت و پرهیزگاری گاندی که از فساد، شرارت و قتل میگذرد.
این رمان که در سال 2008 برندهی جایزه ادبی من-بوکر شد، مخالفان سرسختی در هند دارد. کسانی که گمان میبرند آدیگا در سیاهنماییِ هندوستانِ باشکوه، شورش را درآورده است. اما نگارندهی این سطور با اینکه هرگز به هندوستان سفر نکرده، معتقد است که قفسهای آنها با قفسهای ما اشتراکات زیادی دارد و اصلاً خود ما عمریست کشتهمردهی همین سیاهنماییها هستیم. از این رو، به اعتقاد نگارنده، خواندن «ببرسفید» از نان شب هم واجبتر است.
سرگذشتِ یک هندیِ خام
داستانهای مشهور زیادی در جهان وجود دارد که در آن شخصیت اصلی، خود را در هیئت حیوانی مییابد و کیفیتهای مشابه او با آن حیوان سبب میگردد که نسبت به سایر اعضای جامعهی خود احساس بیگانگی داشته باشد. گرگ بیابان نوشتهی هرمان هسه و مسخ نوشتهی کافکا از آن جملهاند. در رمان ببر سفید نیز، بالرام حلوایی گمان میبرد که روح یک ببر سفید در وجود او پنهان شده است. این تشبیهی است که نخستین بار، یکی از معلمهای او به زبان آورده بود:
«تو وسط این جماعت بی سروپای ابله، بچه باهوش، درستکار و سرزندهای. اون کدوم حیوونه که توی هر جنگلی از همه کمتر پیدا میشه –موجودی که هر نسل یکی بیشتر ازش به دنیا نمیاد؟
کمی به این سوال فکر کردم و گفتم: ببرسفید.
تو توی این جنگل همون ببر سفیدی.»
با این حال خود بالرام مایل است نام داستانش را بگذارد: سرنوشتِ یک هندیِ خام. «من و هزاران نفر دیگر در این مملکت خام هستیم، چون هرگز به ما اجازه ندادهاند تحصیلاتمان را تمام کنیم». بالرام معتقد است که کشورش مملو از هندیهای خامی است که درکی از واقعیات اطراف خود ندارند و تنها در قفسهای خود میلولند و روزگار میگذرانند. اما همین که یکی از آنها صدای خیابانهای شهر ظلمتزدهای چون دهلی را بشنود و شروع به آموزش خود کند، همه چیز برایش فرق خواهد کرد. خدا را چه دیدی؟ شاید روزی با قتل ارباب خود تبدیل به کارآفرین بزرگی شود.
پیرنگ و خرده پیرنگها
پیرنگ اصلی این رمان، ارائهی تصویری واقعی (و نه توریستی) از هند معاصر است که در روند جهانیشدن از چالهای به چاهی بزرگتر افتاده. ورود به دنیای فناوریهای مدرن که در آن تنها «سود» بیشتر و «تولید انبوه» اهمیت دارد و در این میان فقرای کشورهای در حالتوسعه روز به روز در منجلاب فساد و رقابت دولتمردان و ثروتمندان فروتر میروند. پیگیری چنین تصویری، ما را به سرنخهای دیگری از فرزندان ناخلف جهانیشدن میرساند.
مضامینی چون دموکراسیِ خام، نفوذ شرکتهای چندملیتی که بیشتر به کشور مبدا خدمت میکنند، فردگرایی، فقر فزاینده، فساد گسترده، آلودگی هوا، تضاد طبقاتی شدید و فراموششدگانِ دنیایِ مدرن همچون ریکشاران (بارکشان) و مسلمانان.
چه خوب که دموکراسی ندارید، جناب جیبائو !
«آنها برده میمانند چون از دیدن زیباییهای این جهان عاجزند.» این ایدهای است که بالرام آن را از شاعری مسلمان به نام اقبال به دست آورده است. از نظر بالرام بزرگترین شاعران جهان، چهار شاعر مسلمانند: اقبال، مولوی، میرزا غالب و یکی دیگر که نامش را از یاد برده است. برای بالرام، شاعران فرزانگان جامعه هستند. او بنابر آنچه که اقبال گفته است تقدیر خود را آزادی میداند چون برخلاف سایرین، از کودکی قادر بود زیباییهای جهان را دریابد.
مگر نه اینکه جهان مدرن، صحنهای بیهمتا از زیباییهاست: زیبایی طبیعت، خانهها، غذاها، زنها و چلچراغهای غولپیکر. بالرام برای به دست آوردن این آزادی و زیبایی باید با ساختاری فاسد، رقابتجو و طبقاتی رودرو شود و یا اینکه خود را درون این سیستم حل کند. همانطور که برخی از مسلمانان درون دنیای مدرن حل شدهاند و حلنشدهها هر روز هوس میکنند قطاری را منفجر کنند.
«راستی آقای نخستوزیر توجه کردهاید که هر چهار تای این شاعران بزرگ دنیا مسلمان بودهاند؟ و با این حال، هر چه مسلمان میبینید بیسوادند یا سرتاپایشان را توی برقع پیچیدهاند یا به دنبال ساختمانهایی میگردند که منفجرشان کنند.»
بالرام با زبانی تلخ و طعنآمیز، ابعاد گستردهی فساد را در ساختار دموکراسیِ نابالغِ هند به خوبی توصیف میکند. «ما دهکدهها را ترک کردهایم، ولی اربابها هنوز مالک جسم و روح و ماتحتمان هستند. بله درست است: همه ما در بزرگترین دموکراسی دنیا زندگی میکنیم. What a fucking joke»
او با مقایسه مداوم حکومت کمونیستی چین با دموکراسی پارلمانی هند، نشان میدهد که دموکراسی و توسعه لازم و ملزوم یکدیگرند و تا زمانی که توسعه در تمام ارکان یک جامعه شکل نگرفته باشد، دموکراسی تنها یک شوخی تلخ خواهد بود. «شما چینیها از هر نظر خیلی از ما جلوترید فقط کارآفرین ندارید.
و ملت ما گو اینکه آب آشامیدنی، برق، شبکه فاضلاب و وسایل نقلیهعمومی ندارد و از پاکیزگی و انضباط و ادب و وقتشناسی بویی نبرده ولی کارآفرین دارد.» «اگر بنا بود من کشوری درست کنم اول لولههای فاضلاب را میکشیدم بعد دموکراسی را برقرار میکردم، بعد راه میافتادم و به مردم کشورهای دیگر کتابچه و مجسمه گاندی میدادم.»
بالرام به دموکراسی و نماد آن یعنی انتخابات آزاد مشکوک است. «توی این مملکت سه بیماری مهم وجود دارد: حصبه، وبا، انتخابات. آخری از همه بدتر است؛ باعث میشود مردم مدام درباره مسائلی حرف بزنند که هیچ اختیاری در مورد آنها ندارند.» او گمان نمیکند مردمان بیسواد قادر باشند از نمایندگان فاسد بپرهیزند و سرنوشت خود را رقم بزنند.
چون عملاً رقابت بیشتر موجب شده که هر قدرتی بتواند شکم دیگری را سفره کند و پول بیشتری به جیب بزند. خواه این نمایندگان اربابان نوکیسه باشند یا شخص سوسیالیست بزرگ. در چنین دموکراسیای نقش یک آدم فقیر و بیسواد و خام چه خواهد بود جز سیاهی لشگر برای بُرد دیگران. جماعتی که در آن هر فرد یک اثر انگشت خواهد بود تا روزی به فروش برسد. «همه ما در آن قهوهخانه ناچار بودیم هجده ساله باشیم؛ این سن قانونی رایدادن بود. انتخاباتی در پیش بود و صاحب قهوهخانه از حالا ما را فروخته بود.»
خروسی از قفس بیرون میپرد
نگاه بالرام به وجود فرصتی بیرونی برای آزاد شدن، منفی است. او گمان میکند در جامعهای گرفتار شده است که از درون محافظت میشود و نه از بیرون. چرا که این مردم برای برده بودن تربیت شدهاند و این موضوع هیچ ربطی به شرافت و نیکی مردم هند ندارد. «قابل اعتماد بودن خدمتکارها اساس کل اقتصاد هند است. قفس عظیم مرغ و خروس هند. در چین هم چنین چیزی دارید؟ گمان نکنم آقای جیبائو.
وگرنه برخلاف آنچه شنیدهام احتیاجی به حزب کمونیست نداشتید که مردم را تیرباران کند، یا به پلیس مخفی که شبها بریزد توی خانههایشان و آنها را بگیرد و بیاندازد زندان. ما در هندوستان حکومت دیکتاتوری نداریم. پلیس مخفی نداریم. دلیلش این است که قفس مرغ و خروس را داریم.»
با این حال بالرام برای خروج از این وضعیت، با عزمی عمومی و انقلاب مردمی موافق نیست. زیرا فقر مانع هر گونه تحرکی برای تغییر است و از سویی دیگر این مردم آنچنان با شعارها، خدایان و دعوت سیاستمداران به فرمانبرداری دعوت شدهاند که جز حرکت فردی راهی برای تغییر وجود ندارد. حرکتی که در آن هر کسی باید گلیم خود را شخصا از آب بیرون بکشد و در تنازع همگان برای بقا تنها خودش زنده بماند.
مانند یک انسان آزاد زیستن، تمنایی است که مسیر تحول شخصیت اصلی داستان و بیم و امیدهایش را شکل میدهد. او در نهایت درمییابد که دیگر نمیتواند به زندگی نکبتبار خود ادامه دهد و میخواهد مانند یک ببر سفید آزاد باشد. اما بالرام در ازای آزادی خود، انسانیت و جان خانوادهاش را پیشکش میکند. این تاوانی است که مردمان فقیر برای به دست آوردن آزادی و بیرون پریدن از قفسهایشان میدهند.
«تنها چیزی که من میخواستم فرصت آدم بودن بود و یک قتل برای آن کفایت میکرد.»