چهار برش از یک زندگی پرماجرا
واهمههای بینام و نشان، عزاداران بیل، چوب به دستهای ورزیل، آی باکلاه آی بیکلاه و بسیاری داستان و نمایشنامه دیگر، از آثار غلامحسین ساعدی هستند. ساعدی در نمایشنامهنویسی از نامهای بزرگ آن دهه است. در داستاننویسی شکوفای دهه چهل هم. ساعدی زندگی پرماجرایی هم داشت. زندگیای که از تبریز آغاز شد و در پاریس به پایان رسید و از زندان و مبارزه تا دورههای تبعید را در خود داشت.
واهمههای بینام و نشان، عزاداران بیل، چوب به دستهای ورزیل، آی باکلاه آی بیکلاه و بسیاری داستان و نمایشنامه دیگر، از آثار غلامحسین ساعدی هستند. ساعدی در نمایشنامهنویسی از نامهای بزرگ آن دهه است. در داستاننویسی شکوفای دهه چهل هم. ساعدی زندگی پرماجرایی هم داشت. زندگیای که از تبریز آغاز شد و در پاریس به پایان رسید و از زندان و مبارزه تا دورههای تبعید را در خود داشت.
«مواقع تنهایی نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. در عرض این مدت یکبار خواب پاریس را ندیدهام. تماموقت خواب وطنم را میبینم… از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هرلحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم»
این بخشی از یک نامهی غلامحسین ساعدی است؛ در آخرین ماههای زندگی. در پاریس و در غربتی که به او تحمیل شده بود. دکتر غلامحسین ساعدی، قصهنویس و نمایشنامهنویسی که روانپزشک هم بود و از مهمترین چهرههای ادبیات و تئاتر دهههای چهل و پنجاه محسوب میشود. خالق واهمههای بینام و نشان، عزاداران بیل، چوب به دستهای ورزیل، آی باکلاه آی بیکلاه و بسیاری داستان و نمایشنامه دیگر.
«من ۱۳۱۴ توی تبریز روی خشت افتادم. توی یک خانواده کارمندِ اندکی بدحال.»
اولین داستانهایش وقتی چاپ شد که هنوز دانشآموز بود. از همان ابتدا هم محصلی سیاسی بود و گرایشی به فرقه دموکرات آذربایجان داشت، مسئولیت نشریاتی را در تبریز برعهده گرفته بود و پیش از هجده سالگی و ۲۸ مرداد، دوره کوتاهی زندان را هم تجربه کرد.
در بیست سالگی در دانشگاه تبریز در رشته پزشکی پذیرفته شد. با گرایش روانپزشکی. اولین مجموعه داستان موفقش «شبنشینی باشکوه» را هم در تبریز منتشر کرد. اما خیلی زود، ابتدا برای خدمت سربازی، به تهران آمد و با محافل ادبی پایتخت آشنا شد. به تدریج میزبانشان هم شد.
آن مطب پرماجرا
«اول یک مطب داشتم دم کارخونه سیمان شهرری. در [خیابان] دلگشا سالهای طولانی من مطب داشتم.. واقعا خاطرات و قصههایی که از آنجا دارم چیز عجیب و غریبیه. مطب ما شبانهروزی بود من آنجا زندگی میکردم در مطبم.. یک شب آمدند در را زدند که مریض بدحال اینجا هست. بدوبدو رفتم بالای سر مریض و فکر کردم این دارد میمیرد و فلان، معلوم شد این زائوست.
وسط تابستان بود و اتاق گرم و همه پیرزن در حال گریه. خلاصه من اینها را به زور بیرون کردم. اتاق هوا نداشت اصلا. یک خانواده بدبخت فلکزدهای بودند دیدم کله بچه بیرونه. بچه مرده بود. به گردنش بند ناف پیچیده بود. برقآسا گفتم یک ذره آب داغ به من بدهید، دستهام را شستم و نعش بچه را انداختم آن ور و شروع کردم به تنفس مصنوعی به مادر و مادر حالش جا آمد با یک مانوری با دست از توی رحم چفت را کندم و گفتم بدوم بروم دوا درمان بیاورم.
همانطوری که داشتم میرفتم دیدم نعش بچه اینجاست بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم خیلی سریع این کارها انجام شد. شروع کردم به کتک زدن این بچه و یک دفعه جیغ زد. من در عمرم، برای بار اول شادی را حس کردم. وقتی میدویدم سمت مطب آنچنان اشک به پهنای صورت میریختم از شادی، احساس خلاقیت برای بار اول و بار آخر آن موقع کردم»
ساعدی بعدها دوبار دیگر در زندگی این بچه را میبیند: «سر خاک تختی که رفته بودیم، من و آل احمد و صمد بهرنگی، برای شبِ هفتِ تختی، دوتا زن آمدند جلو و گفتند پسرت را میشناسی؟ گفتم پسر کیه؟ پسر من؟ گفتند مصطفی بیا و همان پسره بود بزرگ شده بود.»
و این همان مطبی است که در طول دهه چهل نقش مهمی در ادبیات ایران بازی کرد: «نه که من طبیب بودم و باید همیشه در مطب بودم، آنجا تبدیل شده بود به یکی از پایگاههای عمده روشنفکران آن روز. آل احمد، شاملو، بروبچهها، به آذین، طاهباز، آزاد و دیگران همه همیشه آنجا بودند. من آنجا مریض میدیدم میآمدم تا یک کلمه حرف بزنیم بحث کنیم راجع به مجله و کتاب، باز مریض میآمد و من میرفتم و یک دنیای فوقالعادهای بود. و این فاصلهای بود که بین سالهای چهل تا پنجاه به حق خیلیها میگویند دوران شکوفایی جماعت اهل قلم ایران بوده و این درست است به نظر من.»
مهمترین کارهای ادبی ساعدی مربوط به دهه چهل هستند. دهه شکوفایی او. نمایشنامههای چوب به دستهای ورزیل (۱۳۴۴) و آی باکلاه آی بیکلاه (۱۳۴۶) و مجموعه داستانهای عزاداران بیل (۱۳۴۳)، دندیل (۱۳۴۵)، واهمههای بینام و نشان (۱۳۴۶)، ترس و لرز (۱۳۴۷) همگی مربوط به این دوره هستند. در دهه پنجاه او به رمان روی آورد. و در این فاصله سینمای ایران هم از آثار او استفاده بسیار کرد.
دو فیلم از سه فیلمِ آغازگرِ موج نوی سینمای ایران «گاو» و «آرامش در حضور دیگران» اولی از یکی از داستانهای مجموعه عزاداران بیل و دومی از یکی از داستانهای واهمههای بینام و نشان اقتباس شدهاند. بعدها داریوش مهرجویی دوست او با استفاده از داستان آشغالدونی فیلم «دایره مینا» را ساخت که مدتی هم مثل دو فیلم قبلی توقیف بود.
ساعدی چندین بار قبلا بازداشت شده بود. خود او درباره تعداد بازداشتهایش به مصاحبهکننده پروژه تاریخ شفاهی هاروارد میگوید: «من والله نشمردم هی رفتهایم و اومدیم و زدهاند. هرجا میرویم میزنند دیگه» اما فقره زندان سال ۱۳۵۳ از جنسی دیگر بود.
فشار، رهایی از زندان و آشفتگی
«بعد از اینکه من از زندان درآمدم، دوماه نمیتونستم تکان بخورم. حال خیلی بدی داشتم. یکی از دوستان به زور منو کشید به شمال. من خیلی افسرده بودم و اینها… [بعد از برگشت] خواهرم به من گفت تو روزنامه هم میخواندی؟ و اینو دیدی یا نه؟ و دیدم مصاحبهای در کیهان چاپ کردهاند و یک عکس گنده هم از من زدهاند آنجا و تمام آن چیزهایی که خودشان ترتیب داده بودند و از پرونده بازجویی من کشیده بودند بیرون.
شما اگر من را بازجویی کنی، من وقتی میبینم در حالت دفاعی [قرار] دارم همه چیز را که به شما نمیگویم. همان چیزهایی را که ترتیب داده بودند در برنامه تلویزیونی اجرا بشود و دیده بودند اجرا نشد و حاضر نشدم، همان را چاپ کردند و یک چیزهایی هم اضافهاش کردند.
من کارم به جنون کشید. واقعا. [مصاحبه در خرداد ۵۴ چاپ شده است] حسینزاده معروف، عطاپور، اصرار وحشتناک داشت که مصطفی شعاعیان را از طریق من پیدا کند. من واقعا نمیدانستم، اگر میدانستم هم نمیگفتم. دندونهام هم با چکش خرد میکردند امکان نداشت که مصطفی را لو بدهم. هیچکی هیچکی را لو نمیداد.»
ساعدی بعد از زندان، سیاسیتر شد. احمد شاملو درباره ساعدیِ پس از آزادی نوشته است: «آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیمجانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحیِ اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهستهآهسته در خود تپید و تپید تا مُرد. ساعدی مسائل را درک میکرد و میکوشید عکسالعمل نشان بدهد. اما دیگر نمیتوانست. او را اره کرده بودند.»
ساعدی با نامه انجمن قلم آمریکا که از طرف آرتور میلر شخصا به خانم کارتر همسر رییس جمهور وقت آمریکا رسیده بود و پادرمیانی او از کشور خارج شد. به انگلیس و بعد آمریکا رفت. با شاملو برای چاپ نشریه ایرانشهر همکاری کرد و با گسترده شدن تنورهی انقلاب به ایران برگشت. برگشتی که چندان طول نکشید. مواضع سیاسی رادیکال ساعدی موجب شد دوباره از کشور خارج شود. این بار از طریق پاکستان و مقصد نهایی پاریس بود. فروردین ۶۱ به پاریس رسید و کمتر از چهارسال بعد پس از یک دوره شدید خشم و ناامیدی در همین شهر درگذشت.
زیباییهای پاریس به من ربطی ندارد
«تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. از روبرو که نگاه میکنی، ماتیک زن است و از پایین گه سگ! خیال میکنم داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم، یکی از خوابیدن و یکی از بیدار شدن»
در این دوره او هر روز برای همسرش بدری لنکرانی نامه مینویسد. نامههایی که اکنون سند مهمی برای درک حال و روز او در دوران تقریبا شش ساله حضور در خارج از کشورند. بدری لنکرانی گفته تصور میکرده ساعدی در نامههایش اغراق میکند اما بعد از رسیدن به پاریس دیده اوضاع او به همان بدی است که در نامههایش نوشته.
بابک جزنی از دوستان جوانش میگوید: «اینجا از نظر مالی خب ما پناهندهها میرفتیم پول میگرفتیم هرماه. قبل از اینکه بعدها اتوماتیک شد و به حسابها بریزند، مراکزی بود که میرفتند و پول میگرفتند. نه فقط عمو غلام که خیلیهای دیگه. میگفت که آخ آخ بابک باید برم گداخونه! گفتم یعنی چی گفت باید بریم گداخونه، مودب بشینیم یه مهر بزنیم پولمون رو بگیریم و بیایم. و رنج میبرد از این مساله. طنزش کرده بود، ولی واقعا رنج میبرد. حس میکردی که راحت نیست»
در یکی دیگر از نامهها نوشته است: «من در یک اتاق دومتر در دو متر زندگی میکنم اندازه یک سلولِ اوین. و هروقت وارد میشوم احساس میکنم که به جای پالتو اتاق پوشیدهام. عرق هم میخورم جانماز هم آب نمیکشم ولی وضع مالی بد، خیلی خوب مرا کنترل میکند. تمام شبها را تقریباً مینویسم و صبحها افقی میشوم و بعد کابوسهای رنگی میبینم.»
غلامحسین ساعدی روز دوم آذرماه ۱۳۶۴ در پاریس از دنیا رفت. مرگ او به لحاظ پزشکی بر اثر خونریزی معده اتفاق افتاد.