دهه شصت بر ما چگونه گذشت؟ پاسخ محمدعلی سپانلو
مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دههای که یکی از سختترین دورانها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همینقدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمهای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. اینجا پاسخ مرحوم محمدعلی سپانلو شاعر مطرح آن روزها را میخوانیم.
مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دههای که یکی از سختترین دورانها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همینقدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمهای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. اینجا پاسخ مرحوم محمدعلی سپانلو شاعر مطرح آن روزها را میخوانیم.
پاسخ محمدعلی سپانلو
هنوز در آغازیم
نزدیک به بیستسال قبل فروغ فرخزاد، در حالتی از شهود آینده چنین سروده بود:
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب…
آنان اینک بالای بیستسال داشتند و «میل دردناک جنایت» به قول آن فیلسوف ایرانی یک «حوالت تاریخی» میشد. فرزانگی به پناهگاه میگریخت.
***
1361
در انزو، خرف و بیهوده و تنبل میشدم. به اوهام پناه میبردم و در حالتی از پارانویا میسرودم (هیکل تاریک):
خانه ناایمن است و درها گم
دستسایی: کلید یا کژدم!
در نیمه این سال، گفتگویی با هوشنگ گلشیری و مهرداد رهسپار به بهانه بررسی داستاننویسی ایران، که چاپ شد (چراغ، شماره 04، پاییز 61) حرفمان به سیاست روز کشید. گفتیم که مبارزه اصلی ما باید در زمینه فرهنگ انجام گیرد، علیه یهوداهایی که ظرف چند دهه، جامعه روشنفکری ما را از درون پوک کرده بودند به نظرم فراگرد مهمی پدید آمد.
نوعی زمان حرکت بود: طی هشتسال مبارزه فرهنگی، جو روشنفکری ایران توانست از «عقده چپنمایی» و تعبد «شوروی دوستی» خلاص شود. اما گناه بزرگی هم به گردن گفتگوکنندگان نهاده شد. من یکی که در بیشتر دشنامهایی که به بهانه «نقد ادبی» دریافت کردم، انتقامجویی «آنها» را شناختهام.
***
1362
برای رهایی از دقمرگی باید کار ذهنی و فکری کرد. زنان طبقات متوسط همه تلافی وضعیت اجتماعی خود را سر شوهرشان در میآوردند. دوستی سرمایه کوچکی فراهم آورد و پیشنهاد کرد که یک بنگاه انتشار کتاب راه بیندازیم. پذیرفتم و نام آن را پیدا کردم: نشر اسفار.
***
1363
سال پرتلاشی بود. چندین کتاب چاپ کردیم و شرکت دخل و خرج میکرد. خودم بیشتر ترجمه میکردم و مقاله مینوشتم اوایل سال در یک کلاس درس برای «بچههای بزرگ» نظریهام را پیرامون یک «حکومت تعادل ملی» که کمتر گرفتار تضادهای موجود شود، براساس تجارت تاریخ چند قرن اخیر، بیان کردم گفتم که در این عصر حکومت ایرانی باید حداقل بر سه قائمه استوار باشد:
- تاریخ و فرهنگ ایران و زبان فارسی
- مذهب و اعتقادات و آیینهای شیعه اثنیعشری
- عدالت اجتماعی و دموکراسی
اواخر آذرماه این سال عارضهای ناگوار زندگی درونیم را دگرگون کرد: سرماخوردگی و سینهدردی که به آن بیاعتنایی کردم، به برونشیت و بعد ذاتالریه حاد انجامید. حملههای سرفه گاه دهدقیقه طول میکشید و معالجات بیاثر بود. شب یلدای آن سال با تب سهمگینی در بیمارستان ایرانمهر بستری بودم، در آستانه مرگ میسرودم:
گرچه دشوار به صبح انجامید
شب یلدا در بیمارستان
زنده ماندی و چه میخواهی کرد
صبح، در کشور آزادستان؟
بیماری مرا غافلگیر کرده بود، و اخطار عزرائیل! چه فرصتهایی را بیهوده از دست داده بودم! عهد کردم که اگر فقط یکسال دیگر زنده بمانم کارهای نیمهتمام را به سامانی برسانم. از کنار تابوت برخاستم؛ و با حرصی که محصول وقوف به کوتاهی عمر است به کار پرداختم. ذهنم روشن میشد در طول سالهایی که آمد، منظومههای «خانم زمان» و «هیکل تاریک» را به پایان بردم. تحریر «چهار شعر آزادی» را نیز و دهها مقاله نوشتم یا ترجمه کردم.
***
1364
روزی 6 ساعت کار مدام که بخشی از آن صرف انتشارات اسفار میشد. اما فلک مینایی دو سنگ در کاسه ما گذاشت. نخست: کاغذ چاپ که از پارسال کمیاب بود، سرانجام به قحطی رسید. دوم: تجدید چاپ بقیه روزنامه «مرد امروز» به سردبیری شادروان محمد مسعود ما را ورشکست کرد. سال پیش دوره دوم روزنامه «مرد امروز» که پرهیجانتر و خواندنیتر بود (با مقدمهای به قلم خودم) تجدید چاپ کردم که در عرض سهماه نسخههای آن نایاب شد.
امسال همه سرمایه کوچکمان را اختصاص دادیم به چاپ دوره اول آن. اما این کتاب به طور غیرمنتظرهای، در اداره بررسی کتاب وزارت ارشاد ماند. میپرسیم یک روزنامه که در سال 1322 چاپ شده، چه مشکلی دارد؟ بعد از چندماه، پاسخ میآید که «علیه جنگ دوم جهانی مقاله دارد، روحیه رزمندگان ما را در جبهههای جنگ تحمیلی با عراق پایین میآورد.»
میپرسیم: «حالا چه کنیم؟»
جواب: «صبر کنید تا جنگ تمام شود.»
شگفتزده، خودم به پیگیری موضوع اقدام میکنم. یکی از کارمندان همان اداره، مردی فهمیده و خدمتگزار، به من میگوید: «خودتان این جا نیایید، ممکن است به شما توهین کنند.» هر چه که فکر میکنم من چه سابقهای با مسئولان بررسی کتاب در سال 1364 دارم عقلم به جایی قد نمیدهد. کلافه، کارها را رها میکنم و میروم به سفر. در غیاب من شرکت اسفار یکی دیگر را مامور پیگیری کتاب «مرد امروز» میکند.
بعد از چندماه مذاکره، به توافق میرسند که ناشر مقدمهای بنویسد و به اصطلاح زهر کتاب را بگیرد. این مقدمه را مینویسند و اول کتاب میگذارند و «مرد اول» بعد از ماهها ماندن در صحافی منتشر میشود. اما این مقدمه هیچ کاری به روحیه رزمندگان ندارد. فقط نافی پیشگفتاری است که من به جلد قبلی آن نوشته بودم. مهمترین تاکید مقدمه جدید بر آن است که محمد مسعود نه اسلام میشناخت نه کمونیسم. هیاهوی بسیار برای هیچ بود و گلولهای که او را کشت به این هیاهو خاتمه داد.
بنابراین مقدمه، دستور آقای دکتر کیانوری به خسرو روزبه، برای ترور محمد مسعود، مشابه اجرای یک حکم الهی است. هر دو مقدمه موجود است، بررسی شود، شاید من اشتباه میکنم. به هر حال درد کتاب درمان شد ولی انتشارات اسفار سر زا رفت. در طول این چندماه همه تعهدات ما نقد شده بود و سرمایه محبوسمان، ما را ورشکست و تعطیل کرد.
***
1365
حالا که بیکارم باز هم مینویسم. به جلسات ادبی و نمایشگاهها میروم و اگر امکان انتشارات به خاطر کمبود کاغذ محدود است، در فیلم «شناسایی» به کارگردانی محمدرضا اعلامی بازی میکنم.
***
1366
منظومه «پنج پیکر» و شعرهای «ساعت امید» را مینویسم و پیرامون داستاننویسی ایران پژوهشم را ادامه میدهم. در سفر به خارج درباره ادبیات و هنر امروز ایران، چند سخنرانی میکنم (نه درباره خودم، درباره دیگران. چون معتقد نیستم که ادبیات یعنی من!) نخستینبار توجه مخاطبین را به شکوفایی سینما و موسیقی معاصر جلب میکنم. در زندگی خصوصی، گرد خودم حصار کشیدهام، با بیخبری عمدی اعصابم را سالم نگه میدارم که ناگاه غریو موشکهای عراقی برمیخیزد.
تمام شیشههای خانه من خرد میشود. به کرج پناه میبرم در غیاب من موشک دیگری، یک کوچه پایینتر، خانه سابق پدریام را با همه یادگارهایش محو میکند در خانه من هم هر چه سالم مانده بود، منهدم میشود. یک قطعه ذوب شده از آن موشک را در حیاط خانهام یافتم. یادگاری است اما در کوچه پایینتر… وقتی به آلبوم عکس جشن تولد برادرزادهام، که در خانه پدرم، در همین کوچه، برگزار شده بود، مینگرم و میبینم که تمام بچههایی که در جشن تولد شرکت کرده بودند، کشته شدهاند و من به تنهایی به آنها دلداری میدهم، به بچههای مرده میگویم:
بیخود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است.
گاه به آن شعر و قطعه فلز قتال مینگرم تا فراموش کنم که بعث عراق و جلاد آن چه بلایی سر ما آورده است.
***
1367
وقتی بعد از متارکه موقت به خانه برمیگردم، شاید یک انقلاب روحی در من پدید آمده است. در حد مقدور رابطههایم را با اطرافیان میبرم. شاید در پی یک مفهوم میگردم. آرزو دارم که ساعتهای امید تکثیر شود. صلح آمده است. امیدوارم که روح ملی، این روح متشنج و بدگمان نیز به سوی شفا حرکت کند.
***
1368
چندین کتاب به چاپ میدهم که بیشترشان هنوز منتشر نشده. تلخ و شیرین زندگی را نگاه کنیم و بگذاریم که بگذرد.
***
1369
منالعجایب: معاون یکی از عالیترین مقامات کشوری همه کارش را رها میکند. شتابان خود را به چاپخانه یک مجله دولتی میرساند و عکس شاعری را، در آخرین لحظه قبل از چاپ، از بالای مصاحبهاش برمیدارد، (بر سردر کاروانسرایی…) دهه به پایان میرسد و ما هنوز در آغازیم. بعد از سهسال جستجو، خود را در «شط پری» یافتهام آرزوهای بسیار برای زندگی مردم و آینده کشور دارم. آرزو بر پنجاهسالگان عجیب است؟ مثلاً این یکی:
آرزو داشتم که ای کاش مسئولان عالی ما میتوانستند به سبک قدیمیها، مثلاً شاهعباس با لباس و قیافه مبدل، شبها در شهر گردش کنند و همه چیز را از نزدیک ببینند: زندگی شب، روابط شب و عدالت شب را.
مرجع: مجله گردون