اگر در این دنیا شاعر نبود دل آدمیزاد از غصه میترکید و اگر شاعر داغ خاطرات و خطرات و غربت و ندامت خود را در این جهان نمیسرود، کسوف خورشید دلش را تیره میکرد یا دود آتش دلش زمانه را تاریک مینمود. دولتشاه سمرقندی در تذکرهاش مینویسد که اولین کسی که در عالم شعر گفته، «آدم ع» بود که در رثای هابیل شعر سروده است و من هم احتمال میدهم که آن گاه آدم و حوا با هم گریستهاند و تسلا یافتهاند. اینک اشعار حمید مصدق را مرور میکنم و میاندیشیم که آفتاب دلش چه ویژگیهای نابی را منعکس نکرده است و این که هر چه زمان بر او گذشته است قدرت او در شاعری افزون گردیده.
اشعار حمید مصدق از همان اوان شاعریاش رک و راست و بیپیرایه است. برای همگان شعر سروده است، تا برخیزند و مخاطبان او تنها برگزیدگان و نکتهسنجان نیستند، هر چند گروه اخیر هم از شعرش لذت میبرند. پیش زبان حمید به گونهای است که خلق زباناش را میشناسند و در مییابند. بارها گفتهام که اگر ساده بنویسی، اگر خوب نوشته باشی و خوب سروده باشی، شاهکار کردهای اما اگر غلیظ و پیچیده بنویسی، معلوم نیست خوب نوشته باشی و خوب سروده باشی.
ویژگی مهم سرودههای حمید مصدق از نظر فرم، سهل و ممتنع سرودن است و در این راه چشم به شیراز دارد و سعدی را به یاد میآورد، هر چند جابهجا از تضمینها و اشارههایش به حافظ، در مییابیم که حافظپرست است. بیپرده سخن گفتن و از ابهام دوری جستن او هم به ایرج میرزا میماند اما از نظر نوآوری چه در محتوا و چه در شکل هنری (به جز معدودی شعر سنتی از غزل و رباعی و مثنوی ساز کرده است) به یوش چشم دارد و از پشمینهپوش یوش میآموزد؛ که چگونه رنج خود و دیگران حتی جهان را در زیر یک هماهنگی قوی انتظام ببخشد و تفرد درونی و تجمع بیرونی زمانه خود را پیوند دهد و از دوگانگی به یگانگی برسد. بنابراین با وجود فرهنگ پربار حمید و وقوف او به شعر کهن فارسی و
شعر نیمایی و حتی اشعار معاصراناش، هم از دیدگاه محتوا و شکل هنری هم از نظر ادراک پیرامون و نگرش به جهان، شعر حمید مصدق ویژه خود اوست و خودش هم دریافته است، آن چنان که از شعر بیقرین خود یاد میکند هر چند با فروتنی گفتهی خود را یک شوخی تلقی مینماید.
اما در پیوند شیراز و یوش، ذهنام اهمیت مکانها را متداعی شد. اگر
سعدی و حافظ آن همه در وصف
شیراز و بیمثالی این شهر داد سخن نداده بودتد، کسی به فکر سیه چشمان شیرازی یا استخراج معدن لب لعل و کان حسن این شهر برنمیآمد و هر چه خودم شیرازیام گمان نکنم شیراز با شهرهای دیگر ایران چندان تفاوتی داشته باشد و اگر نیما خود را منسوب به یوش نمیکرد، کسی کنجکاو نمیشد که بداند یوش در کجای ایران قرار دارد؟ پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؟ شهر خاطره-ها، شهر عاطفهها، شهر نمادها و اسطورهها، شهر تاریخها و سرگذشتها، شهر سبز و شهر سوخته، شهر سیاست مدن و اجتماع مدنی. حمید مصدق نه تنها چنین شهری، که چنین دنیایی سروده است.
شاعر به گفتهی خودش از نوجوانی پناهگاهی جز شعر نداشته یا نیافته است. اما با شعر «آبی، خاکستری، سیاه» بود که شناخته گردید و پذیرفته شد و چند مصراع این شعر: «من اگر برخیزم… الخ» بر زبانها افتاد و صفحهای با ساز و آوازی مدرن و چند صدایی از این شعر در آمریکا به بازار آمد. حمید در میان امید و نومیدی، شور و شعف زندگی و اندوه و شکست، در نوسان است. تاریخ را به
اسطوره بدل میسازد و بر نسل شکست خوردهی بیستوهشت مرداد سیودو ندبه می-کند. زاینده رود را به یاد میآورد که به مرداب گاوخونی میریزد چنان که مبارزات مردم ایران آن چنان فرو ریخت. می-سراید که: «در روز معرکه در خواب بودهایم.» و میپرسد که: «با آبروی رفته چه باید کرد؟» و «با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکند». گاه امید دارد که سحر میآید و بهار در راه است و این که ابر بشارت باران میدهد، پس پنجره را میگشاید تا آمدن سحر و بهار و باران را خوشآمد بگوید. اما رعد و برق شاعر را چون درخت سوختهای در کویر رها میکند و حتی باد خاکسترهایش را با خود نمیبرد. در شعر «در ره گذر باد» است که میشنویم یک اسب شیهه میکشد و سرنوشت ما را تغییر میدهد و این اشاره به اسبی است که با حیلهی مهتر داریوش زودتر از دیگر مدعیان تاج و تخت شیهه کشید.
موضوع غالب در اشعار حمید، وصف حال ما مردم خوابزده است که گرد قرون و اعصار به پلکهایمان گونه به گونه پدیدار میشود. میپرسد که از کدام امید بسراید در حالی که عمارتی داریم از پای بست ویران و از سکوت جان فرسای ساکنان این عمارت به تنگ میآید و احساس میکند که خاک مرده روی همه چیز ریخته شده است. پس چه حاصل از این که پنجره را بار دیگر باز کند؟ پنجره را بگشاید تا از دیدن صداقت، واقعیت و حقیقت و بلاهت و فصاحت خون بگرید؟ در شعر «انتظار» که از بهترینهای اوست به مجنون غبطه میخورد که بیابان داشت و با وحوش راز دل میگفت و به فرهاد میاندیشید که با ضرب تیشه، اندوه دل با کوه میسرود؛ اما معشوق او در صف طویل پشت سفارت در انتظار گرفتن ویزا است و عاشقی که او باشد پشت در باجهی سانسور در انتظار چاپ اشعارش که برای معشوق سروده… و در شعر خاموشی که از بهترین اشعار او به شیوهی کهن است، به خود حق میدهد که در دوران حیات در عزای خویشتن خویش سیهپوش باشد. پس ناگزیر به انتظار موعود مینشیند؛ اما سواری که برای فتح میرود خود برنمیگردد و شاعر شکست، پشت شکست را تجربه میکند و به اسب بازگشتهی بدون سوار ندبه میکند. اینک به قلم متوسل میشود و امید میبندد که قلم در دستش همچون عصای موسی اژدهایی شود؛ اما میداند که خود موسی نیست و قلماش هم اژدها نمیشود؛ و تازه اگر میشد، صدایش به کسی نمیرسید و بد نهادان و دونان هرگز از اژدهای خفته در باجه سانسور نهراسیدهاند.
با یک نگاه کلی به اشعار حمید مصدق میبینیم که نه تنها در محتوا، که حتی در واژهگزینی و تشبیهها و استعارهها و کنایهها حمید شاعری غیرقراردادی و غیرکلیشهای است، نه از قدما تقلید کرده است و نه معاصراناش تا جایی که میتوان گفت شاعری نو و حرفهای است یا بهتر آن است که بگوییم به طور فطری و ذاتی شاعر آفریده شده است. معشوق شاعران عارف در ادبیات فارسی غالبا خداست و گاه مرد کامل است که بهترین مثال آن عشق مولانا به شمس است، و اگر معشوقی زمینی داشتهاند از هجرانش نالیدهاند؛ از فراق آزادی و گزند حوادث زمانه بوده است، که حدیث مهجوری را به معشوق فرا افکنی کردهاند. نیما این حدیث را به «شب» حوالت داد و این تاریخی بود و اگر عشق یار را سرود به معشوقی عاشق شد «که رونده است»؛ اما عاشقانههای حمید مصدق آیینهی شکوه دلدار است. حمید میداند که دیگر زمان، زمانهی مجنون نیست، پس معیار تازهای از زیبایی دلدار به دست میدهد که ملموس است. برای مثال از مرمر بلند اندام او میسراید که به سرو باغ ارم شیراز میماند.
به تشبیهها و استعارههای این شاعر نگاه کنید: تشبیه شفق خونین به جام پر شراب که دوبار هم در کلیات او تکرار شده است، تشبیه باد به اسب سرکش، تشبیه قناریان خیس به قاریان غمگین، تشبیههایی از قبیل دشت ارغوان، ترعهی بیخبری قانون جذب و جاذبه در بسیط خاک، سبد سبد هوای تازه هدیه بردن، روز مکتوم، انگلیس را دلاله نامیدن و آمریکا را رقیب، معشوق را ایران و عاشق را ملت خواندن، فتحالفتوح معشوق و بسیاری تعبیرهای دلکش دیگر نوآوری شاعر را تایید میکند. اسطوره شناسی حمید هم گویای زمانه تیره و تاری است که شاعر بار آن را بر دوش دارد. مصدق اسطوره میسازد و می-سراید که هیچ «مردی چون مصدق برنخاست» و این تشابه اسمی چه جالب است!
حمید عنایت را وامیدارد که اسطورهی رستم را بشکند، از شیوههای شدادی، از کاوه و ضحاک و سودابه و تهمتزن و سیاوش قدیسی به گونهای بدیع یاد میکند و بر سرو کاشمر افسوس میخورد که به فرمان خلیفه عباسی ریشهکن گردید، و این ریشهکنی موجب چه پریشانیها که نشد و چه کشتگاهها که خشک نگردید؟ و اینک در این جهان ما مردم مظلوم بوسنیایی هستند که با تیشهی صربهای گرگواره تهدید به ریشهکنی میشوند و شاعر، هم از مردم بوسنی و هم از دوشیزگان افغانی دفاعی جانانه میکند.
خواننده ابتدا تصور میکند که عشق به یک معشوق واقعی راز جاودانگی شاعر است؛ اما حمید نابترین شعر خود را به نام غزل و ترانه (دخترهایش) به ثبتی تاریخی میرساند. اما به هر جهت به عشق پرداختن را راه حل زندگی آدمی میداند، خواه عشق به قرزند و خواه عشق به معشوق. عمرش دراز باد هر چند سروده باشد که قافیه آخرین شعرش «مردن» است. اما چه کسی در این جهان وجود دارد که آخرین قافیه زندگیاش، مرگ نباشد؟