نامههای خانم پاییز و آقای بهار
نامههای خانم پاییز و آقای بهار
به قلم حلما آقازاده
«پاییز خانم، سلام!
حالتان چطور است؟ خوبید؟
شنیدهام سرما خوردهاید؟ بهترید؟
مدت زمان زیادیست که میخواهم برایتان نامه بنویسم. اما دروغ چرا؟ شرم دارم.
اما حال دیگر عزمم را جزم کردهام. گفتم هم حالی بپرسم و هم …
از شما تعاریف گوناگونی شنیدهام. نگران نباشید. تمام شنیدههایم مملو از لطافت و زیبایی است.
قبلا چندباری حالتان را از آقای زمستان پیر جویا شده بودم.
ایشان هم کملطفی نکردند و خوب شما را برای من تفسیر کردند.
همانطور که آقای زمستان پیپ میکشیدند و هرازچندگاهی دستی به سبیل سفیدش میزدند از شما برای من میگفتند.
میگفتند که شما موهایی دارید به بلندی شاخههای بید مجنون که بر روی زمین کشیده میشوند. مواج هستند و همچون آبشار بر روی شانههایتان جاری شدهاند.
جناب زمستان گفتند چشمانتان مثل خورشید درخشندهاند و رنگشان به سبزی برگهای جوان درختان است.
ایشان گفتند که گونههایتان آنقدر گلگون است که گویی شعلههای سوزانِ آفتابِ هنگام غروب آنها را نوازش کرده است.
پاییز خانم!
چند روز پیش با خانم کهنسال تابستان مصاحبتی داشتم و احوالتان را از ایشان هم پرسیدم.
وقتی از شما سؤال کردم از همان لبخندهای ریزریز دوستداشتنیشان زدند که باعث شد چروکهای کنار لبشان بیشتر نمایان شود.
تابستان بانو تفسیر جدیدی از شما برای من داشتند.
ایشان همزمان با اینکه چای آلبالویشان را مزهمزه میکردند، گفتند که چقدر وقتی میخواهند کلید سال را به شما بدهند ذوق دارند. برای اینکه دوباره شما را در آغوش بگیرند و آن عطر خوش شما را استشمام کنند. منظورشان از عطر همان بوی برگهای سوخته بود که با خاک نمخورده همراه شده است.
بعد از اینکه خانم تابستان چایشان را نوشیدند، دستمالی با گلدوزیهای گیلاس را از داخل کشوی میز نهارخوری چوبیشان برداشتند و با آن لبهایشان را که خیس شده بود خشک کردند.
رد رژ لب صورتیشان بر روی دستمال جا خوش کرد. دستهای پُر چروکشان را زیر چانهشان گذاشتند و از اخلاق و عادتهای شما به من گفتند.
ایشان گفتند اولین کاری که شما بعد از اینکه کلید سال را میگیرید انجام میدهید این است که چند سطل رنگ برمیدارید و برگ درختان و دشت و دمن را رنگ میکنید. رنگهای زرد و نارنجی و قرمز…. گاهی هم شیطنت میکنید و ارغوانی!..
گفتند که عادت دارید هرروز در جنگل با پاهای برهنه بدوید. آنقدر سریع میدوید که سبب ریزش برگهای درختان میشوید!
من که جرات مسابقه دادن با شما را ندارم!
پاییز خانم!
شما آرزویی دارید؟
آرزویی که حاضر باشید به خاطرش با کل دنیا مبارزه کنید.
شما را نمیدانم اما من آرزویی دارم که تا به حال به هیچکس دربارهاش نگفتهام. آرزوی شیرینی که هر شب به آن فکر میکنم.
آرزویی که به خیال خودم ممکن است تحقق یابد.
آرزوی من دیدار با شماست.
به نظر شما محال است؟
من که فکر میکنم در این دنیا هیچچیز محال نیست.
راستی!
نمیدانم تمام این تفاسیری که از آقای زمستان و بانو تابستان شنیدهام راست است یا نه. امیدوارم که باشد…
آخر میدانید… از قدیم گفتهاند شنیدن کی بود مانند دیدن؟
برایم بنویسید که آیا شما همانطور هستید که آنها گفتند؟ برایم بنویسید که چیزی دربارهی من میدانید یا شنیدهاید؟
اصلا اگر این موضوعات را دوست نداشتید، دربارهشان ننویسید …
دربارهی هرچه دوست دارید بنویسید… فقط برایم نامه بفرستید…
ممنونم..
با آرزوی بهترینها
آقای بهار»
«آقای بهار عزیز،
از نامهی زیبایی که برایم نوشتید متشکرم و عذرخواهم که دیر پاسختان را میدهم…
میدانید زمانی که شما نامهتان را نوشتید من در خواب بودم.
از همان خوابهایی که حدودا نه ماه طول میکشد!
وقتی خانم تابستان برای اینکه کلید سال را به من بدهند از خواب بیدارم کردند، نامهی شما را هم به من دادند.
نامهتان بوی گلهای رز و یاس و زنبق میداد. روحم را جلا داد.
آقای بهار مهربان!
در جواب سؤال اولتان باید بگویم که بله من همانطور هستم که خانم تابستان و آقای زمستان تفسیر کرده بودند. نظر لطفشان است اما خب… آنها بیش از حد تعریف کردهاند…
در پاسخ دومین سؤالتان متاسفانه اعتراف میکنم که تا قبل از نامهی زیبایی که برایم نوشته بودید شناخت زیادی از شما نداشتم ولی بعد از آن، زمانی که داشتم در گوش درختان لالایی میخواندم تا بخوابند از آنها دربارهی شما پرسیدم.
چون شما آنها را از خواب بیدار میکنید، شما را خوب میشناسند.
یکی از درختان قطور و کهنسال جنگل که دورتادورش عشقه، پیچیده شده بود شما را اینگونه برایم توصیف کرد؛
او گفت شما همیشه کت و شلوارهایی میپوشید که طیف رنگی همهشان سبز است. سبز پستهای، مریم گلی، زمردی، یشمی، زیتونی و…
بر خلاف تنوع رنگی کت و شلوارهایتان، همیشه یک کراوات لیمویی میبندید.
او گفت که هر روز در جیب کتتان یک گل متفاوت میگذارید. یک روز بابونه، یک روز آلاله یا ارکیده.
درخت گفت یکبار هم دیده است که قاصدک در جیبتان گذاشته بودید!
وقتی همهی درختان را خواباندم، دیگر شب شده بود.
میان پهناورترین دشت جنگل نشستم و به ماه نگاه کردم.
من عاشق ماه هستم. شما چطور؟ ماه را دوست دارید؟
از ماه، حال و احوال شما را جویا شدم.
ماه خندید.
پرسیدم چرا میخندد؟
گفت میخندد به اینکه چند ماه پیش شما هم احوال من را از او پرسیده بودید.
از خجالت سرخ شدم.
ماه دوباره خندید و این بار شما را به بهترین شیوهی ممکن برایم تفسیر کرد. او تصویر شما را با ستارهها برای من در آسمان نقاشی کرد.
آقای بهار …
نمیدانم در آن لحظه واقعا هوا گرم شده بود یا من احساس گرما میکردم…
صبح فردای آن شب زمانی که در کنار رود قدم میزدم، تصمیم گرفتم از او هم دربارهی شما سوال کنم. رود خروشید.
او گفت که شما هر روز با او دردودل میکنید و وقتی خوب حرفهایتان را زدید، رود تکتک کلمههایتان را با خود میبرد و جاری میشود به دشتها، دریاچهها یا دریاها و اقیانوسها. تا مبادا کسی از دردودلهای شما بویی ببرد.
آقای بهار دوستداشتنی!
سؤال دیگری کرده بودید و من فراموش کردم که جواب آن را بدهم!
بله! معلوم است که آرزو دارم! اصلا بدون آرزو زندگی معنا ندارد!
آرزو است که به روزهای تکراری رنگ میدهد…
آرزوی من … راستش اگر اجازه دهید فعلا دربارهی آن چیزی نگویم… شرمنده…
هنوز آمادگیاش را ندارم… آقای بهار!
متاسفانه باید بروم. هنوز درختان را هرس نکردهام… ببخشید که باید نامهام را زود تمام کنم.
آقای بهار، راستش را بخواهید من هم واقعا میترسم…
میترسم که نتوانم هیچوقت شما را ملاقات کنم… اما امیدم را از دست نمیدهم!
شما چطور؟
شما هم امیدوارید؟ مطمئن هستم که هستید… چون شما آقای بهارید!
بهاری که به همهی درختان مرده جان تازه میبخشد.
ممکن نیست که ناامید باشید!
راستی آقای بهار!
ممکن است تا زمان تحویل کلید سال به آقای زمستان دیگر نتوانم برایتان نامه بنویسم.
اما این نامه را به آقای زمستان میدهم تا به دست شما برسانند.
برایم بنویسید!
متشکرم
مراقبت خودتان باشید…
خانم پاییز»
نوروز