منشی ایرانی برای حافظه مالیخولیایی اتریشی
سراسر داستان دربارهی جنگ است و مصائبش. صدای چکمههای نظامیای که بر سنگفرشهای یخزده کوبیده میشود میان صفحات داستان میپیچد و صدای خردهشیشهها و خمپارهها. کل داستان دربارهی انکار واقعیت بازسازیِ پس از جنگ است. ذهن راوی واقعیت آرام و زندگی جاری زمان حالِ داستان را رد میکند. انگار تکاندهندگی تصاویر به حدی است که «منشی حافظه» دیگر جانی برای تماشای دنیایی که از جنگ فاصله گرفته ندارد. برای او راحتتر است که به گذشتهی ویران و غمبار انس بگیرد و به دیوارهای سست تکیه کند. دیوارهایی که مانند چارچوب و مرزهای میان واقعیت و خیال ذهنش یکی پس از دیگری فرو میریزد.
منشی حافطه
نویسنده: حمید صدر
مترجم: پریسا رضایی
ناشر: آده
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۲۳۰
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۴۱۷۴۷۸
منشی ایرانی برای حافظه مالیخولیایی اتریشی
«بین من و آقای سوهالت شهری واقع شده است که تا پیش از اشتغال من نزد ایشان، از وجود آن کوچکترین اطلاعی نداشتم: خانههای این شهر ( البته به جز چند استثنا) همانی است که بوده، کوچهها و میادین آن نیز همینطور، اما( این هم از آن اماهاست) رنگ، بو و صدای شهر کاملا عوض شده است.» (ص7)
آیا از خواننده انتظار میرود با خواندن اولین پاراگراف داستان به فضای مالیخولیایی ذهن شخصیت اصلی داستان وارد شود؟
این اتفاق در دومین مرتبهی خواندن برای من رخ داد. منظورم این است که وقتی این کتاب را برای اولین بار در دست گرفتم و خواندم (قبل از اینکه نوشتهی پشت جلد را بخوانم) همان لحظه متوجه این نکته نشدم، حتی وقتی در داستان پیش رفتم و قسمت قابل توجهی از متن را مطالعه کردم از اینکه شخصیت اصلی متوهم شده و واقعیت و خیال در ذهنش درهم تنیده، مطمئن نبودم. وقتی کتاب را تمام کردم و دوباره خواندنش را شروع کردم از همان اول متوجه شدم این عدم استقرار و فضای موهوم چرا تکتک کلمات این داستان را در برگرفته.
وجه مثبت قضیه این است که خوانندهای که همراه با شخصیت گیج و آشفته شده و بعضی چیزها برایش ناواضح و مبهم ماندهاند، برای رسیدن به جواب خیلی از پرسشها صبورانه با راوی همراه میشود، اما این ماجرا وجه منفیای هم دارد: ممکن است خواننده کسل شود چون جو غالب داستان خاکستری، سرد، مهآلود و تلخ است و خط روایی داستان کند پیش میرود.
بستگی دارد به اینکه شما چطور خوانندهای هستید؛ داستان را آرام آرام میخوانید یا تا وقتی که داستان را تمام نکردهاید کتاب را زمین نمیگذارید، یا از آن دست خوانندگانی هستید که ممکن است بعد از اتمام کتاب باز آن را تورق کنید. اگر جزو دستهی آخر هستید، این کتاب شماست. منظور اینکه کتاب میتواند به هر خوانندهای تعلق بگیرد اما این کتاب، کتابِ ایدهآل خوانندهی دوبارهخوان است – چه بلافاصله بعد از به پایان رساندن کتاب و چه پس از مدت و زمانی –
برگردیم به جملات آغازین این نوشته: «عوض شدن رنگ، بو و صدای شهر…». راز کشف سریع ذهن متوهم راوی در دقت کردن به همینهاست. چرا دانشجوی ایرانی این داستان که اتفاقات از زبان او روایت میشود، در صفحهی اول کتاب میگوید:
«گرچه مانند روزهای اول برای رسیدن به کوچه ی زیبن اشترن از کوچهی موند شاین وارد میشدهام این اواخر اغلب ناگهان سر کوچه میایستادم، نگاهی به دوروبر میانداختم و تعجب میکردم، گویی اولینبار است پا به این کوچه میگذارم. در این حال سئوالهای بسیاری به ذهنم هجوم میآورد» (ص7)
اگر خوانندهی سختگیر یا شاید هم عجولی باشید و برایتان مهم باشد که از همان پاراگراف اول متوجه چم و خم داستان شوید بهتر است حین خواندن کتاب به کلمات و واژههای ابتدایی با دقت توجه کنید. از ما گفتن.
هرچه در داستان پیش میرویم بیشتر متوجه دلیل این تغییر میشویم و چرایی این موضوع برایمان روشن میشود. البته همانطور که قبلاً گفتم به مرور و همراه با تآنی.
رمان دربارهی دانشجویی است که به استخدام مرد مسنی درمیآید. استخدام در چه سمتی؟ منشیگری. تا اینجا همه چیز عادی به نظر میرسد. مرد پیری داریم که به علت کهولت سن و وضع سلامتی به کمک مرد جوانی نیاز دارد که علایق، آرزوها و کارهای ناتمامش را به سرانجام برساند:
«از آنجایی که آقای سوهالت به علت ابتلا به بیماری نقرس در رنج و عذابی دائمی بود، به بنده این افتخار داده شده بود پاهای خود را در خدمت ایشان به کار گیرم. ایشان نیز اوایل مرا از سر بندهنوازی منشی خود و بعد وقتی چند مورد نامطلوب را به او خاطرنشان کردم، «منشی حافظه» لقب داد. بخشی از کار من این بود که در فواصلی معین سراغ ایشان بروم و مصالح کار را، که غالبا عبارت بود از پنج شش قطعه عکس و چند صفحه از دفاتر یادداشت، از او دریافت کنم». (ص13)
با اینکه لحن این پاراگراف و ادبیاتی که در آن به کار رفته ما را یاد «بازماندهی روز» میاندازد اما این یادآوری موقتی است و خواننده با حال و هوایی متفاوت از شخصیت بازماندهی روز روبهرو میشود. داستان زمانی جالبتر میشود که جوان باید ذهن پراکندهی پیرمرد را سروسامان دهد. ذهنی که میان عکسهای برداشته شده از جنگ تکهتکه شده و رنگباخته. مسئولیت دانشجوی جوان ترمیم و بازسازی است. ترمیم و بازسازی ذهن پیرمرد و عکسهایش.
آن سوی ماجرا با مرد جوانی روبرو هستیم که در مضیقهی مالی به سر میبرد «همهی امید من این بود که این کار تا آنجا که ممکن است کش پیدا کند. مهم برای من این بود که چه تعدادی عکس داخل این جعبه روی هم تلنبار شده… مشغلهی دائمی ذهن من در آن زمان فقط و فقط تأمین اجارهی اتاق کوچهی براندمایر بود و بس. درد من این بود که چگونه میتوانم با خیالی آسوده زمستان را در آنجا به سر بیاورم.» ص17
اینکه فضای ذهنی پیرمرد و حالوهوای عکسهایی که برداشته چطور و چرا به ذهن جوان منتقل می شود و او را غرق در مالیخولیا میکند را باید در متن داستان جستجو کرد.
این رمان مانند دانشنامههای مصور جنگهای جهانی اول و دوم که بخش زیادی از ماندگاری تاریخ و مستند بودن وقایع خود را مدیون عکسهای خود هستند عمل میکند؛ با این تفاوت که هیچ عکسی در این کتاب وجود ندارد -قرار هم نیست وجود داشته باشد- علیرغم این ما عکسها را از پس نگاه تیزبین و دقیق جوانی که جزئیات را مرور میکند و احیاناً پای آنها میخکوب میشود،به وضوح میبینیم:
« …عکسهای دو سربازی بود که گلوله صورتشان را از میان برده بود و دمرو روی پیادهرو افتاده بودند. در این دو عکس چند سرباز و افسر ارتش سرخ، سلاح در دست، از جلوِ دو کُشته عبور میکردند و مدخل کوچهی شافلر پر از خردهآجر و آوار بود…دو پیرزن درون عکس که یکی مستقیم به دوربین سوهالت خیره شده بود و دیگری وحشتزده به چهرهی دربو داغانشدهی یکی از دو جسد نگاه میکرد، به تصویر حالوهوایی زنده میدادند که در بقیهی عکسهای آقای سوهالت وجود نداشت.» (ص 21)
کمکم همراه با جوان شخصیت پیچیده و پرگره پیرمرد را کشف میکنیم. پیرمردی که وین را بانو مینامد و کمکم با عکسهایش ذهن جوان را اشغال میکند:
«واضح است که از این کشف تازه شوکه شده بودم. آفتاب در آن سکوت دلچسب… همانند آفتاب درون عکس…کمکم شروع کرد؛ دروغهای سوهالت را برملا کند» (ص87)
سراسر داستان دربارهی جنگ است و مصائبش. صدای چکمههای نظامیای که بر سنگفرشهای یخزده کوبیده میشود میان صفحات داستان میپیچد و صدای خردهشیشهها و خمپارهها. خردهشیشههایی که جوان ابتدا به دنبال آنهاست و سپس صدای آنها را همه جا زیر پای خود و دیگران میشنود.
با خواندن این داستان بعید میدانم به جستجوی تصاویر اتریش و وین ِ جنگ و زمان آلمان هیتلری نپردازید. کل داستان دربارهی انکار واقعیت بازسازیِ پس از جنگ است. ذهن راوی واقعیت آرام و زندگی جاری زمان حالِ داستان را رد میکند. انگار تکاندهندگی تصاویر به حدی است که «منشی حافظه» دیگر جانی برای تماشای دنیایی که از جنگ فاصله گرفته ندارد. برای او راحتتر است که به گذشتهی ویران و غمبار انس بگیرد و به دیوارهای سست تکیه کند. دیوارهایی که مانند چارچوب و مرزهای میان واقعیت و خیال ذهنش یکی پس از دیگری فرو میریزد.
این داستانِ مملو از خمپاره، بمب، ویرانه و کشتار، اما خالی از رگههای طنز نیست. شاید چون نویسنده ایرانی است حس کردم طنز داستان هم از نوع طنز ایرانی است. طنز طعنهزنِ آشنایی که ما خوانندگان ایرانی ردپای آن را میان رمانهای جدی و عصاقورت دادهمان هم مییابیم:
«ای رهبر برگزیده به لطف خداوند
تا منجی ملت آلمان باشد!
رستگار باد آن مادری که تو را به دنیا آورد!
سپاس بر تپههایش باد!» ص86
نویسنده، آقای حمید صدر که متولد تهران است و سال 1347 ایران را ترک کرده، سالهاست ساکن وین است و به زبان آلمانی مینویسد، مثل ما –خوانندگان- از خودش می پرسد: سپاس بر تپههایش باد؟!
راوی، احساساتِ غلو شدهای نسبت به گذشتهی خود ندارد با این وجود گاه با یک کلمه و یا یک توصیف ساده خواننده را با خود همدل میکند:
«اما مشکل برای کسی که آلمانی زبان مادریاش نیست در اینجاست که این کار میتواند به عذابی الیم تبدیل شود. دیروز قصد داشتم از برج هیولای کوچهی هفت ستاره شروع کنم (به نوشتن).. وقتی کلمهی «غریب» را بر زبان میآوردم، یاد برج بتنی داخل سربازخانه میافتادم و موقع ادای «درد غربت»، درختان خیابان شهر زادگاهم در ایران جلوِ چشمم ظاهر میشد.» (ص28)
«فقط بوی پرتقال پوست گرفته و چای تازهدم، کم بود تا احساس یک روز زمستانی در شمال ایران به من دست بدهد» (ص118)
از صحنههای زیبایی که نویسنده در این رمان آفریده شرح رابطهی زیبا و انسانی راوی با خانم مسن همسایه است. زنی که جوان ایرانیِ دور از مادر به او تعلق خاطر پسرانهای پیدا میکند:
«او در میان خانمهایی که در طبقهی اتاق من زندگی میکردند استثنا بود. در همان حال که دیگران(…)مرا با نگاههایی خصمانه تا دم درِ اتاقم مشایعت میکردند، او تنها کسی بود که جواب عصربهخیرهای مرا با روی خوش میداد» (ص108)
جوانِ مهاجر سختیهایی که گریبان مهاجران و در این مورد مهاجران شرقی و ایرانی را میگیرد به خوبی بیان کرده است:
«طبق معمول میرفتم به طرف زمان خان، معلم پاکستانی اهل پنجاب (…) اینکه خان مغرور اهل پنجاب با قدرشناسی لبخند میزد و مودب جلوی جماعت دولا و راست میشد به شکل وصفناپذیری دردآور بود…» (ص66 و ص67)
نویسنده در جای جای داستان به شرح طبیعت و کوچهها و اماکن وین پرداخته. چه وینی که زمانی در آتش جنگ میسوخت و چه زمانی که مصرانه تصمیم گرفته بود تمام آثار ویرانی و جنگ را از ظاهر خود بزداید.
محتوای عکسها و شرحی که عکاس قدیمی پشت آنها نوشته با چیزی که جوان به دنبال آن است تطابق ندارد. این موضوع ادامه پیدا میکند تا زمانی که ذهن مالیخولیایی جوان واقعیتی که خود فرض میکند را پیش چشمانمان رو می کند.
واقعیتی که حالا دیگر با شناختی که از ذهن راوی پیدا کردهایم میدانیم که نباید به آن اعتماد کنیم و در عین حال دلیلی برای رد کردنش نمیبینیم. چون ذهن ما به عنوان خواننده در اختیار راوی قرار گرفته است. نویسنده باور واقعیت را به خواننده تحمیل نمیکند بلکه آن را در فضایی معلق بین برداشت خواننده از حوادث و واقعیت امر نگه میدارد.
خواندن این کتاب برای من تجربهی خوبی بود. اول اینکه یک نویسندهی ایرانی داستانی به زبان کشوری که به آن مهاجرت کرده است نوشته و این داستان اتفاقاً جوایزی از آن کشور کسب کرده دوم اینکه ایده برای من جدید و غیرتکراری بود. هیچوقت فکر نکرده بودم آدم میتواند برای حافظهاش هم منشی استخدام کند و از خدماتش بهرهمند شود؛ البته به شرطی که آن منشی را با عکسهایی که برداشته دیوانه نکند.
5 دیدگاه در “منشی ایرانی برای حافظه مالیخولیایی اتریشی”
آینده ی فوق العاده ای در نوشتن و ترجمه در خانم معانی میبینم 👏
ادامه بدین…
بسیار عالی و جذاب کتاب را نقد کردید. خیلی سپاسگذارم که مرا با چنین کتابی و نویسنده آن که نمی شناختم آشنا کردید و سفارش خریدش را دادم . ممنون خانم شعبانی.
عالی
دست شما درد نکنه خانم شعبانی
ممنون که میخوانید
خانم شعبانی چه خوب دوباره نوشتید