در کنار آتش سالن عمومی گریفندور
می توان ادعا کرد که هری پاتر، یک جور بیانیهی سیاسی است از زبان زنی مبتلا به افسردگی. این را بعدتر میفهمم. وقتی برای بار چنددهم، در بزرگسالی کتابها را میخوانم. جهانی که رولینگ قرار است در نهایت به آن نوید پیروزی دهد، فارغ از تمام جزییات پررنگ و به دقت انتخاب شدهای که کنار یکدیگر قرار میدهد، سیاه است. غمزده است. ما، نسل ایرانی هری پاتر، تتمهی نسلهای آرمان زدهی پیش از خود بودیم که حالا خودش را در این کابوس سیاه میبیند و طبیعتا آن را بدیهی و طبیعی مییابد. خیر در برابر شر. مظلوم در برابر ظالم. شجاعت در برابر قدرتطلبی. و آزادی، که هزینهاش از دست دادن عزیزترینهای ارتش ققنوس است.
می توان ادعا کرد که هری پاتر، یک جور بیانیهی سیاسی است از زبان زنی مبتلا به افسردگی. این را بعدتر میفهمم. وقتی برای بار چنددهم، در بزرگسالی کتابها را میخوانم. جهانی که رولینگ قرار است در نهایت به آن نوید پیروزی دهد، فارغ از تمام جزییات پررنگ و به دقت انتخاب شدهای که کنار یکدیگر قرار میدهد، سیاه است. غمزده است. ما، نسل ایرانی هری پاتر، تتمهی نسلهای آرمان زدهی پیش از خود بودیم که حالا خودش را در این کابوس سیاه میبیند و طبیعتا آن را بدیهی و طبیعی مییابد. خیر در برابر شر. مظلوم در برابر ظالم. شجاعت در برابر قدرتطلبی. و آزادی، که هزینهاش از دست دادن عزیزترینهای ارتش ققنوس است.
یکی از چیزهایی که باعث میشود ذهن انسان کاملاً بر روی نوشتن بسته شود، بیش از حد دانستن است. وقتی به «هری پاتر» فکر میکنم، دقیقاً همین اتفاق میافتد. واقعاً نمیدانم باید از کجا شروع کنم. باید از چه بگویم. اصلاً چگونه شروع کنم که بتوانم بیشترین تاثیر را روی خواننده بگذارم. من، در برابر هری پاتر احساس مسئولیت میکنم. چون در موردش بیش از حد میدانم.
این موضوع، اصلاً چیزی نیست که فقط به من، یک نوجوان کتابخوان، عجیب و غریب و ناجذابِ سابق محدود شود. حقیقت این است که ما، همهی مایی که کتابهای هری پاتر را پشت نیمکتهای راهنمایی و دبیرستان، توی مینیبوسهای قدیمی که سرویس مدرسه بودند، لای کتاب زیست و فیزیک و ریاضی و خلاصه تقریباً همه جا دنبال خودمان میکشاندیم، بیش از حد در موردش میدانیم.
گوگل را زیر و رو میکنم و از بین مطالب مختلف، یک چیز مشترک بیش از همه به چشمم میآید و آن عبارتی است دو-سه کلمهای که ما را توصیف میکند: «نسل هری پاتر». چیزی ما را به یکدیگر پیوند زده. چیزی که میتوانیم به واسطهاش یکدیگر را تشخیص دهیم. که حتی حالا که شخصیتهایمان شکل گرفته و حوالی ۳۰ سال هستیم (حالا کمی بیشتر یا کمتر)، حالا که ممکن است انتخابها و ظاهرمان زمین تا آسمان با یکدیگر فاصله داشته باشد، باز هم مثل یک نخ نامرئی، به یکدیگر گرهمان میزند.
هری پاتر یک فرهنگ است. فرهنگ مشترکی که از لای کتابهای درسی، از لای فرهنگهای خانوادگی، از لای رسانههای در کودکی ما محدود، از لای بایدها و نبایدهای ریشه دوانده و سفت شده، همهی ما را با جهان جادوییمان یکرنگ کرد. همهی مایی که روزگاری در یازده سالگی، منتظر رسیدن نامهای مهر و موم شده بودیم که توی آن با جوهری سبز رنگ نوشته باشد که این بچه اصلاً متعلق به دنیای شما نیست و همین است که تا این حد جدا مانده و عجیب و غریب است و همین است که حالا باید جمع کند و برود در مدرسهی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز درس بخواند.
اما اگر هری پاتر را نخوانده باشید یا در کمال تاسف تنها وسیلهی آشناییتان با آن، فیلمهای ضعیف و دم دستیاش باشد، ممکن است فکر کنید که ماجرا در جادو خلاصه میشود. اسمهای ساختگی، هیولاهای محیرالعقول، معجونها، وردها، موجودات طلسم شده، جغدهای نامهبر، جاروهای پرنده و از این دست.
اما این فقط پوستهی جهان برساخته ی رولینگ است. جهانی که آنقدر از نمونهی واقعی خود فاصله داشته باشد، که بتواند بدون هیچ مشکلی آن را نقد کند یا «ارتشی» تشکیل دهد از نوجوانان در حال بلوغ که بعدتر بتوانند نمونهی واقعی را نجات دهند یا حداقل، پیروزی بر ولدمورتهایش را هدف زندگیشان قرار دهند.
می توان ادعا کرد که هری پاتر، یک جور بیانیهی سیاسی است از زبان زنی مبتلا به افسردگی. این را بعدتر میفهمم. وقتی برای بار چنددهم، در بزرگسالی کتابها را میخوانم. جهانی که رولینگ قرار است در نهایت به آن نوید پیروزی دهد، فارغ از تمام جزییات پررنگ و به دقت انتخاب شدهای که کنار یکدیگر قرار میدهد، سیاه است. غمزده است.
چگونه کودکانی وقت خود را با چنین کتابی میگذرانند؟ کودکانی که روحشان به ایدئولوژی تنگ مدرسه و تلویزیون و کتابهای درسی آغشته شده باشد، بدون شک بهترین انتخاب هستند. ما، نسل ایرانی هری پاتر، تتمهی نسلهای آرمان زدهی پیش از خود بودیم که حالا خودش را در این کابوس سیاه میبیند و طبیعتا آن را بدیهی و طبیعی مییابد. خیر در برابر شر. مظلوم در برابر ظالم. شجاعت در برابر قدرتطلبی. و آزادی، که هزینهاش از دست دادن عزیزترینهای ارتش ققنوس است.
رولینگ، در مسیر عدالت خواهانهای که برای قهرمانان نوجوانش چیده، از هیچ دردی فروگذار نمیکند. سیریوس بلک میمیرد، دامبلدور میمیرد، اسنیپ میمیرد، لوپین، تانکس، نیمی از ویزلیها، دابی، سدریک، لیلی و جیمز میمیرند. خانوادهی لانگ باتم، عقلشان را از دست میدهند، کراوچ آبرو و خانودهاش را.
وزیر سحر و جادو، مقهور قدرت میشود، دیوانهسازها، روح و سرزندگی را از جان آدمها میمکند، ماگلها (غیرجادوگرها) و ماگلزادهها قتل عام میشوند، مدرسه، کوییدیچ، آب کدوحلوایی، عشق نوجوانانه به چوچانگ، همه بیمعنی و دور میشوند، مرگخوارها، به همه جا نفوذ میکنند. زیر آستین هر کسی ممکن است علامت اسکلتی باشد که به فرمان لرد سیاه، شروع کند به سوختن و فراخواندن. زمانهی سیاهی است و درد تمامی ندارد.
هر آنچه از آرمانخواهی، جنگیدن برای برابری، اخلاق، حمایت از ضعیفترها، ایثار و گذشتن از منفعتهای شخصی لازم بود و خلاصه «انتخاب» هر چیزی که با شرافت نسبتی دارد، به واسطهی ساختن جهانی آنچنان انعطافپذیر که هر کسی میتواند آن را تنش کند، در آن جای بگیرد و خود را در آن بیابد، به روح ما نوجوانان آن روزگار، تزریق میشد. به نظر من، رمز اثرگذاری این معجون جادویی، چیزی بود که اسمش را میگذارم «اخلاق گریفندور».
جادوگران و ساحرههای یازده سالهای که به مدرسهی هاگوارتز وارد میشوند، همان روز اول، توسط یک کلاه کهنه، گروهبندی میشوند. باور عمومی این است که باهوشها به ریونکلا میروند، خوشقلبها به هافلپاف، قدرتطلبها به اسلیترین و شجاعترها به گریفندور. دامبلدور، مدیر نجاتبخش هاگوارتز اما معتقد است که هر کسی در واقع خودش انتخاب میکند که عضو کدام گروه است. و ما، با وجود اینکه شاید ته دلمان میدانستیم که هافلپافیتریم یا ریونکلاییتر یا حتی اسلیترینیتر، دلمان میخواست گریفندوری باشیم.
موضوع فقط شجاعت نیست. فرهنگ حاکم بر آن سالن عمومی خوابگاه گریفندور، چیزی که مینروا مک گانگول، سیریوس، جیمز، دامبلدور، ویزلیها و خلاصه تمام آدمهای درست داستان بهمان دیکته میکردند، ترکیبی بود از شرافت و قانونگریزی. همان دو ویژگی که تمامی قهرمانان محبوب تاریخ در خود دارند.
قوانین دست و پاگیر و سرکوبگر باید کنار روند و چیزی که باقی بماند، زیستن برابر تمام موجودات جادویی و غیرجادویی باشد در کنار یکدیگر. همین دو عنصر، ما را که نوجوان بودیم و دست و دلمان هنوز قوی بود، رام میکرد. میتوانی خوب باشی و در عین حال به هرچه از تو میخواهند، تن ندهی. این است که ارزش است.
همهی اینها شاید جان کلام بود و آنچه رولینگ خواسته و ناخواسته، لای صفحات کتابش پنهان کرده بود. اما واقعیت این است که در مورد هری پاتر، پوسته و فرم هم نقش پررنگی ایفا میکند.
تمام آن جزییات با وسواس انتخاب شده، تمام راهروهای پیچ در پیچ و اتاقهای بینام، تمام موجودات غریب پشت درها و دالانها، تمام قاب عکسهای متحرک روی دیوارها، عناوین خلاقانهی کتابهای درسی، تمام شگفتیای که هر لحظه از پس دیواری بیرون میزد و یک لحظه هم خواننده را به حال خود نمیگذاشت، بعدازظهرهای پررخوت ما را با جوشهای صورت و دماغهای بزرگ از بلوغ، از لای کتاب شیمی و عربی، به حادثهای قهرمانانه تبدیل میکرد.
یک دیدگاه در “در کنار آتش سالن عمومی گریفندور”
ممنون از خانم پردیس جلالی و قلم دلنشینشون