داستان انزوای سالینجر پس از موفقیت ناطور دشت
جروم دیوید سالینجر، یکی از سرسختترین رقبای گرتا گاربو و هاوارد هیوز در رشتهی انزوا و گوشهنشینی است. نویسندهی ناطور دشت، همان کتاب مقدس چهار نسل از جوانان عاصی، در سال 1953 یعنی دو سال بعد از انتشار رمان، به عرصههای عمومی پشت کرد و از سال 1965 هم به تمامی، انتشار کتابهای خود را متوقف نمود. اما چه داستانی پشت این تصمیم عجیب او بود؟
جروم دیوید سالینجر، یکی از سرسختترین رقبای گرتا گاربو و هاوارد هیوز در رشتهی انزوا و گوشهنشینی است. نویسندهی ناطور دشت، همان کتاب مقدس چهار نسل از جوانان عاصی، در سال 1953 یعنی دو سال بعد از انتشار رمان، به عرصههای عمومی پشت کرد و از سال 1965 هم به تمامی، انتشار کتابهای خود را متوقف نمود. اما چه داستانی پشت این تصمیم عجیب او بود؟
انزوای سالینجر و دوری او از عرصههای عمومی، رسانهها را به شدت کنجکاو میکرد. آنها (رسانهها) بدشان نمیآمد که نویسندهی ناطور دشت را فرسوده و منزوی ببینند، و چنین تصویری را هم به دوستداران آن رمان فراموشنشدنی، مخابره کنند. اما در عمل، گوشهنشینی و انزوا از سالینجر، یک اسطوره و حتی شاید بتوان ادعا کرد، قهرمان ساخت. میلیونها خوانندهی رمان فراموشنشدنی ناطور دشت نتیجه گرفته بودند که او به خاطر حفظ هنرش از فضاهای عمومی دوری میکند. در طول تقریباً 50 سال سکوت سالینجر، شایعات زیادی پیرامون او شکل گرفتند. حتی در روزهایی، کار به جایی میرسید که خانهاش توسط خیل عظیم عکاسان و روزنامهنگاران، کاملاً محاصره میشد.
در سال 1968، یان همیلتون، نویسنده کتاب در جستجوی جی. دی. سالینجر تا حدی پرده از اسرار زندگی این مرد مرموز برداشت. در سال 1998 هم، جویس مینارد در کتاب خاطراتش که با نام در خانه با دنیا منتشر شد، از رابطهی 9 ماههی خود در اوایل دههی 70 با سالینجر پرده برداشت. در آن خاطرات، جویس مینارد، سالینجر را نه یک هنرمند ششدانگ و بیعیبونقص، که به عنوان یک مرد تندخو، تا حدی پارانوئید و متمایل به کنترل طرفداران دختر و بسیار جوانش، معرفی کرد.
سالینجر در روز سال نوی سال 1919 میلادی در نیویورک به دنیا آمد. پدر او، سول سالینجر یک بازرگان ثروتمند در حوزه گوشت و پنیر بود و مادرش، یک زن اسکاتلندی-ایرلندی. سالینجر یک خواهر بزرگتر به نام دوریس هم دارد. تا پیش از آنکه پدرش او را به آکادمی نظامی ولی فورج (پنسیلوانیا، 1934) بفرستد، در چند مدرسه دستور زبان به تحصیل پرداخته بود. اما در نهایت، علاقهاش به نویسندگی، در همان آکادمی نظامی شکل گرفت. البته، ناگفته نماند که در آن سن، بازیگری اولین و مهمترین رویای دیوید جوان بود.
سالینجر، ولی فورج را در سال 1936 میلادی ترک کرد و برای مدت کوتاهی به دانشگاه نیویورک رفت. در نهایت، در سال 1937 تلاش کرد که شانس خود را برای بازیگر شدن امتحان کند. البته، در این آزمون زیاد موفق نبود. به همین دلیل، پدرش تصمیم گرفت که او را به لهستان بفرستد. با این امید که بتواند تجارت خانوادگی صادرات و واردات گوشت را توسعه دهد؛ کاری که سالینجر علاقهی چندانی به آن نداشت. در عوض، کمی پس از ورود به لهستان، سفری هشت ماهه به سوی وین را آغاز کرد.
پس از بازگشت از وین به دانشگاه اورسینوس پنسیلوانیا رفت. اما نتوانست در رشتهی زبان انگلیسی هم بدرخشد. با این وجود، به یکی از نویسندگان ثابت نشریهی دانشجویی این دانشگاه تبدیل شد. بعد از فقط یک ترم، اورسینوس را هم ترک کرد و پس از مدت کوتاهی، تصمیم گرفت که در یکی از کلاسهای شبانهی دانشگاه کلمبیا، با موضوع داستان کوتاه نویسی، شرکت کند. جالب است بدانید که این کلاس را سردبیر نشریهی ادبیای برگزار میکرد که چند سال بعد، اولین داستان سالینجر در آن به چاپ رسید.
در همان سال، نوشتن ناطور دشت را هم آغاز کرد و همزمان، با دختری جدید آشنا شد؛ اونا اونیل! اونا دختر 16 سالهی یوجین اونیل، نمایشنامهنویس آمریکایی و یکی از برندگان جایزه نوبل بود. اما رابطهی اونا و سالینجر، دوام زیادی نداشت.
در سال 1942، یعنی در 23 سالگی سالینجر، او به سپاه سیگنال ارتش ایالات متحده فراخوانده شد (سیگنال، شاخهای از ارتش ایالات متحدهی آمریکاست که وظیفهی اجرا، طراحی و مدیریت سیستمهای اطلاعاتی و بسترهای ارتباطی را برای فرماندهی و کنترل ستاد مشترک ارتش برعهده دارد). در همان دوران، اونا هم برای بازی کردن در فیلمی با حضور چارلی چاپلین (که هرگز ساخته نشد) تست داد. یک سال بعد، یعنی در روزهایی که سالینجر تحت آموزش برای تبدیل شدن به یک افسر ورزیده بود، اونا با چاپلین ازدواج کرد.
پس از پایان دوران آموزشی، سالینجر به لشکر شماره 4 ایالات متحده در دوون پیوست. به این ترتیب، در بخشی از خونبارترین نبردهای جنگ جهانی دوم شرکت کرد. از روز دی (D – Day) تا نبرد لوکزامبورگ. به عنوان یک افسر اطلاعات، و با تکیه بر آلمانی روانش که در دروان اقامت در وین آموخته بود! میتوان حدس زد که احتمالاً سالینجر در بازجویی بسیاری از افسران ارشد نازی، نقش داشته است. اما این ادعا هرگز اثبات نشد.
در همان دوران بود که سالینجر در پاریس با ارنست همینگوی ملاقات کرد. نقل است که دومین دیدار همینگوی و سالینجر با اختلاف نظرهایی در مورد کیفیت و ماهیت تفنگهای آلمانی و آمریکایی همراه شده است. آنها این اختلاف نظرها را با شلیک به سر یک مرغ حل کرده بودند.
در سال 1945 و به دنبال یک فشار و تنش عصبی، سالینجر در یکی از بیمارستانهای نورنبرگ بستری شد. هر چند، به مرور زمان بهبود یافت و در سپتامبر همان سال، با یک بانوی فرانسوی به نام سیلویا ازدواج کرد. او مدتی را در اروپا ماند و برای 6 ماه به عنوان یک غیرنظامی با دولت آمریکا همکاری کرد. در انتهای این قرارداد هم سیلویا را با خود به نیویورک برد. اما همسرش تاب زندگی در آمریکا را نداشت و خیلی زود به خانه بازگشت. در نهایت، ازدواج سالینجر در سال 1946 میلادی به طلاق ختم شد.
سالینجر پس از طلاق تصمیم گرفت که دوباره به حرفهی نویسندگی روی بیاورد. داستانهای کوتاه او در نشریات متعددی نظیر Saturday Evening Post و Colliers به چاپ میرسیدند. البته، ناگفته نماند که بسیاری از آن داستانها براساس تجربیات سالینجر از حضور در جنگ و ارتش نوشته شده بودند. برخیشان نیز بعدها در گوشههایی از ناطور دشت، مجدداً به نمایش درآمدند.
برای مدت هشت سال، نیویورکر تمامی داستانهای سالینجر را رد کرده بود. اما در سال 1948 بالاخره این مجلهی معتبر ادبی، یک روز خوش برای موزماهی را به انتشار رساند. در این داستان، سالینجر ما را با سیمور گلس و خانوادهی گلس آشنا میکند.
پس از این واقعه، دیگر نیویورکر به منبع اصلی انتشار داستانهای سالینجر تبدیل شده بود. برخی از منتقدان اعتقاد دارند که نیویورکر توانست بر استایل نوشتن سالینجر تاثیر بگذارد و از او نویسندهی بهتری بسازد.
همچنین در سال 1948، سالینجر توانست با فروش حق و حقوق فیلمی براساس داستان کوتاهش در نیویورکر، به نام عمو ویگیلی در کنتیکت، به دریل زانوک تهیهکننده افسانهای هالیوود، کمی پول دربیاورد. فیلم با نام دل نادان من ساخته شد. البته که این اثر، ژانری سانتیمانتال داشت و به صحنهای برای درخشش سوزان هیوارد تبدیل شد. هیوارد برای ایفای نقش در فیلم دل نادان من، نامزد جایزهی اسکار شد. البته، این جایزه را به خانه نبرد.
با وجود تمامی این تفاسیر، سالینجر از دل نادان من متنفر بود. شاید هم به همین دلیل، وقتی الیا کازان از او خواست که اجازه اقتباس سینمایی ناطور دشت را برای برادوی صادر کند، با گفتن جملهی معروف «هولدن این مجوز را تایید نخواهد کرد»، پیشنهاد را نپذیرفت.
حالا دیگر سالینجر در حلقهی ادبی نیویورک، یک اسم شناخته شده به حساب میآمد. او در کلابهای گرینویچ ویلیج عضو بود و با نویسندهها و ویراستاران نام آشنای آن روزگار، پوکر بازی میکرد. اما هر چه پیشتر میرفت، سختگیریهایش هم بیشتر میشد. کار به جایی رسیده بود که دیگر اجازهی تغییر حتی یک کلمه از داستانهایش را به نشریات نمیداد.
در نهایت، رمان ناطور دشت در سال 1951 و در قالب کتاب به انتشار رسید. داستانی درباره زندگی هولدن کالفیلد 16 ساله و اخراجی از مدرسه. با این حال، سالینجر در مورد تبلیغ کردن این کتاب هم بسیار تندخویانه رفتار میکرد. او هر گونه پیشنهاد تبلیغ برای کتابش را رد میکرد و نمیخواست حتی یک نسخه از آن را هم برای منتقدان کتاب بفرستد. حتی برای فرار از این مسائل تبلیغاتی، برای مدت کوتاهی از آمریکا به انگلستان رفت. وقتی برگشت، دیگر به فلسفهی شرقی، هندوئیسم و ذن بودایی علاقمند شده بود.
شاید یکی از دلایل پشت تصمیم سالینجر بر ترک نیویورک در تولد 34 سالگیاش هم همین بود. در اول ژانویه 1953، یک زمین 90 جریبی را در یکی از روستاهای نیوهمپشایر خرید. این زمین بر روی یک تپه واقع شده بود و آب، برق و حتی تلفن هم نداشت.
با این وجود، در نخستین ماههای پس از اقامت در خانهی جدیدش، به هیچوجه انسانی گوشهگیر و منزوی نبود. با همسایگانش ارتباط داشت و درهای خانهاش نیز به روی دانشجویان و دانشآموزان دبیرستانی مناطق اطراف، باز بود. او برای مهمانان خود نوشیدنی و غذا میخرید و اغلب برای استراحت، به داخل خانه دعوتشان میکرد.
تقریباً به نقطهای رسیدهایم که جویس مینارد هم در کتاب خاطرات خود به آن اشاره کرده است. مینارد مینویسد: همزمان با بالا رفتن سن سالینجر، تمایلش به داشتن دوستدخترهای بسیار جوان بیشتر و بیشتر شد. در خصوص مینارد، او یک دختر 18 ساله بود و سالینجر در زمان رابطهی عاشقانه با او، 53 سال سن داشت.
در حقیقت، ارتباطات سالینجر با افراد جوان، همیشه مورد ظن و شبهه قرار میگرفت. حتی بسیاری از داستانها و رمانهای او برای پیدا کردن آثار پدوفیلی موشکافی و بررسی میشدند. مینارد میگوید: اشتیاق سالینجر به بیگناهی بچگانه موجود در زنان، جرم نیست اما، باعث آزار عاطفی آنها میشود.
البته، رابطهی سالینجر با دانشجویان جوان، پس از اینکه یکی از همین دانشجوها او را برای مصاحبه با یک نشریهی دانشجویی متقاعد کرد، پایان یافت. داستان از این قرار بود که این نشریه، مصاحبهی سالینجر را به قیمت خوبی به یک نشریهی بزرگتر فروخته بود. این ماجرا، باعث خشم و عصبانیت سالینجر شد. بار بعدی که دانشجویان با سالینجر تماس گرفتند و خواستار دیدار با او شدند، دریافتند که خانهاش را دیوارهایی بلند و غیرقابل نفوذ، احاطه کرده است.
در حقیقت، آن مصاحبه چندان هم جالب نبود. اما در جایی از آن، مصاحبه کننده پرسیده بود: آیا ناطور دشت یک نوع اتوبیوگرافی است؟ و سالینجر در جواب گفته بود: یک جورهایی، وقتی این رمان را به پایان رساندم، احساس راحتی و آسایش زیادی میکردم. دوران کودکی من بسیار شبیه به دوران کودکی هولدن بود و به اشتراک گذاشتن این موضوع با مردم، آرامش زیادی را برایم به ارمغان آورد.
در فوریه سال 1955، سالینجر برای بار دوم ازدواج کرد. عروس او 19 ساله بود و کلیر داگلاس نام داشت. کلر دختر یکی از منتقدان هنری برجستهی بریتانیایی بود. او داستان فرنی و زوئی را برای کلر نوشت و به عنوان هدیهی ازدواج به او داد. در دسامبر 1955، کلر دختری به نام پگی را به دنیا آورد و این زوج، پنج سال بعد صاحب پسری به نام متیو شدند.
در طول ده سال بعد، سالینجر تعداد کمی از آثارش را به چاپ رساند. دومین کتاب او، نه داستان، در سال 1953 منتشر شده بود. از این میان، هشت داستان آن در نیویورکر به چاپ رسیده بود. در سال 1961، فرنی و زوئی را هم منتشر کرد. کتابی که رتبهی یک کتابهای پرفروش نیویورک تایمز را از آن خود کرد.
در سال 1965، سالینجر آخرین داستان خود، هپ ورث را منتشر کرد. این داستان هم مثل فرنی و زوئی، روایتگر داستانهای زندگی خانواده گلس بود.
بعد از آن، سکوتی مطلق زندگی سالینجر را فرا گرفت. گروهی بر این باورند که علاقهی سالینجر به فلسفهی شرق (که در داستانهای آخرش هم مشهود بود) باعث شد او کماکان بنویسد اما دیگر نیاز به انتشار را احساس نکند. اما گروهی دیگر میگویند که سالینجر، آزرده خاطر و عصبانی از نقدهایی بود که برخی از چهرههای مطرح ادبیات نسبت به او بیان میکردند.
سالینجر در سال 1967 از کلر داگلاس هم جدا شد. اگر به کتاب خاطرات جویس مینارد بازگردیم، نکات ظریفی را در آن خواهیم یافت. مثلاً مینارد میگوید در زمان آشنایی ما، سالینجر رژیم غذاییای داشت که به نظر میرسید تحریف وگانیسم باشد. او فقط آجیل، نخودفرنگی و میوه میخورد. اگر هم مجبور بود که غذای دیگری بخورد، بعداً آن را بالا میاورد. سبک زندگیاش ساده بود و ناخواسته، ساعتهای زیادی از روز را به تماشای تلویزیون مینشست.
براساس گفتههای مینارد، سالینجر اعتقاد داشته است که هیچ چیز لذتبخشی در زندگی یک نویسنده وجود ندارد. همچنین، او معتقد بود که یک نویسنده باید چهرهی خود را از خوانندگانش پنهان دارد. حتی کار سالینجر به جایی رسیده بود که هر روز، در یک پناهگاه سیمانی در انتهای باغش به نوشتن میپرداخت. مینارد میگوید من دو رمان کامل را دیدم که در گاوصندوقی در همان اتاقک سیمانی نگهداری میشدند.
با این حال، هر چه سالینجر بیشتر از مردم دوری میگزید، مردم مصممتر میشدند که به او نزدیک شوند. برای سالهای طولانی، خانهی روستایی او پذیرای جریان ثابتی از علاقمندان سالینجر در هر طیف و سنی بود که امیدوار بودند بالاخره بتوانند با این نویسنده، دیدار کنند.
در اواخر دهه 1970، کالین اونیل که به عنوان همسر سوم سالینجر هم شناخته میشود به خانهی او نقل مکان کرد. مینارد میگوید: کالین 21 ساله، نویسندهای جوان و نیویورکی بود که پس از ملاقات با سالینجر در یک اتوبوس، مورد بمباران نامههای او قرار گرفت و در نهایت، به خانهاش نقل مکان کرد. دههی هشتاد هم دههی انزوای سالینجر بود. او با لباس کارهای آبیاش در دهکده تردد میکرد. پردههای جیپ قدیمیاش هم همیشه بسته بودند و اگر میخواست در بیرون خانه غذا بخورد، نشستن در آشپزخانهی رستورانها را ترجیح میداد.
اما در این دهه، یک دادگاه مهم را هم با پیروزی پشت سر گذاشت. آن هم دادگاهی برای جلوگیری از انتشار کتاب یان همیلتون بود. در نهایت، او آنقدر تلاش کرد که توانست کتاب را به شکلی کاملاً متفاوت با نسخهی اولیهاش به انتشار برساند.
در این دهه بود که شایعاتی در مورد گاوصندوق خانهی سالینجر و وجود دهها رمان دست نویس در آن (که اکثراً هم در مورد خانواده گلس بودند) دهان به دهان در محافل ادبی و خبری چرخید.
سال 1998، سال سختی برای سالینجر بود. در این سال، دوباره حریم خصوصی سالینجر توسط مینارد مورد تعرض قرار گرفت. این بار او به بهانهی درآوردن خرج دانشگاه فرزندانش به عنوان یک مادر مطلقه، اقدام به فروش نامههای سالینجر به خودش کرد. احتمالاً این اقدام، انتقام جویس مینارد برای ترک شدن توسط سالینجر باشد. به هر روی، یک انسان خیرخواه تمامی آن نامهها را خرید و به سالینجر بازگرداند.
با ظهور و قدرت گرفتن اینترنت، دوباره سالینجر در مرکز توجهات قرار گرفت و این بار، ادعاهای مربوط به پدوفیلیای او با قوت بیشتری، دوباره مطرح شدند. اما سالینجر تا انتها در مورد این اتهامات، سکوت کرد.
گور ویدال، یکی از نویسندگان معتبر آمریکایی میگوید: مطمئناً ناطور دشت اثری نیست که بتواند با بزرگترین آثار داستانی قرن بیستم (آثار نویسندگانی مانند فیتز جرالد، فاکنر و..) مقایسه شود. اما با این وجود، نمیتوان انکار کرد که یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین آثار جهان ادبیات است. هیچ شایعهای هم نمیتواند خط و خشی بر قدرت این کتاب بیندازد.
اما اگر در مورد دستنوشتههای سالینجر کنجکاوید، باید بگوییم که احتمالاً بسیاری از آنان در جریان آتشسوزی بزرگی که در دههی 90 در املاک سالینجر اتفاق افتاد، از بین رفتهاند. به همین دلیل، احتمالاً تا ابد در مورد دستاوردهای او در سالهای طولانی سکوتش، بیخبر خواهیم ماند.