خودنگاره خورخه لوئیس بورخس پس از نابینایی
بورخس از ابتدای زندگی به یک حقیقت تلخ آگاهی داشت. اینکه او هم مثل همه افراد خانوادهاش نابینا خواهد شد. نابینایی ژنتیکیِ او دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. بالاخره آن روز فرا رسید و بورخس در ۱۹۵۵ سوی چشمانش را از دست داد. هرچند نابینایی او تا سالها یک نابینایی مطلق نبود. اما بورخس دنیا را به چه رنگ میدید؟ بورخس همواره متواضعانه نابینایی را هم یک موهبت میدید. میگفت مردم به واسطه این مشکل با او مهربانانهتر برخورد میکنند و زندگی در مقابل این همه نعمت و توانایی که به او عرضه کرده، حق دارد چیزی هم از او بازپس بگیرد.
بورخس از ابتدای زندگی به یک حقیقت تلخ آگاهی داشت. اینکه او هم مثل همه افراد خانوادهاش نابینا خواهد شد. نابینایی ژنتیکیِ او دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. بالاخره آن روز فرا رسید و بورخس در ۱۹۵۵ سوی چشمانش را از دست داد. هرچند نابینایی او تا سالها یک نابینایی مطلق نبود. اما بورخس دنیا را به چه رنگ میدید؟ بورخس همواره متواضعانه نابینایی را هم یک موهبت میدید. میگفت مردم به واسطه این مشکل با او مهربانانهتر برخورد میکنند و زندگی در مقابل این همه نعمت و توانایی که به او عرضه کرده، حق دارد چیزی هم از او بازپس بگیرد.
خودنگاره خورخه لوئیس بورخس پس از نابینایی
چه بسا که تاکنون وارونه آن را نظاره کردهاید
نویسنده: امیلی تمپل / مترجم: فاطمه سلامی
خورخه لوئیس بورخس همواره آگاه بود که نابینا خواهد شد. ارث خانوادگی آنان بود: پیش از او پدرش، پدربزرگ مادری، و پدر پدربزرگش بینایی خود را از دست داده بودند و فوت کردند، در سال ۱۹۷۷ در مقالهی «نابینا و خندان و دلقوی، به همان هیئت که امیدوارم جان سپرم» در باب نابینایی خود نوشت و آن را «آنچنان هم صعب» نمیدید.
«صعب آن نابینایی است که چشمان به ناگهان کور میشوند. اما برای من آن تیرگی تدریجی، قدم به قدم از دست دادن سوی چشمانم از وقتی آغاز شد که چشم به دیدن باز کردم و تا سال ۱۸۹۹ (سال تولد) بدون هیچ لحظهی نابهنگامی ادامه داشت و بیش از سه چهارم یک قرن طول کشید این شبانگاه آرام. در سال ۱۹۵۵ لحظهی حزنآور سر رسید و من دریافتم که دیگر بیناییام را از دست دادهام، سوی چشمانی که میخواند، سوی چشمانی که مینوشت.»
بورخس نابینایی خود را «خفیف» میدانست زیرا «چشمی کاملا نابینا شد ولی چشم دیگر حدی از بینایی را داراست.» او هنوز هم رنگ آبی، سبز، و زرد را میدید، اما سیاه و سرخ را نه. بله سیاه. بورخس شرح میدهد که شکسپیر به خطا دریافته بود آن هنگام که نوشت «نگریستن به سیاهی آن چنان که یک کور مینگرد.»
«یکی از آن رنگها که افراد نابینا – یا دستکم این مرد نابینا – نمیتواند ببیند سیاه است، رنگ دیگر هم سرخ است. «سرخ و سیاه» (اشاره به رمان سرخ و سیاه از استاندال) ما را رد کردند. من که به خوابیدن در تاریکی مطلق عادت داشتم، تا مدتها از خوابیدن در این دنیای مهآلود رنج کشیدم، درون یک مه سبز یا آبی، یک شبنمایی مبهم که البته دنیای یک نابیناست. دلم میخواست در تاریکی دراز بکشم اما جهان یک نابینا آن شب تیرهای نیست که مردم گمان میکنند.»
در این مقاله همچنین آن نقل قول معروف و کنایهآمیز بورخس هم آمده است: «همیشه بهشت را یک طور کتابخانه میانگاشتم.» اغلب این جمله بدون سطور قبل و بعد آن نقل شده است، درواقع او به تناقض انتصاب به عنوان مدیر کتابخانهی ملی آرژانتین در سال ۱۹۵۵ اشاره کرده است، سالی که سوی چشمانش را کاملاْ از دست داد و دیگر نمیتوانست بخواند، گرچه هنوز هم مینوشت. در اینباره مینویسد: «من آنجا بودم، در کانون و مسیر دستیابی به نهصد هزار کتاب، به زبانهای مختلف، اما پی بردم که به سختی میتوانم عنوانها یا حتی عطف آنها را بخوانم.»
بیست سال پس از این منصب و بعد از سراشیبی نهایی که تقریباْ به نابینایی کامل انجامید؛ بورخس این خودنگاره را برای برت بریتون در زیرزمین کتابفروشی استرند نیویورک کشید. در سال ۱۹۷۰ بریتون بیش از ۵۰۰ خودنگاره از ستارگان دنیای ادبیات را گردآورد، در آغاز تاکید داشت که این یک «شیفتگی شخصی» است، اما بعدها آنها را در کتابی به نام «خودنگاره: اهل کتاب خویشتن را تصویر میکنند» به چاپ رساند.
آنچنان که بریتون روایت میکند بورخس این خودنگاره را «در حالی که یک انگشتش دست دیگر حامل مداد را هدایت میکرد» کشید. بریتون در مصاحبه با نیویورک تایمز گفت: «مترجمش او را به آنجا آورد.»
«طرح او بینقص است، اما آنچه بیشتر از همه چیز در خاطرم مانده همراهی کردن او تا بالا و در طبقه اصلی بود، آنجا که متوجه شدم او به فضا، به قفسههای کتاب گوش فرا داده و به من گفت: تو در اینجا به اندازه کتابخانه ملی ما کتاب داری.»
شما معمولا خودنگاره بورخس را به این شکل دیدهاید:
اما در سال ۱۹۷۶ این خودنگاره به عنوان بخشی از کتاب بریتون در مجله پاریس ریویو به این شکل چاپ شد:
پس با توجه به مرجع من این یکی را انتخاب میکنم. البته باید به این نکته هم توجه کرد که به نظر میآید بورخس حداقل یک بار حین طراحی برگه را چرخانده است، پس هردوی آنها به یک اندازه اصیل هستند. اما در انتهای آن چه چیز نوشته است؟ به واژه TANGLE WOOD شبیه است، اما میدانم که این نیست. (شما حدس دیگری ندارید؟)
البته باید این نکته ذکر شود که بورخس به سبب نابینایی مغموم نبود. «یک نویسنده، یا هرکس دیگر، باید ایمان داشته باشد که هرآنچه بر وی میرود یک دستاویز است، جملگی پدیدهها برای هدفی ظاهر میشوند.»
«این مسئله برای هنرمند بغرنجتر است. هرآنچه رخ میدهد از حقارتها، برآشفتنها، سیاهبختیها، همه همچون خاک کوزهگریست، همه به مثابه مواد کار هنرمند است، آدمی باید آن را پذیرا باشد… حال اگر یک انسان نابینا این چنین بیاندیشد رستگار خواهد شد. نابینایی یک موهبت است.
من شما را با موهبتهای آن خسته کردم. به من اصلیتی آنگلوساکسونی داد، به من کمی ریشه اسکاندیناویایی ارزانی کرد، به من دانشی از ادبیات قرون وسطایی عطا کرد، نگاشتن کتابهای مختلف، خوب یا بد، آن لحظه خلق را تصدیق میکند. بیش از همه اینها نابینایی سبب شد در حلقه مهربانی دیگران باشم. مردم همواره نظر خوبی به افراد نابینا دارند.»
و این مطلب را با شعری به پایان میبرم با نام «من میانگارم» که بورخس در باب نابینایی خویش سرود و متاثر از غزلیست از جان میلتون در همین خصوص:
در باب نابیناییاش
آن بزنگاه ناگزیر در رسد از پس سالیان
و فرا گیرد گردبرگرد مرا مهی تابان و سرسخت
از آن گونه که کشاند فرو جمله باد و بود جهان را به بیصورت عرصهای بیرنگ:
چونان چاه فکر.
شب دراز است.
شب ازلی است.
روز لبریز است از آدمیان،
از لعمان سست آن مه جاویدان که سر کاستی ندارد
و ایستاده است به انتظار طلوع سپیده را.
دلبریان میسوختم در حسرت دیدار دوباره سیمای یکی انسان.
بسته است بر من دروازه دفتر دایرهی معارف
چمیدن به میان اوراقش دگر نتوانم
از پرکشیدن سسکان به هوا دیگر تصویری نصیبهی من نیست،
شعشاع زرین مهتاب بر من محجوب.
هرکس از دیدار این دنیا
بد یا نیک
بهرهای دارد.
مرا همین سیاهه شعر نیمه روشن مانده است
و جز اینم نیست.