تابستان، در رمانها
تابستانها شاید مثل پاییز پادشاه فصلها نباشند یا مثل بهار زیبا و تازه محسوب نشوند یا اندازه زمستانی سرد و برفی، مایههای دراماتیک نداشته باشند اما در قصهها جای پایی محکم دارند. تابستانهایی گرم و طولانی که تعطیلات را به یاد میآورند و رخوتِ ظهرها، تفریح در ساحل، بازی بچهها در باغ، شرجی محیطهای کارگری در جنوب یا حتی آفتابی که چشم مورسو در «بیگانه» را زد. در این پرونده سراغ تصویرهای تابستان در قصهها و رمانها رفتهایم.
تابستانها شاید مثل پاییز پادشاه فصلها نباشند یا مثل بهار زیبا و تازه محسوب نشوند یا اندازه زمستانی سرد و برفی، مایههای دراماتیک نداشته باشند اما در قصهها جای پایی محکم دارند. تابستانهایی گرم و طولانی که تعطیلات را به یاد میآورند و رخوتِ ظهرها، تفریح در ساحل، بازی بچهها در باغ، شرجی محیطهای کارگری در جنوب یا حتی آفتابی که چشم مورسو در «بیگانه» را زد. در این پرونده سراغ تصویرهای تابستان در قصهها و رمانها رفتهایم.
در جستجوی زمان از دست رفته / مارسل پروست / ترجمه مهدی سحابی
در جستجوی بیوزنی
تابستانِ «در جستجوی زمان از دست رفته»، یعنی «کومبره». با اتفاقهای حوصله سر بر محدودش که همهی اهالی به چشم بر هم زدنی از آنها باخبر میشوند، با عشقهای ممنوعهی پرشورش که به یک دیدار کوتاه بندند از پشت بوتهها، با عصرهای کشدارش در گشت و گذار حوالی خانه و انتظار این که بالاخره سردربیاوری فرانسواز امروز هوس کرده با جفت و جور کردن چه خوراکیهایی برای شام، خودش را در دل اهل خانه جا کند و با کتابها و رویاهایی که در دقایق تلخ پیش از خواب، روی دیوارهای اتاقِ تنها، جان میگیرند.
تابستان کومبره، همین رخوت و بیخیالی پردغدغه است! جایی که آنقدر بیوزنی که حتماً باید برای خودت یک درام سوزناک دست و پا کنی تا حوصلهات از این خواندن و خواندن و آخرش هیچ چیز نشدن، سر نرود!
این رخوت اما مزهی خودش را دارد. چیزی شبیه به مزهی همان شیرینیهای مادلن معروف که «لحظهی پروستی» را ساختهاند و تو را هر کجا که باشی، نه فقط به سر زدنهای اجباری به عمه خانمِ بیمارِ ابدی یا میزبانی هر شبه از سوان دلداده، که به تمام تابستانهایی میبرند که خودت چشیدهای.
یک وقتی که مثلا امتحانها را تازه تمام کردهای و کولر آبی روشن است و نمش میزند روی ظرف گیلاس و کتابی که چه میدانم جی. کی رولینگ نوشته باشد یا آر. ال استاین. از همان جنس آزادی که با هر بار فرو کردن مادلن خودت در چای و گذاشتنش در دهان، میدانی هیچ وقت، هیچ وقت دیگر تجربهاش نخواهی کرد.
تابستان کومبره، ترکیبی است از شور، تنهایی و داستانسازی. آنطور که تابستان، از اولش هم اصلاً قرار بوده که باشد!
رویا در شب نیمه تابستان / ویلیام شکسپیر / ترجمه مسعود فرزاد
دیوانگی وسط تابستان
عشق، رویا و جادو عناصر اصلی این نمایشنامه شکسپیر هستند. دوک آتن میخواهد در شبی که ماه کامل میشود جشن عروسی خودش با هیپولیتا ملکه آمازونها را برپا کند، اما دلش میخواهد به مناسبت این شادی همه جوانان آتنی هم شاد باشند و به پایکوبی و جشن بپردازند؛ عجب حاکم خوبی!
اما یکی از ملازمان او ناراحت است، او میخواهد وسط این جشن و شادمانی دست دخترش را در دست دمیتریوس بگذارد و راهی خانه بخت کند اما دخترش هرمیا، عاشق جوان دیگری به نام لایسندر است. مشکل اما اینجاست که هردو جوان (دمیتریوس و لایسندر) با هم دوستند و هردو دلباخته این دخترند.
چاره چیست؟ مثل همه جوانان غیور دوران شکسپیر، دو عاشق تصمیم میگیرند با هم فرار کنند، اما هرمیا ماجرای فرار را به دوست صمیمیاش هلنا میگوید، هلنا هم آن را صاف کف دست دمیتریوس میگذارد؛ چرا؟ چون خودش عاشق دمیتریوس است و امیدوار است شاید او بیخیال عشق یکطرفهاش به هرمیا شود و دل به او ببندد.
ماجرا وقتی جالب میشود که هر چهار نفر فرار میکنند و به جنگل میروند، البته هرکدام به نیتی. پریان که از ماجرا با خبر میشوند میخواهند با ریختن معجون عشق کاری کنند که هر کس با جفت عاشق خود جفت و جور شود اما جن مامور کار اشتباه میکند، و شیره عشق را اشتباه میمالد، نتیجه: عاشق صادق یعنی لایسندر پیمان عشقش را میشکند و عاشق هلنا میشود!
وضعیت مضحک غریبی پیش آمده، فکر کنید یک شب داخل جنگل خوابتان میبرد و صبح وقتی بیدار میشوید میبینید مردی که عاشقتان بود و بهخاطرش از خانه پدری فرار کردید، دارد به شدت به دوستتان ابراز عشق میکند. البته سرانجام این خرابکاری توسط پریان درست میشود و در پایان مثل یک کمدی خوب همه عشاق واقعی بهم دیگر میرسند.
این اثر شکسپیر را خیلیها از بهترین و شادترین نمایشنامههای کمدی جهان میدانند. نکته جالب اینجاست که وقایع نمایش در تابستان اتفاق نمیافتد بلکه گویا نمایشی است برای اجرا در جشن روز نیمه تابستان یعنی ۲۴ ژوئن که یکی از مهمترین و شادترین عیدهای سال مسیحی بوده. شاید هم به قول یکی از کارشناسان آثار شکسپیر، انتخاب این اسم ربطی به عقیده دیوانگی در وسط تابستان دارد و شکسپیر این عنوان را به خاطر موضوع بسیار خیالانگیز نمایشنامهاش انتخاب کرده.
هرچه باشد، رویاها و خیالات شاد و مفرح برای گذراندن تابستان، انتخاب مناسبی هستند.
دایی جان ناپلئون / ایرج پزشکزاد
عشق، صاف وسط گرمای ظهر مردادماه
تابستانها برای اهالی تهران قدیم فصل خاصی بوده است. تهرانیهای متمکن خانوادهها را به باغهای سرسبز و خنکتر شمیرانات میفرستادند و خیلی از قصههای نوستالژیک ادبیات داستانی ما زاده این سفرهای تابستانی به شمیراناتاند و خاطرات بچههای فامیل که دور هم جمع میشوند.
در «دایی جان ناپلئون» اما باغ محل وقوع اتفاقات داستان در خود تهران است. بچهها در ظهرهای گرم تابستان دور هم جمعاند و در یکی از همین ظهرهای گرم، دقیقاً در یک سیزده مرداد، و دقیقترش ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر است که سعید ناگهان احساس میکند عاشق لیلی دختر داییجان شده است.
در آن گرمای تابستان، بزرگترها بچهها را مجبور میکردند بخوابند اما بچهها وقتی بزرگترها خوابشان میبرد شمد را کنار میزنند و میآیند بیرون و دور از چشم بزرگترها بازی میکنند. سعید ولی دیگر بچه نیست و تپشهای عجیبی در قلبش احساس میکند. نکند واقعا این حس عجیب نوجوانانه همان است که بزرگترها عشق توصیفش میکنند و مشقاسم اعتقاد دارد بابام جان عشق خانمانسوز است و خانمان یکی از همشهریهای او را پیش از این سوزانده!
بعد از آن هرچه در این باغ اجدادی سر این خانواده اعیانی میآید در همین تابستان اتفاق میافتد. در رخوت ظهرها و گرما و پشهبندهای شبهای تابستانی.
پایان داستان هم در تابستان اتفاق میافتد. در مشهورترین شهریور تاریخ ما، یعنی شهریور 1320. ماهی که متفقین در ایران نیرو پیاده میکنند و ایران اشغال و حکومت آن عوض میشود. شاهی میرود و فرزندش به جای او به تخت مینشیند. و البته دایی جان بر این باور است که تمام این بساط در واقع برای دستگیری او طراحی شده تا انتقام جنگهای کازرون و ممسنی و شکستهایی که به نیروهای انگلیسی وارد کرده گرفته شود! آقاجان یعنی پدر سعید هم به این توهم او دامن میزند و پیرمرد پاک در این توهم خود اسیر و زمینگیر میشود.
مجموعه هفت جلدی مانولیتو / الویرا لیندو / ترجمهی فرزانه مهری
تعطیلات خوش بگذره!
«تعطیلات خوش بگذرد مانولیتو!» این اسم کتابیست از مجموعه هشتتایی «مانولیتو»، نوشتهی الویرا لیندو نویسندهی اسپانیایی، با ترجمهی خوب فرزانه مهری و تصویرگری بامزهی امیلیو اوربه رواگا.
جملهی «تعطیلات خوش بگذرد مانولیتو» گویی کنایهی فصل تابستان است به مانولیتوی هشتساله، که در حالی که همکلاسیها و دوستان و همسایه و همه محلهاش به تعطیلات تابستانی میروند، مجبور است به همراه خانوادهاش در خانهشان در محله کارابانشل مادرید بماند، چون به خاطر قسطهای کامیون پدرش نمیتوانند به تعطیلات بروند: «بدهی ما وسط قرن آینده تمام می شود… مادر و پدرم در وصیتنامهشان آن را برای من ارث خواهند گذاشت و من هم برای فرزندانم. ارثهای خانواده گارسیا مثل فیلمها نیستند. زندگی را نابود میکنند».
پس مانولیتو (معروف به عینکی) از محله کارابانشل با دوستانش که در تعطیلات هستند نامهنگاری میکند: «سلام ییهاد، بله حوصلهام سر میرود ولی از این که اینجا نیستی خوشحالم…
اتفاقاً مادرم پرسید که چرا دیگر شیشهی عینکم نمیشکند، گفتم که تو در تعطیلات هستی و او همه چیز را فهمید. برنگرد.» و یا با برادر دو سالهاش (جونور) و پدربزرگ عزیزش نیکلاس به استخر میرود: «از همه معرکهتر این بود که بدون مادرم به استخر میرفتیم… من مادرم را دوست دارم ولی در استخر اختلافنظرهای کوچکی داریم: او دوست ندارد در آب آروغ بزنیم یا گوز آبی بدهیم، به طرفش آب بپاشیم، مثل بمب شیرجه بزنیم و وقتی از کنار ما رد میشود ادای بچههای بدبخت غرق شده را در بیاوریم. از این جور شوخیها سر در نمیآورد».
و یا در خانه همسایه که برای مراقبت به مادرش سپرده شده، با جونور در دستگاه ویدئوی همسایه کارتون میبینند: «مادر مهربانم نزدیک شد تا دستم را بیرون بکشد چون دستم توی دستگاه ویدئو گیر کرده بود. از من نپرس چطور چیزی که وارد میشود نمیتواند خارج شود. این طوری است.»
این هشت جلد را بارها به بزرگسالان و بچهها و به خودم هدیه دادهام. مگر چند نفر مثل مانولیتو بلدند هر بار با همان داستانها شما را قاه قاه بخندانند؟
مانولیتو این پسر هشت سالهی پر حرف اسپانیایی که تصمیم گرفته زندگینامهاش را از طریق این هشت کتاب برای همه تعریف کند: «باید بگویم نوشتن زندگینامه به شجاعت زیادی نیاز دارد. هر بار که جلد جدیدی از دائرهالمعارف بزرگ زندگی من در میآید از خجالت جرأت نمیکنم به کوچه بروم، چون همه در جریان اخبار خصوصی ما هستند. مادرم هم خجالت میکشد به خرید برود و مارتین ماهی فروش به او بگوید: خدای من کاتالینا اینقدر پس گردنی به او نزنید، آخرش نمیتوانند در مدرسه چیزی به او یاد بدهند».
بیگانه / آلبر کامو / ترجمه جلال آل احمد و علی اصغر خبرهزاده
زندگی زیر آفتاب سوزان
شاید شما هم از کسانی باشید که با آمدن اسم آفتاب و گرما یاد کتاب بیگانه آلبر کامو بیفتید. احتمال هم دارد که بگویید این دورترین کتابی هست که ممکن بود به ذهنتان برسد. درست است که کتاب بیگانه آن احساس تعطیلات گرم و چهبسا خوشایند تابستانی را به آدم ندهد اما ماجرای گرما و آفتاب یکی از عناصر اصلی این کتاب است.
مُرسو از همان آغاز که خبر مرگ مادرش را با تلگراف دریافت میکند و سوار اتوبوس میشود تا به نوانخانه برود، از گرمای زیاد هوا میگوید. حتی در هنگام مراسم تشییع هم بیشتر از هر چیزی توجهش به فضای اطراف است که سوزان و انباشته از آفتاب است و روشنایی آسمان قابل تحمل نیست.
در تمام روزهای بعداز مراسم تدفین، زمانی که مرسو انگار دارد زندگی عادی و معمولیاش را میگذراند، حرف زدن درباره گرمای هوا و شدت آفتاب همچنان حضور دارد. در روز حادثه، همان روزی که مرسو همراه ماری و دوستانش کنار دریا هستند، بازهم صحبت از آفتاب است که عمودی روی ماسهها می تابد و درخشندگیاش بر دریا غیرقابل تحمل است.
همانطور که آن روز و حوادثش وصف میشود، لحظه به لحظه درباره وضع گرما و آفتاب هم میخوانیم: «آفتابی که روی سر برهنهام میتابید مرا به حالت اغما فرو برده بود»، «گرمای آفتاب گیج کننده بود»، «سرم از تابش آفتاب منگ شده بود»، «سوزش آفتاب، گونههایم را فرا میگرفت» و سرانجام: «این همان آفتابی بود که در روز به خاک سپردن مادرم دیده بودم… میدانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شر این گرمای آفتاب نجات نخواهم داد» و شلیک چهار گلوله.
مرسو حتی وقتی در دادگاه وقایع آن روز را شرح میدهد از آفتاب نام میبرد طوری که میتوانیم باور کنیم گرما و آفتاب یک پای اصلی همه این ماجراها بودهاند.
در پایان کتاب وقتی مرسو در سلولش در انتظار اجرای حکم اعدام است و آرامش خودش را بازیافته، میگوید: «آرامش شگرف این تابستان خوابآلود، همچون مد دریا در من داخل میشد.»
شاید کل زندگی یک تابستان گرم و گیج کننده است، آفتاب تیز نیمروزش به جنون می رساندمان و تنها دم غروب میتوانیم آرامش گنگ و کرختکنندهاش را حس کنیم.
تابستان همان سال / ناصر تقوایی

باد شمال
«تابستان همان سال» مجموعهای است از هشت قصهی بههمپیوسته که ناصر تقوایی در جوانی و در 25 سالگی نوشته. قصهها در آبادان دهه سی میگذرند. در یک محیط کارگری، در شرجی و گرمای تابستان جنوب، در باراندازها، میخانهها، اجتماعات کارگران، روسپیخانه و سایهای گاهی محو و گاهی آشکار از اعتراضات کارگری و در مجموع در محیطی عصبی.
بههمپیوسته بودن قصهها یعنی شخصیتهای اصلی یک قصه ممکن است در قصهای دیگر شخصیتی فرعی به شمار بیایند یا در یک مقطع زمانی دیگر نقشی کوتاه داشته باشند. خورشیدو کمی شاخصتر از بقیه کاراکترهاست و تهرنگی از آنچه تقوایی بیست سال بعد در فیلمنامه «ناخدا خورشید» ساخت در این شخصیت و پیرمردی الکلی که کارچاقکن او در یکی از قصههاست پیداست.
مثل هر اقلیم بدآبوهوای دیگری و مثل باقی قصههای ادبیات بومی جنوبی دهه چهل، نقش آبوهوا در اینجا پررنگ است. آدمها روی بارانداز و در حال تخلیه کردن بار کشتیها در سه اسکلهای که در داستان مورداشاره قرار میگیرند عرق میریزند و چشمشان به دود پالایشگاه است که اگر به سمت شمال برود نشان میدهد باد شمال در راه است و آفتاب را خواهد برد ولی منتظر شرجی طاقتسوز باشید. در یکی از داستانهای اصلی مجموعه بارانی قطعنشدنی میبارد و خورشیدو در عرقفروشیِ گاراگین منتظر نشسته.
با پیش رفتن داستان میفهمیم باران تابستانی مشکل اصلی اوست که باعث میشود بیستوشش مسافرش از موج دریا وحشت کنند و برای فرار به کویت، راهی لنج این کارگر اخراجی و ناخدای فعلی نشوند.
نام «تابستان» درعنوان مجموعه هم آمده، اما نقش تابستان در این سلسله قصهها فراتر از یک نام است. رنگی از عصبیت و کمتحملی در همه کارگرهای بارانداز پیداست که ما را یاد آفتاب و خورشید نزدیک جنوب میاندازد و تابستانی که خلقها را تنگ میکند.
کتاب در طول نیم قرن اخیر هیچوقت تجدید چاپ نشده. اما خب از اینترنت میتوانید پیداش کنید.
نویسندگان: پردیس جلالی، گیتی صفرزاده، نسیم نجفی، بهزاد وفاخواه