احمدرضا احمدی درباره سهراب سپهری
یک شاعر در مرگ شاعری دیگر چه مینویسد؟ متن شاعرانهی یک شاعر درمورد شاعری دیگر. از دو فضای متفاوت. آنچه در زیر میخوانید متنی است که احمدرضا احمدی در اردیبهشت 59 اندک زمانی پس از مرگ سهراب نوشته است. «در روزهای آفتابی کاشان آموخته بود که همهی ما طعمه مرگ هستیم و برای آن بود که با وجود راه ناهموار، رفیقان ناموافق و ساعت رحلت نزدیک، همه زندگیش را که «هشت کتاب» بود در یک کتاب برای ما و ادب فارسی وصیت کرد. سهراب دیگر در میان ما نیست. من در تقویمم در حرف «سین» شماره نخست را که شماره 637156 است با مداد پاککن، نمیگویم پاک میکنم، حذف میکنم. سهراب پاک بود. سهراب هنر مردن را میدانست.»
یک شاعر در مرگ شاعری دیگر چه مینویسد؟ متن شاعرانهی یک شاعر درمورد شاعری دیگر. از دو فضای متفاوت. آنچه در زیر میخوانید متنی است که احمدرضا احمدی در اردیبهشت 59 اندک زمانی پس از مرگ سهراب نوشته است. «در روزهای آفتابی کاشان آموخته بود که همهی ما طعمه مرگ هستیم و برای آن بود که با وجود راه ناهموار، رفیقان ناموافق و ساعت رحلت نزدیک، همه زندگیش را که «هشت کتاب» بود در یک کتاب برای ما و ادب فارسی وصیت کرد. سهراب دیگر در میان ما نیست. من در تقویمم در حرف «سین» شماره نخست را که شماره 637156 است با مداد پاککن، نمیگویم پاک میکنم، حذف میکنم. سهراب پاک بود. سهراب هنر مردن را میدانست.»
سهراب هنر مردن را میدانست
در همه سالها که گذشت، سالها که از ناامیدی ما فقط خویش را در صفحههای تقویم مییافتیم، سهراب سپهری فرزانهای از نور و علف خواب بعدازظهر، بیاحتیاط و باحجب میخواست به ناباوری همه ما باور بیاموزد و ما را در باوری غرق کند. در همه سالهای پس از 32 که تاریخ ما به گمنامی فرو رفت و همه مردمان ما در فراموشی آدمی ملامت شدند و دل آدمی از زندگانی به غثیان بود، سهراب در کنار جوی آبی ایستاده بود و نگران ماندهی آب در کف جوی بود که گل نشود.
ما بر سرنوشت خود چیره نبودیم. غم نان بود و هراس از صدای پای گزمهها که بدون دعوت به شام به خانهها میآمدند، شام را میخوردند، عکسها را از دیوارها میکندند و سراغ همسایه را میگرفتند که در سفر بود. حاصل دیگر دفاع نبود، خیالبافی نبود، هذیان جاری هم بر زمین نبود، روزهای معصوم، مثل هر سپیدهای پس از آمدن خورشید، که روز آغاز میشود، تولد روز پاک است و نیالوده، و همه ما هستیم که روز را تا شب آلوده کنیم.
روزهای معصوم، آلوده بود و سهراب هرروز باحجب این روزهای آلوده را عیادت میکرد و تلاش داشت در سیر و سفرش به روز، ما یکدیگر را باور کنیم و سپیدی روز دوباره جوان شود. ولی چگونه غیور تنها میتواند با بودن روز و شب به مصاف رود آن هنگام که از شور بودن زمین خانهاش دلگیر و ناامید میشود و به جهان پناه میبرد و در کهکشان با همراهی امید و ناامیدیش دیدار میکند. میدانم، عذاب سختی است که انسان ناامید از مکان و خانهاش در کل جهان غرق شود. ولی سپهری این عذاب را دوست داشت.
اگر زبان سپهری در شعر، زبانی شفاف و پاک است و زبانی علتی است، علتش را باید در این معنی جستجو کرد که مخاطب او انسان است نه یک نژاد، نه یک ملت و نه یک مذهب. زبان محرمانه در شعر شاید برای شاعر این اقبال را به همراه داشته باشد که امید و ناامیدی مبهم در شعر، خواننده شعر را عذاب نمیدهد ولی شاعر در جواب به زندگی محتاط است.
کوشش منتقدان ما در زبان شعر سهراب سپهری که فقط به دنبال وزن نیمایی بود، کوشش عبث بود. وزن خوب و یا نثر خوب و بد وجود ندارد. اندیشه خوب و بد است که وجود دارد. سپهری که سکوت و انزوا سپری برای زندگیش بود، در خلوت، از آزمونهای شگفتی عبور کرده بود. او در کنار زمانه خودش در حرکت بود.
برای سپهری زیبایی کلام چاقوی ویرانگری بود که هم میوه را از پوست جدا میکرد و هم درددلی بود که خصوصی نبود. نخستین کتاب سهراب یک سال پس از سال 32 از طبع خارج شد. سالی که تمام ویرانگری بود.
سهراب در آن سال دیگر امید به ممکنها نداشت. روزهای ملالآور تولد مواد مخدره که کافه فردوسی را با همه مشتریان که ماندهروشنفکران بعد از شهریور بیست بود با خود به فنا میبرد. سهراب فرزانه بود و در دود الفتها گم نشد. از زندگی طرح سادهای با قناعت کشید. نجیب بود و با نجابت خودش را باور داشت. سهراب دیگر امیدی به نجات دیگران نداشت، میدانست آنها که اشتهای زندگی دارند سرانجام در سمینار و مقاطعه غرق میشوند و آنها که از عرض و طول تاریخ ناامید هستند در جهان افسون و شکایت فرو میروند.
سهراب هنر زندگی کردن را میدانست و مشکلات زنده ماندن را با قواعد سختی که برای خودش نقاشی کرده بود در تصور داشت. میدانست در جهانی که او به دنیا آمده، برای زنده ماندن و آموختن باید هرروز مبلغی گزاف بپردازد و هرچند در نعم روز و شب شرکت کند، بیشتر باخته است. در ریاضت و انزوا به جستجو پرداخت، با ملایمت و حوصله که صفت بزرگش بود به جهان چشم دوخت.
جهان با وسعتش در توان او نبود و دستهای استخوانیاش نمیتوانست تمام جهان را به کلمات او پیوند زند. لحظهای در خاک ماند، ایستاد، تجربه کرد، حرکت کرد، و به دنبال شرق گمشده به راه افتاد. در این دوران «هایکو»های ژاپنی را ترجمه کرد. «آوار آفتاب» حکمت این دوران است.
ولی سهراب با حکمت دیگر به دنبال کتاب «حجم سبز» رفت. در شعرهای این دوران حجاب سبزی از گمشدگی و ایثار بر روی کلمات میکشد. این بار میوه دوسه بار پوست دارد. هنگامی که انسان از تمام این پوستها رها شود، به چشمه دعوت میرسد. شعرهای سهراب از این کتاب تا پایان عمرش دعوت است.
سهراب در زمانی دست به این تجربه زد که هزاران سال انبوه از دعوتهای دروغ و پندهای ملالآور مدرسهای است. سهراب در زمانی دست به دعوت مردمان ما زد که همه ما سپاه مصرف بودیم و دلبستهی روزها و شبها که از مسابقه خواستن و نتوانستن انبوه بود. همهی ما در مصاف با هر پلیدی عاجز و ناتوان. شب و روز در جهل بودن و نتوانستن و سکوت و سکوت.
این از بیگناهی ما نبود که کتاب «حجم سبز» یکی از کتابهای آن دوره بود. همه ما در روز در معمای پلیدی جان میدادیم و شب برای تطهیر روز کتاب «حجم سبز» را میخواندیم. در آن دوران مصرف فراوان، کتاب «حجم سبز» را هم مصرف میکردیم. سهراب بیمحابا از حقیقت همهی ما، اشیاء، خانه، آب و رویا پرده برمیداشت. غشای سهراب پرده خاکستری بود و همان بود که مرگش در روز ابری که ترجمهی یک روز خاکستری بود اتفاق افتاد.
در روزهای آفتابی کاشان آموخته بود که همهی ما طعمه مرگ هستیم و برای آن بود که با وجود راه ناهموار، رفیقان ناموافق و ساعت رحلت نزدیک، همه زندگیش را که «هشت کتاب» بود در یک کتاب برای ما و ادب فارسی وصیت کرد. سهراب دیگر در میان ما نیست. من در تقویمم در حرف «سین» شماره نخست را که شماره 637156 است با مداد پاککن، نمیگویم پاک میکنم، حذف میکنم. سهراب پاک بود. سهراب هنر مردن را میدانست.
احمدرضا احمدی – پنجم اردیبهشت 59