آقای موسکات… خبرهایی در راه است!
ایزاک باشویس سینگر نویسنده منحصر به فرد و عجیبی است. او، آن هم در قلب نیویورک بزرگترین شهر دنیای امروز به زبانی مینوشت که عملا سالهاست منقرض شده. زبان ییدیش که مخلوطی است از عبری و آلمانی و زبانهای محلی دیگر. سینگر در ۱۹۳۵ از لهستان به نیویورک آمد اما تصمیم گرفت به زبان یهودیان لهستان و درباره آنچه بر سر قومش آمده بود و میآمد بنویسد. «خانواده موسکات» نقطه اوج کار ایزاک باشویس سینگر است.
ایزاک باشویس سینگر نویسنده منحصر به فرد و عجیبی است. او، آن هم در قلب نیویورک بزرگترین شهر دنیای امروز به زبانی مینوشت که عملا سالهاست منقرض شده. زبان ییدیش که مخلوطی است از عبری و آلمانی و زبانهای محلی دیگر. سینگر در ۱۹۳۵ از لهستان به نیویورک آمد اما تصمیم گرفت به زبان یهودیان لهستان و درباره آنچه بر سر قومش آمده بود و میآمد بنویسد. «خانواده موسکات» نقطه اوج کار ایزاک باشویس سینگر است.
نه که فکر کنم خانوادهی آقای موسکات را نمیشناسم و از من، به لحاظ جغرافیایی و فرهنگی، خیلی دور هستند و اصلا ارادتی به هیچ کدام از اعضایش ندارم، نه! درست عکسش است. انگار این خانواده را میشناسم؛ سالهای سال است که میشناسم. در را که باز میکنم و از خانه بیرون میروم خانهی بزرگ آقای موسکات را میبینم که روبهروی خانه ماست.
بچههایش هرروز که نه، یک روز در میان به آنجا میآیند. نوههای قد و نیمقدش در حیاط بازی میکنند. همسایهها همسر جدید آقای موسکات را به هم نشان میدهند و میگویند: «سر پیری و معرکهگیری» و پشت سر دخترِ همسر جدید آقای موسکات حرف میزنند. غریبهها جدیداً به این خانه زیاد میآیند؛ مخصوصا یک پسر جوان خوش بر و رو که به او «فیلسوف» میگویند.
او میخواهد پا جای پای فیلسوفان یهودی اروپا بگذارد. کتاب، خوب میخواند و وقتی دختران جوان را میبیند دست و پایش را گم میکند. آقای موسکات نقشه میکشد که این جوان را که تازه کشفش کرده است، یا به عقد نوهی زیبا و عروسک مانندش دربیاورد (و پسر فیلسوف را در فامیل نگه دارد) یا دختر همسرِ جدیدش (از شرّ این یکی که اتفاقاً دختری زباندراز و دانشگاهرفته است، راحت میشود)! یعنی کدام یکی با این پسر، آسا هشل، ازدواج میکنند؟
بله، آقای موسکات، بزرگ خاندان موسکات، مالک و تاجر معروف لهستان، آنقدر برو و بیا و کیابیا دارد که میتواند آدم بخرد و آدم بفروشد، آدمها را به عقد هم دربیاورد و دستور بدهد فلانی و فلانی بچهدار شوند. ولی خب… او یهودی است. زمان هم چه سالی را نشان میدهد؟ حوالی جنگ جهانی دوم… .
گویا قرار نیست آقای موسکات با همین اقتدار ادامه بدهد. آن بیرون، بیرون از خانه، بیرون از خیابانی که محلۀ یهودیهاست، دارد اتفاقهایی میافتد. قرار نیست دیگر به همین راحتی یهودیها از خانهشان بیرون بیایند، از مغازه چیزی بخرند، در مراسم عبادیشان شرکت کنند و پشت سر هم حرف بزنند و فضولی کنند.
همانطور که آن بیرون، اتفاقهایی دارد میافتد، اینجا، درون خانه آقای موسکات هم اتفاقهایی در شرف وقوع است. جوانها بعضی آداب و رسوم کهنۀ دینی و فرهنگیشان را به سخره میگیرند. نیش و کنایه به بزرگترها میزنند. اگر متهم به کفرگویی بشوند بادی به غبغب میاندازند و افتخار میکنند. میخواهند سری میان سرها پیدا کنند. دانشگاه بروند و مثل «بقیۀ اروپاییها» باشند، نه اقلیتی با افکار چندهزارساله و «در تمایز».
و این آقای رب مشولام موسکات است که این خانه را میچرخاند، پول نوهها و دامادهای مفتخور را میدهد، نگران دین و اعتقاداتش است و نمیخواهد به هیچ وجه از خط و ربطِ دینش خارج شود. ولی آیا تا انتها میتواند یک مؤمن دوآتیشه باقی بماند؟ آیا میتواند خانوادهاش را هم از هجوم این افکار جدید و نو نجات دهد، هم از اتفاقاتی که آن بیرون میافتد؟
مال و ثروت و اعتقادات پیشکش، اصلا آیا میتواند در برههای «جان» خودش و خانوادهاش را نجات دهد؟ آقای موسکات یا باید دل بدهد به این تغییرات و همراه آن شنا کند یا ایستادگی کند؛ اما گاهی هرچقدر هم مبارزه کنی، دنیا تو را همراه خودش میبرد. دیگر برای دنیا مهم نیست که تو روزی «موسکاتِ» پرابهت بودی. او تو را له میکند و همراه خودش میبرد. چیزی که البته به مذاق «خیلی»ها حتی از همکیشان خودت، خوش میآید.
«آیزاک باشویس سینگر» یک نویسنده به معنی واقعی کلمه است. دستت را میگیرد و همراه خودش به آنجاهایی میبرد که دوست دارد نشانت بدهد؛ یک بار به محلههای یهودینشین نیویورک (مثلا در داستان شوخی) میبرد و یک بار به خیابان کروخمالنا به دیدار مردی که پسر یک خاخام است و میخواهد برای تو تعریف کند پسر یک خاخام بودن چگونه است (داستان خائن به قوم یهود)[۱].
چی؟ کروخمالنا؟… بیالیستوک، ترشپول، داوید کروپنیک، ایخله پلتسویزنر، موتی سرخه (برخی از اسامی که در خانواده موسکات ذکر میشود)… . اولش، خواندن اسامی عجیب و غریب یهودی برای من هم سخت بود. فقط هم اسامی نبود؛ خیلی جاها به مراسم یهودیها هم اشاره میشد. ولی اینها فقط از دور عجیب و غریب بودند.
درواقع، این اسامی میان توصیفات بینظیر باشویس سینگر گم میشدند؛ آنقدر گم میشدند که حتی بعد از پیشرفتن با داستان، برایت عادی میشدند. انگار که میدانستی فلان نماز یهودیها کی ادا میشود و خیابان فلان، محل زندگی چه جور یهودیهاییست. و درست همین جا بود که قدرت و مهارت این نویسنده به من ثابت شد.
من کجا خبر داشتم از سبک زندگی یهودیها. اصلاً تا به حال یک بار هم اسم زبان «ییدیش» را نشنیده بودم؛ چه برسد به اینکه بدانم باشویس سینگر با این زبان داستانهایش را مینوشته است. بعدها که جستوجو کردم متوجه شدم ییدیش زبانِ برخی یهودیانِ اروپای شرقی است. حالا سینگر کجاست؟ قلب آمریکا، نیویورک. او که در ورشو به دنیا آمده بود، در سال ۱۹۳۵ و وقتی ۳۳ سال داشت، به نیویورک مهاجرت کرد و همانجا ماند.
سردبیر روزنامه فوروارد بود و مسلط به زبان انگلیسی. ولی تصمیم گرفت داستانهایش را به این زبان بنویسد؛ زبانی که گویا این روزها دارد از بین میرود. سینگر از آنجا که در برابر داستانهایش بسیار احساس مسئولیت میکرد، شخصاً و تماماً بر ترجمههای آنها به زبان انگلیسی نظارت میکرد که مبادا از زبان و لحن و نگارش خودش دور باشند.
نتیجه هم که عالی شد: زبان شستهورفته و تمیز، ساده و بیآلایش، بدون اضافهگویی و حرفهای بیخود؛ سهلِ ممتنع. در همین خانوادۀ موسکات میتوان سبک حرفزدن آقای موسکات را با داماد چاق و زنبارهاش تمایز داد. قرار نیست همه مثل هم حرف بزنند؛ همانطور که در دنیای واقع هم اینگونه نیست و این همان ویژگی بارز سینگر است: «درست مانند زندگی، اما خود خودِ ادبیات.»
هیچ خطی این دو دنیا را قرار نیست از هم جدا کند. او از توصیف جزء به جزء کلاه روی سر (کیپا: حالا دیگر اسمش را بلد شدهام) یک مرد یهودی هم نمیگذرد ولی کجا را میتوانی نشان بدهی و زیرش خط بکشی و بگویی سینگر اینجا کیپا را توصیف میکند؟ هیچ کجا. توصیفات او آنقدر در هم تنیده و تو در تو هستند که نمیتوانی جدایشان کنی.
از زبان سینگر که بگذریم، باید بگویم ارادتم به سینگر از آنجا بیشتر شد که متوجه شدم پدر و پدربزرگش خاخام و قاضی شرع بودند و بسیاری از اتفاقاتی که در داستانهایش (مخصوصا داستانهای کوتاهش) توصیف کرده، برآمده از همان ماجراهایی است که در کودکی به چشم خودش دیده.
آنها در منطقهای فقیرنشین زندگی میکردند و اغلب مسائلی که یهودیهای آنجا بهخاطرشان نزد پدر ایزاک میآمدند، مسائل زناشویی و خانوادگی بوده است.
و این همان «کشف بزرگ» من است؛ کشفی که فکر کنم برای هرکس (بهتر است بگویم هر فارسی زبان) با خواندن داستانهای او اتفاق میافتد: «داستانهای سینگر چقدر به زندگی ما نزدیکاند…» من بارها و بارها سر بعضی مسائل دینی با پدربزرگم بحث و جدل کردهام. فارغ از تعصب و درستی و غلطی حرف هرکداممان، این تنها تصویری است که از بودن در کنار پدربزرگم به ذهنم میآید؛ همان چیزی که در خانواده موسکات هم به تصویر آمده است.
وقتی نوه یا دخترخواندهی موسکات سر برخی مسائل دینی با او (یا با بزرگترشان یا با خاخام محله) حرف میزنند و میخواهند همدیگر را متقاعد کنند، من پرتاب میشوم به گذشتهی خودم. و این دقیقاً همانجاست که فاصلۀ هزاران کیلومتری و فرهنگِ به ظاهر دور، به یک باره دود میشود و به آسمان میرود و جایش را اشتراکات فراوان میگیرد.
اشتراکی که فقط از قلم هنرمند و انسانشناسی به نام سینگر برمیآمده است. سینگر هم فارغ از تعصب و داوری درباره درستی یا نادرستی هر عقیده، همین بگومگوها، همین اختلافعقیدهها، همین تفاوت نسلها و ماندن بر سر سنتها و مدرنیتهها را به تصویر کشیده است. همین حرفهایی که در هر خانهای که «دین» درش پررنگ است، زده میشود؛ همین حرفهایی که ما هم زدیم و شنیدیم.
سینگر هیچگاه مستقیم به تغییر و تحول یا عقیده جدیدی اشاره نمیکند. درحقیقت، دین و خانواده در تمام داستانهای او حضور دارند؛ این وسط ممکن است اتفاقاتی بیفتد که تمام آدمها را درگیر خودش کند. حالا بعد از این اتفاقات دین و خانواده کجا قرار گرفتهاند؟ این جوابی است که باید خودتان بعد از خواندن داستانها پیدا کنید. درحقیقت، در پایان هر داستان، هنوز دین و خانواده حضور دارند؛ اما به شکل متفاوت، به گونهای دیگر… اما هستند، نفس میکشند، خودشان را نشان میدهند.
در خانوادۀ موسکات هم دین و خانواده دو عنصر جداییناپذیر از این کتاب (و البته از همدیگر) هستند. در اینجا حادثهای چون جنگ جهانی دوم رخ میدهد و حالا دین و خانواده باید به جنگ این ماجرا بروند. اینکه در نهایت چه بر سر این دو (دین و خانواده) میآید و اصلا چه سر و شکلی پیدا میکنند در روایتهای سینگر پیدا میشود.
جایی در کتاب دربارهی برگشتن خانواده موسکات از یک مراسم معروف میخوانیم. میبینیم در ظاهر همه چیز سر جایش است: دین، خانوادهای که مراسم دینی را انجام دهد، رسم و رسوم و تجارت… اما انگار چیزی کم است یا حداقل دارد از بین میرود… آتشی زیر خاکستر درحال شعلهورشدن است:
«اغلب یهودیان مرفه ورشو که در حومه اتوتسک خانه ییلاقی داشتند تا آغاز تعطیلات روش هشانا در خانه تابستانیشان میماندند. بقیه صبر میکردند تا تعطیلات به پایان برسد. اما امسال همه زودتر به ورشو برگشتند. جنگ بود. مواد غذایی کمیاب بود و کمبود ساعت به ساعت بیشتر میشد. ارتش آلمان پیروزمندانه پیش میرفت. روسها مرتب عقبنشینی میکردند.
جنگ داشت نزدیکتر میشد. در چنین روزهایی کی حوصله داشت در ییلاق لم بدهد؟ به روال سالهای گذشته زنهای خانواده موسکات وزن اضافه کرده بودند و مردها آفتابسوخته شده بودند. وقتی برگشتند دیدند که آپارتمانهایشان نیاز به نقاشی و تعمیرات دارد اما فعلا وقت انجام این کارها نبود.
زنها فوری به بازار رفتند تا مواد غذایی بخرند و ذخیره کنند، اما پیداکردن فروشندهای که موجودی زیادی داشته باشد دشوار بود…برخی از مغازهداران از قبول پول کاغذی خودداری میکردند و اصرار داشتند پولشان را با سکه نقره یا طلا بگیرند. مستاجران خانههای موسکات انگار دست به یکی کرده باشند پرداخت اجاره را متوقف کردند. خانواده موسکات به خود آمد و دید که درآمدی ندارد… .» انگار اتفاق بدی میخواهد بیفتد. خبرهای بدی در راه است.
آقای موسکات… خبرهایی در راه است!
[۱] . کتاب یک مهمانی یک رقص، مجموعه داستانهای کوتاه آیزاک باشویس سینگر ترجمه مژده دقیقی
یک دیدگاه در “آقای موسکات… خبرهایی در راه است!”
آفرین به نویسندۀ این متن. کم پیش میآید که از خودِ «معرفی کتاب» بتوان لذت برد. توصیفها جاری و شفاف است. افسانه دهکامه، هوشمندانه، انگشت تأکید بر دغدغههای مشترک و مهمِ ما نهاده است.