6 داستان برای شروع چخوفخوانی
آنتون پاولویچ چخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) نوشتن را از نوجوانی، زمانی که در شهر زادگاهش تاگانروگ درس میخواند شروع کرد. داستانهای اولیه او طرحهای تندی از زندگی اقشار مختلف روسیه هستند که در آنها به ویژه زندگی حقیر و ملالآور شهرستانی، بوروکراسی روسی و چاکرمنشی و دورویی کارمندان مسخره شده است. اتفاقاً این داستانها شروع خوبی هستند برای خواندن چخوف، هرچند چخوف را در این گونه داستانها خلاصه کردن اشتباه خواهد بود.
آنتون پاولویچ چخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) نوشتن را از نوجوانی، زمانی که در شهر زادگاهش تاگانروگ درس میخواند شروع کرد. داستانهای اولیه او طرحهای تندی از زندگی اقشار مختلف روسیه هستند که در آنها به ویژه زندگی حقیر و ملالآور شهرستانی، بوروکراسی روسی و چاکرمنشی و دورویی کارمندان مسخره شده است. اتفاقاً این داستانها شروع خوبی هستند برای خواندن چخوف، هرچند چخوف را در این گونه داستانها خلاصه کردن اشتباه خواهد بود.
چخوف با افزایش شهرت و اعتبار ادبیاش و بعد از اینکه زادگاهش را ترک کرد و به عنوان دانشجوی پزشکی به مسکو رخت کشید، سالبهسال به نوشتن داستانهای بلندتر با مایههای فلسفی عمیقتر که بسیاری از آنها اتفاقاً نگاهی بسیار تلخ و تیره به زندگی دارند، رو آورد. برای شروع من این شش داستان را پیشنهاد میکنم و ذیل هریک به داستانهای دیگری که در همان حالوهوا هستند اشاره میکنم.
(همهی این داستانها را میتوانید در مجموعه آثار چخوف به ترجمهی سروژ استپانیان بخوانید. چهار جلد نخست این مجموعه به داستانهای چخوف اختصاص دارند.)
بوقلمونصفت / ۱۸۸۴
در شهری کوچک سگی دست شهروندی را گاز گرفته و مردم جمع شدهاند. پاسبان اُچومِلُف سر میرسد تا نظم را برقرار کند. «… صاحب سگ را هر پستفطرتی که میخواهد باشد، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! … » اما اگر سگ مال صاحبمنصب بلندپایهای باشد چه؟ کسی از توی جمعیت فریاد میزند سگ مال ژنرال ژیگالُف است. رفتار پاسبان به کلی عوض میشود. حالا به مردی که میگوید سگ گازش گرفته میتوپد و او را دروغگو میخواند. و همین طور تا پایان داستان، بسته به اینکه پاسبان فکر میکند سگ مال کیست، رفتارش عوض میشود. یک بوقلمونصفت تمامعیار.
از داستانهای این دوره با دستمایهی مشابه میتوان به «مرگ یک کارمند» و «چاق و لاغر» هم اشاره کرد.
آنچه در این داستانها برجسته است، آشنایی چخوف با اقشار مختلف جامعهی روسیه، بوروکراسی و تاثیرات اخلاقی مخرب آن بر شخصیت و هویت انسانی آدمهاست. و همین طور پرهیز او از نتیجهگیریها و جمعبندیهای اخلاقی مستقیم و بیان مقصودش از طریق توصیف یک رویداد یا یک موقعیت. هرچند در داستانهای این دوره نتیجهگیری اخلاقی نویسنده و مقصود او از شرح این موقعیت، کاملاً آشکار است، حتی در عنوان داستان منعکس است و راه به تفسیرهای گوناگون نمیدهد.
شوخی / ۱۸۸۶
این داستان زیبا را چخوف فقط دو سال بعد از «بوقلمونصفت» نوشته است، اما زیبایی شاعرانه و تأویلپذیری آن فاصله زیادی با نتیجهگیری آشکار آن داستان دارد.
راوی این داستان با دختری به نام نادیا به سورتمهسواری میرود. دخترک به شدت از سوار شدن سورتمه میترسد، ولی سرانجام با اصرار مرد سوار میشوند.
سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد و به چهرههایمان تازیانه میزد، نعره برمیآورد، در گوشهایمان سوت میکشید، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت، …. هر آن گمان میکردیم دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم: دوستتان دارم، نادیا!
دخترک مطمئن نیست چیزی که شنیده است واقعیت دارد یا تنها توهم او بوده در میان باد و ترس. و جرات پرسیدن هم ندارد. با وجود ترس شدیدش، پیشنهاد میکند یک بار دیگر سوار شوند. یکی دو بار دیگر ماجرا تکرار میشود. راوی ماجرا با لذتی غریب شاهد عشق و هراس نادیاست و آخرش …
انگیزهی راوی روشن نیست. او چرا از آزار دادن نادیا لذت میبرد. اما این کار کاملاً آزار دادن هم نیست، آزاری است همراه لذت. اوج آن چیزی هم هست که لذت از عشق میتوان نامیدش. و خود مرد؟ آیا نادیا را دوست دارد؟ معلوم است نادیا عاشق اوست، چرا آشکارا به او نمیگوید دوستش دارد؟
این داستان به نحو شگفتانگیزی شباهت دارد با رفتار چخوف واقعی در زندگی واقعی با زنانی که دوستش میداشتهاند؛ با دست پیش کشیدن آنها و با پا پس زدنشان، گاهی با عواقب فاجعهبار. از لیکا دوست خواهرش در جوانی، تا کنتس آویلووا که بعدها کتاب چخوف در زندگی من: یک عاشقانه را نوشت تا اولگا کنیپر که دو سه سال پیش از مرگ چخوف، با او ازدواج کرد. همیشه از تن دادن به تعهدی که عشق و وابستگی به یک زن به همراه دارد ترس داشت، اما از اوقات خوشی که آدمها با هم میگذراندند لذت میبرد. عشق و رابطه با زنان زیبا و جوان برای او یک جور بازی لذتبخش بود. و این داستان کوچک در چند صفحه به تمامی این روحیهی پایدار تا پایان عمر را در خود خلاصه کرده است.
چخوف دربارهی عشق زیاد نوشته است. معمولاً داستان «بانویی با سگ ملوسش» را به عنوان یکی از داستانهای مهم چخوف در این زمینه توصیه میکنند. من «شوخی» را بیشتر دوست دارم، هرچند «بانویی با سگ ملوسش» را هم باید خواند.
اتاق شماره ۶ / ۱۸۹۲
داستان با توصیف ساختمان یک طبقهای در گوشهی حیاط بیمارستان شهرستان کوچکی شروع میشود. وارد ساختمان و تنها اتاق آن، اتاق شماره ۶، که میشویم:
…. دیوارها با رنگ آبی چرک و تیره رنگمالی شده است، سقفش مانند سقف کلبههای قدیمی که در آنها از بخاری بیدودکش استفاده میشد، دوده گرفته و سیاهرنگ است …. میلههای آهنین پنجرههای اینجا را از داخل زشت و بدمنظره کرده است. کف چوبی اتاق به رنگ خاکستری و پر از ترکخوردگی است. بوی گند کلم شور و دود چراغ نفتی و ساس و آمونیاک به مشام میرسد … پایهی تختخوابهای اتاق به زمین پیچ شدهاند. تنی چند که پیراهنهای آبیرنگ مخصوص بیمارستان به تن و شبکلاه عهد بوق به سر دارند روی تختها نشسته یا دراز کشیدهاند. اینها دیوانهها هستند. …
داستان دربارهی این دیوانهها، بخصوص یکی از آنها، گرُمُف است. و درباره دکتر یفیمیچ، رئیس بیمارستان که به تدریچ رفتوآمدش به اتاق شماره ۶ و گفتوگوهایش با گرمف زیاد میشود و جلب نظر میکند.
توصیف اوضاع فلاکتبار نگهداری بیماران روانی و رفتار خشن نگهبان با آنها در دورانی که نارضایتی در همهی اقشار جامعهی روسیه رو به فزونی بود به طور طبیعی باعث میشد که از این بیمارستان برداشتی سیاسی شود. نقل شده است که لنین گفته با خواندن این داستان انقلابی شد. اما «اتاق شماره ۶» صرفاً یک قصهی انتقاد اجتماعی-سیاسی نیست. چرا، در لایههای زیرین آن روحیهی کارمندی و اثر فاسدکنندهی دستگاه بوروکراسی هست، اما لایه فلسفی داستان بسیار مهم است. مرز بین جنون و سلامت کجاست؟ این پرسشی است که برای دکتر یفیمیچ مطرح میشود. و خواننده همراه او در پی یافتن پاسخ این پرسش است.
ویلون روچیلد / ۱۸۹۴
در یک شهر کوچک، تابوتساز فقیری به نام یاکُف (ملقب به برنزا) با زنش مارفا در اتاق کلبهی کوچکی که کارگاهش هم هست زندگی میکند. به جای کارمند همیشگی داستانهای چخوف، اینجا با یک خردهکاسب سروکار داریم. یاکف با زنش بدرفتاری میکند، حساب چای نوشیدن او را هم دارد، و مدام ضررهایش را حساب میکند و حرص میخورد. یاکف یک شغل دوم هم دارد، در عروسیها با دستهای از نوازندگان یهودی ویلون میزند و روچیلد همکار او در این گروه نوازندگان است. اما با مرگ مارفا، زن یاکف، زندگی او دگرگون میشود. زنش از اینکه میمیرد شاد است:
سیمای مارفا از شدت تبی که داشت گلگون بود و برخلاف معمول شاد و روشن مینمود. برنزا که عادت داشت صورت او را همیشه هراسان و رنگپریده و محجوب و نگونسار ببیند، دست و پای خود را گم کرد. به نظرش میآمد که مارفا که در واقع در حال مرگ بود و از اینکه سرانجام از شر این کلبه و این تابوتها و خود یاکف تا ابد خلاص خواهد شد احساس شادمانی میکرد ….
«ویلون روچیلد» داستانی است دربارهی پیری، مرگ، زندگی حقیر خردهبورژوایی و معنی هنر، به طور خاص موسیقی، در انتقال درد و رنج آدمی به دیگران. یاکف با وجود اینکه روچیلدِ یهودی را آزار میدهد، در واقع تمام نارضایتی خود از زندگی و ضررهایش را بر سر او خالی میکند، اما چون او را نوازندهای قابل میداند ویلونش را به او میدهد و روچیلد با زدن نواهای غمگینی که از یاکف آموخته است، قلب شنوندگان را تسخیر میکند.
اگر از من میخواستند تنها یک داستان از چخوف را به خواننده توصیه کنم، آن داستان همین «ویلون روچلید» میبود. در یک داستان دهوخردهایصفحهای، شخصیت عمیق یک خردهکاسبکار حقیر که تمام زندگیاش خسران بوده با مهارت تمام به تصویر کشیده شده است. با طنزی غریب. او به هنگام خاکسپاری زنش برای آخرین بار دستی به تابوت میکشد. و چه فکر کند خوب است: «چه تابوت مرغوبی!» این تنها انتقادی از یاکف نیست، میزان بههمآمیختگی انسان با حرفهاش را هم نشان میدهد.
آنا به گردن / ۱۸۹۵
آنا، دختری ۱۸ ساله، به خاطر فرار از زندگی فلاکتبار در فقر، با مردی ۵۲ ساله، مردی خسیس، ازدواج کرده است. این مرد به او پول نمیدهد، اما دوست دارد او را در محافل پولدارها و دیوانسالارهای شهر به نمایش بگذارد و برای ارتقای اداری از او استفاده کند:
ــ به این پیرزنی که دارد میآید کرنش کن!
ــ آخر من که نمیشناسمش
ــ چه فرقی میکند! زن رئیس اداره مالیه است! به تو میگویم کرنش کن!
و غرولندکنان میافزود:
ــ با این کار که سر از تنت جدا نمیشود.
و آنیا بهناچار با حرکت سر ادای احترام میکرد و سرش در واقع از تنش جدا نمیشد، با این همه از این بابت رنج میکشید.
«آنا به گردن» داستان تبدیل آناست از دختری معصوم و مظلوم به گل سرسبد مجالس مهمانی و رقص محافل قدرت و ثروت شهرستان. داستانی دربارهی اینکه قربانی اگر بخت با او یار باشد و اگر باهوش باشد و اگر وسواسهای اخلاقی نداشته باشد چه زود میتواند مسخ و در فضای طبقات بالا مستحیل شود. شوهر آنا همان کارمند آشنای داستانهای دیگر چخوف است که برایش مهمتر از هم چیز دریافت مدالهای بیشتر است. هم نام زنش آناست و هم نام یکی از مدالهایی که گرفته یا قصد گرفتنش را دارد. او برای گرفتن این «آنا»ی دوم حاضر است چشم بر خطاهای اخلاقی «آنا»ی اول ببندد. آنا داستان فاصلههای طبقاتی و شیوههای پر کردن این فاصلهها با استفاده از زیبایی و جذابیت جنسی است. و داستان حقارت پیچومهرههای دستگاه بوروکراسی تزاری. و مسخ شخصیت آدمها در این دستگاه مخوف.
عزیز دلم / ۱۸۹۹
اُلِنکا، زن جوان سادهدل را همه «عزیز دلم» صدای میکنند. او نیاز به عشق ورزیدن دارد و چون با مردی زندگی آغاز میکند، تمام زندگیاش تحتالشعاع زندگی و شغل آن مرد قرار میگیرد. همسر یک تماشاخانهدار به نام کوکین میشود و چیزی نمیگذرد که مثل یک مدیر تماشاخانه صحبت میکند و حرفهای شوهرش را دربارهی بیفرهنگی تماشاگران تکرار میکند. تماشاخانهدار میمیرد و او زن پوستوالفِ میشود که تاجر الوار است و شروع میکند به شکایت از گرانی چوب و دشواری تهیهی انواع الوار. بعد از درگذشت این مرد نیز، وقتی با دامپزشک اسمرنین زندگی میکند، دربارهی انواع بیماریهای جانوران داد سخن میدهد. اما سرنوشت او چنان است که این مرد نیز او را ترک میکند. او میماند و خانهی خالی و ذهن خالی. او دیگر هیچ ندارد که راجع به آن صحبت کند:
مثلاً انسان بطریای میبیند که در گوشهای افتاده است یا میبیند که باران میبارد یا دهقانی سوار بر گاری به سویی میرود، اما اگر هزار روبل هم به او بدهند نمیتواند بگوید مراد از وجود بطری و باران و دهقان چیست و چه مفهومی میتواند داشته باشد. زمانی که با کوکین و بعد با پوستوالف و سپس با اسمرنین دامپزشک زندگی میکرد برای هرچیز توضیح آمادهای داشت و میتوانست دربارهاش اظهارنظر کند، ولی حالا سرش و دلش همانقدر تهی گشته بود که حیاط خانهاش.
البته زندگی النکا به این روال باقی نمیماند و معجزهوار عشق تازهای از گونهای دیگر در زندگیاش پیدا میشود که میگذارم خودتان داستان را بخوانید و بدانید.
«عزیز دلم» داستان مشهوری است. درست نمیتوان گفت چخوف این زن را میستاید یا مسخره میکند. اما تولستوی که این داستان را دوست داشت معتقد بود که قصد چخوف هجو این زن بوده، «نفرین زن ضعیف، سرسپرده و عقبماندهای که خود را فدای مرد کرده»، اما بر خلاف خواستش، شخصیتی خلق کرده ستودنی که به عشق زنده است، نمونهی زن معمولی و سادهدل روس، شخصیت ایدهال تولستویی زن «مادر، یاور، دوست، تسلیدهنده.» (نقلقولهای تولستوی از کتاب «داستان و نقد داستان» گزیده و ترجمهی احمد گلشیری، صص ۷۲ و ۷۳).