نامه به مادرم
نویسنده: ژرژ سیمنون
مترجم: مرجان حمیدی
ناشر: سیفتال
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۶۵
دیروز برای واکسن نه ماهگی بچه رفتیم. وقتی پرستار آمد من دور شدم و آن سوی تخت ایستادم؛ جایی که بچه، من را نمیدید. شروع کرد به گریه کردن. نزدیکش شدم و گفتم: گریه نکن من اینجام.
بعد به این جمله فکر کردم که در این نه ماه چقدر در موقعیتهای گوناگون تکرارش کردهام. «نترس من اینجام. جیغ نزن من اینجام. بهونه نگیر من اینجام… ». اینجا بودن، در این نه ماه تبدیل به یک قسمت جدایی ناپذیر از هویتم به عنوان یک تازه مادر شده بود. متوجه شدم از وقتی مامان شدهام قطعیت «اینجا بودن» مثل یک بند ناف قطور و قوی، تمام زندگیام را دربر گرفته است. (راستی نوشتهای با همین عنوان به قلم گیتی صفرزاده را با فشار دادن این بند ناف آبی میتوانید بخوانید.)
فکر کردم اگر من اینجا نباشم چطور؟ به هرحال رسم روزگار اینچنین است که قرار نیست من همیشه اینجا باشم. در این لحظه نویسندههایی را دیدم لرزان و ترس خورده بعد از مرگ مادرهایشان. خاطرات، سوگواریهای مقطعی و کوتاه و بلند، تکه پارهها، یادداشتهایی برای گذر کردن و روایتهای تلخ و شیرین و…
قریب به اتفاقشان اشاره کردهاند که چه بیهوده است این نوشتنها به خیال رهایی یافتن از این غم زنده و این غیاب تا همیشه جاندار… با این حال، تنها مأمن را ادبیات یافتهاند و به نوشتن ادمه داده اند. در این نوشتهی کوتاه نگاهی به کتابهایی میاندازیم از گوشه کنار دنیا (آلمان، بلژیک، فرانسه، ایران) که در آنها مادران، مردهاند اما قطعاً زندهترین مردگان همیشه همانها بودهاند.
درباره کتاب
رابطهی ژرژ سیمنون، نویسندهی بلژیکی که با نوشتن داستانهای کارآگاهی و جنایی به ثروت و شهرت فراوان میرسد با مادرش همیشه پیچیده و همراه با مهر و کین بوده است. ژرژ، تمام مدت زندگیاش از مادرش متنفر بوده اما حالا در هفتاد سالگی که کتاب نامه به مادرم را مینویسد تلاش می کند مادر نودسالهاش را در بستر مرگ درک کند.
مادری که همهی زندگیاش، امید به داشتن یک خانه و یک حقوق مستمری بگیری برای ادامهی حیات بود. مادری که همیشه آقای همسایه را به شوهرش ترجیح میداده زیرا که او سالها بود از سمت سوزنبان قطار بازنشسته شده بود و برای خودش حقوق مستمری بگیری داشت که بعد از مرگش به زنش میرسید.
«همانطور که خودت میدانی وقتی زنده بودی همدیگر را دوست نداشتیم. هر دو تظاهر میکردیم.»
یکی از بزرگترین ترسهای نویسنده که بسیار به تندنویسی نیز شهرت داشته و میتوانسته روزی هشتاد صفحه بنویسد و یک رمان را در یک الی دو روز تمام کند این بوده است که مادرش را به تیمارستان ببرند: «فقط هشت سالم بود که یکی از خواهرهایت را بردند آسایشگاه روانی. من آنجا بودم و خیلی ترسیدم. تاکسی دم در خانه را یادم هست و گریههای شوهرش را. همیشه میترسیدم یک روزی تاکسی بیاید و تو را بردارد ببرد. فکر رفتن به بیمارستان و دیدنت توی یکی از آن لباسها، چنان کاری با من میکرد که حتی وقتی حق با من بود یا فکر میکردم حق با من بود زانو میزدم و طلب بخشش میکردم.»
برای مطالعه سایر رمانهای پلیسی و جنایی میتوانید به لینک مراجعه کنید.
نویسنده معرفی: راضیه مهدیزاده
نویسنده معرفی: راضیه مهدیزاده