مرگ ایوان ایلیچ
نویسنده: لئو تولستوی
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۲۰
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۰۴
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۶۲۵۸۴۹
لیست مقالاتی که از این کتاب استفاده کرده اند
مرگ ایوان ایلیچ
شاید «مرگ» شخصیت اصلی رمان مرگ ایوان ایلیچ باشد. ناگهانی فرا میرسد و زندگی ایوان را زیرورو میکند. تولستوی در زمان نوشتن این کتاب حدود شصت سال داشت و خودش هم رد مرگ را در اطرافش احساس کرده بود. تحولات روحی پیدا کرده و به سمت زندگی درویشانه رفته بود؛ بنابراین به نوشتن این داستان اقدام کرد تا مایههای عرفانی و اعتقادی و فلسفیاش را در آن پیاده کند.
داستان با آگاهی ایوان از بیماری لاعلاجش شروع میشود. ایوان قاضی دادگاه و انسان ریاکار و متقلب و بیاحساسی است. مرگ که درِ خانهاش را میزند، ایوان خودش را بیسلاح میبیند. حالا او تنهاست و باید بهتنهایی این حقیقت محتوم را باور کند. این درک و باور برای ایوان بهراحتی سپری نمیشود.
در ابتدا آن را رد میکند؛ سپس خشمگین میشود؛ در نهایت دلزده و مغموم متوجه میشود که هیچ چاره دیگری ندارد و آخر سر به تحول روحی میرسد و متوجه میشود زندگی حقیقی آنگونه که او فکر میکرده نبوده و راه را غلط طی کرده است. و اینجاست که کتابی که با مرگ آغاز میشود به زندگی منتهی میشود.
وقتی داستان با اعلام و توصیف مرگ ایوان ایلیچ، شروع میشود، همکاران و اقوام، درخصوص فوت او و جزئیات امور تشییع جنازهاش صحبت میکنند. سپس به گذشته برمیگردیم و زندگی ایوان را از هنگام تولدش تا زمان کودکی و بعد فارغالتحصیلیاش میخوانیم. بعد مشغول به کار میشود و تا مرتبه قضاوت هم میرود. ازدواجی کاملا مرسوم و منطقی میکند و سپس صاحب یک دختر و پسر میشود.
پس از چندین سال و در حین حادثهای، دچار جراحت میشود و همین جراحت منجر به بیماری لاعلاجش میشود. با پذیرش مرگش، سعی میکند ارتباطش را با اعضای خانوادهاش ترمیم کرده و دنیا را با رضایت روحی و معنوی ترک کند.
مرگ ایوان ایلیچ به نسبت رمانهای دیگر تولستوی کوتاهتر است و مکاشفهای است برای هر خوانندهای که میخواهد لحظهای از دریچهای تازه به مرگ بیندیشد.
درباره نویسنده
لئو نیکلا پویچ تولستوی 28 اوت 1828 در خانوادهای اشرافی در جنوب مسکو زاده شد. پدر او کنت و مادرش شاهزاده بود. مادرش را در دوسالگی و پدرش را در نهسالگی از دست داد. پس از آن سرپرستیاش را عمهاش به عهده گرفت. بعدها رشته زبانهای شرقی را برای تحصیل انتخاب کرد اما بعد از سه سال به رشته حقوق تغییر گرایش داد تا وکالت کشاورزانی را که مسئولیت آنها به عهده او بود، قبول کند و زندگیشان را سر و سامان دهد. اما انگار این هم به انتها نمیرسد.
سال 1851 تولستوی در ارتش نامنویسی میکند و به ماموریت قفقاز میرود. کودکی نخستین اثر او محصول همین سالهاست. پس از این، تولستوی در ارتش تزار، نوشتن را به صورت حرفهای پی میگیرد. بودن در جنگ آنقدر در ذهن او تاثیر میگذارد که دستمایه اغلب داستانهای او میشود.
وقتی به سپاه کریمه میپیوندد، مقام ستوانی دارد. بعد از اینکه یکی دو داستان دیگر در این دوران مینویسد، سفر طولانی خود را به فرانسه، انگلستان، آلمان، ایتالیا و سوییس آغاز میکند تا با شیوه زندگی و طرز فکر مردم این کشورها آشنا شود. پس از بازگشت تولستوی به کشور، او در مقام یک مصلح اجتماعی و کنشگر قرار میگیرد: مدرسه میسازد و در پی امر آموزش و پرورش کودکان میافتد.
تولستوی در سال 1862 با دختری هجدهساله به نام سوفیا ازدواج میکند و بعد از آن رمانهای جنگ و صلح و آنا کارنینا را مینویسد. سوفیا در تدوین و پاکنویس این رمانها به همسرش کمک میکرده است و دستنویس کارهای او هماینک هم موجود هستند. این دو 13 فرزند داشتند که چهارتا از آنها میمیرند. زندگی این زن و شوهر فراز و نشیب زیادی داشت؛ سوفیا از برخی خوشگذرانیهای لئو پیش از ازدواجشان آگاه میشود؛ از طرفی بالا و پایینهای فلسفی همسر، گاهی طاقت سوفیا را طاق میکند. به هر روی، به زندگی خود بهسختی ادامه میدهند.
فعالیتهای اجتماعی لئو باز هم ادامه پیدا کرده و ابعاد وسیعتری هم پیدا میکند. او با دیدن فقر کشاورزان تصمیم میگیرد سازمانی برای آنها تاسیس کند. از طرف دیگر، از زندانیان سیاسی و دینی و سربازان فراری حمایت کرده و بهخصوص سعی میکند در زمینه ادیان، تحقیقات مفصلتری انجام دهد. در سال 1901 انتشار رمان رستاخیز بهانهای به دست کلیسای ارتدوکس میدهد تا حکم ارتداد او را صادر کنند. پلیس تزار تمام حرکات او را تعقیب میکند تا مدرک جرمی علیه او پیدا کنند.
در نهایت آنقدر فشار و سختگیری پلیس تزاری زیاد میشود و پیشنویس رمانهایش را ضبط میکنند تا عرصه به لئو تنگ شده و 7 نوامبر 1910 در ایستگاه راه آهن، وقتی همراه دخترش به سمت جنوب روسیه میرود، در میگذرد.
بخشی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ
گذشته از ملاحظات مربوط به نقل و انتقال و ارتقای احتمالی ناشی از مرگ ایوان ایلیچ، نفس واقعه مرگ یکی از آشنایان نزدیک در شنوندگان خبر، طبق معمول، این احساس دلپسند را برانگیخت که «اوست که مرده، نه من.» هریک از آنها به دل میگفت یا چنین احساس میکرد: «او مرده، من که زندهام!» با این حال، آشنایان بسیار صمیمی ایوان ایلیچ – یعنی خلاف عرض میشود، دوستانش- از این اندیشه هم گریزی نداشتند که اکنون ناچارند تکالیف عرفی ملالتبار را به جا بیاورند، یعنی در مجلس ترحیم شرکت کنند و برای عرض تسلیت به دیدن بیوه آن مرحوم بروند.
نویسنده معرفی: افسانه دهکامه
نوشتهها و کتابهای مرتبط
Thanks for clicking. That felt good.
Close