بیلی باتگیت
نویسنده: ادگار دکتروف
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: کارنامه
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۴۵۴
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودیوقتی نام «دکتروف» میآید شاید همگان به سراغ شاهکار او، رگتایم بروند، اثری اولیس وار که میتواند همچون موسیقی روح را بنوازد. کتابی که در سال 1975 منتشر شد و به گفته برخی منتقدان، مفهوم و معنی چگونگی یک رمان را در اذهان تغییر داد.
اما بیلی باتگیت که در سال 1989 در رندوم هاوس منتشر شد، خیلی زود به محبوبیت رسید. جایزه انجمن ملی منتقدان آمریکا را گرفت و ده سال بعد نیز جایزه پن فاکنر را دریافت کرد. نامزد پولیتزر شد و از داستانش، فیلمی به کارگردانی رابرت بنتون و با بازیگرانی همچون لورن دین، داستین هافمن، نیکول کیدمن و بروس ویلیس ساخته شد.
داستان درباره نوجوانی است که وارد بازی گانگستری میشود و همزمان ماجراهای زیرپوست نیویورک دهه 90 را عیان میکند. هیجان، شور و شوق از ویژگیهای بیلی باتگیت است و دعوت نویسنده به دنیایی پر از نداشتن؛ انگار خود نویسنده، زندگی که تجربه نکرده و شاید دوست داشته را تخیل کرده است.
درباره نویسنده
ادگار لوئیس.دکتروف در ۶ ژانویه ۱۹۳۱ در برانکس نیویورک به دنیا آمد. خانوادهاش از نسل دوم مهاجران یهودی روس بودند. نامش را از روی ادگار آلن پو انتخاب کردند. او بیشتر به ادبیات علاقه داشت تا ریاضی، بیشتر وقتش در کتابخانه و دفتر مجله مدرسه سپری میشد.
در اوهایو فلسفه خواند و بعد به دانشگاه کلمبیا رفت و ادبیات نمایشی خواند. در سالهای ۱۹۴۴–۱۹۴۵ در آلمان تحت اشغال متفقین حضور داشت، بعد به نیویورک بازگشت و در دفاتر فیلمسازی مشغول شد. مشهورترین اثرش رگتایم در فهرست صد رمان برتر قرن بیستم قرار گرفت. در طول زندگیاش دوازده رمان، سه مجموعه داستان کوتاه، یک نمایشنامه و تعداد زیادی مقاله و نقد درباره ادبیات و سیاست نوشت. تکنیکش در نوشتن، بسیاری را به تحسین واداشته است.
نیوزویک دربارهاش نوشت: «او در هر کتابش روی انواع داستان آزمایش میکند و به دنبال آثاری میگردد که دیگران هنوز به آنها نرسیده اند؛ در هر کتابش لحنی، ساختاری و بافتی را توسعه می دهد که قبلاً استفاده نشده است. او در عین حال، نویسنده ای به شدت سنتی است که تاریخ آمریکا را از نو مینویسد، از کهن الگوهای ادبیات آمریکا استفاده میکند و حتی خرده ژانرهای ادبی از پای افتاده را به کار می بندد.» او بیلیباتگیت را در زمانی نوشت که خلافکاران یقه سفید در حال ظهور بودند.
دکتروف در ۲۱ ژوئیه ۲۰۱۵ بر اثر عوارض ناشی از سرطان ریه در منهتن نیویورک درگذشت.
درباره مترجم
نجف دریابندری که در سال 1396 به عنوان میراث زنده ایرانی از سوی میراث فرهنگی برگزیده شده بود، در هر اثری که برای ترجمه انتخاب میکرد، دری به دنیای جدید میگشود. او دو اثر معروف رگتایم و بیلی باتگیت را از دکتروف، انتخاب کرد، دو اثری که کاملا متفاوت هستند، یکی کاملا به موسیقی و شاهکار پهلو میزند و دیگری یک رمان پلیسی حادثهای است. دریابندری درباره دکتروف، دو مقاله هم نوشته و در عین حال معتقد است تفاوت این دوکتاب آن چنان است که حتی میتوان بیلی باتگیت را از آن نویسنده ندانست.
دریابندری این کتاب را مهم میداند چرا که «اول تصور میشود یک داستان پلیسی میخوانیم، بعد که میخوانیم، میبینیم که این داستان پلیسی هست، اما در عین حال چیزهایی در آن هست که در رمان پلیسی معمولا دیده نمیشود.» و معتقد است که رگتایم میتواند دنبالهی سلسلهای از تجارب و کارهای خاص ادبی پس از اولیس «جیمز جویس» و «ینگه دنیا» دوس پاسوس باشد.
بخشی از کتاب بیلی باتگیت
*جدا از تردستی اسباب دیگر معروفیتم پرش های عصبی بود که گناهش به گردن من نبود. در فاصله تردستی و برای تنوع چشم بندی می کردم. سکهها را در گوشهای کثیف بروبچهها غیب و دوباره ظاهر می کردم، بعد نوبت میرسید به حقّه ورق، به این ترتیب که ورق ها را طوری بُر می زدم که آسها پشت هم مینشستند.
برای همین اسمم را گذاشته بودند «جادوگر» که لقب «هرست» شعبده باز دلقک نیویورک امریکن بود؛ مردی سبیلو در لباس رسمی شب و کلاه بلند که نه خودش برایم جالب بود و نه شعبده بازیهایش. شعبده اهمیتی نداشت، اصل کار مهارت بود. مثل بندبازها روی طناب باریک و روی نوک نیزه نردهها حرکت میکردم.
*مردهایی که از کامیون پایین میآمدند، راننده کامیونهای معمولی نبودند که کلاههای نرم و کت کوتاه ضخیم داشته باشند بلکه اُوِرکت تن میکردند و کلاه شاپو سر می گذاشتند و موقع سیگار روشن کردن دستشان را دور شعله حلقه میکردند و در این ضمن کمک رانندهها کامیون را دنده عقب به ظلماتی میراندند که هیچ وقت بخت دیدن آن را پیدا نکردیم. احساس میکردم که مامورهای گشت در برهوت پرسه میزنند.
درک این قدرت بی قانون و خودکفایی نظامی بود که بچه ها را تکان می داد. مثل دستهای از کبوترهای نامهبر پلید گشت میزدیم. به محض شنیدن صدای چرخش شنی و یا دیدن کاپوت مضحک «ماک» کوکو و قدقد میکردیم و بال برهم میزدیم.
*برای نخستین بار طنین صدای خش دار آقای شولتس را شنیدم و در بهتی آنی خیال کردم صدای همیلتن کمدین است که زنده شده. دمی بعد به خود آمدم، صدای او بود، مردِ بزرگ رویاهایم. و برای حسن ختام گفت: «یک پسر قابل»، و نفهمیدم به همراهش گفت، یا به من و یا به خودش، شاید هم به هر سه گفت.
و آن گاه آن دست گوشتیِ مهلک، مثل عصای موسی فرود آمد و لحظهای از سر ملاطفت، گونه، آرواره و گردن مرا در سر انگشتان داغش گرفت و بعد دست بلند شد، و آن گاه پشت «داچ شولتس» در اعماق تاریک انبار آبجو محو شد و درهای بزرگ با غژغژی باز و پشت سرش «بومب» بسته شد.
این اتفاق بناگاه پیامدهای سرنوشتی انقلابی را در نظرم مجسم کرد؛ بی درنگ پسرها دورم حلقه زدند و همگی مثل من به اسکناس ده دلاری شیرینی که کف دستم جا خوش کرده بود زل زدند، در دَم فهمیدم که دقیقهای دیگر قربانی این قوم خواهم شد.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری