الکی خوش: جدیدترین جستار دیوید سداریس
دیوید سداریس نویسنده طنزپرداز آمریکایی را اساساً با خانوادهاش میشناسند. از بس در کتابهای او به خانواده و پدر و مادر و خواهرش ارجاع داده و با ضعفها و البته ویژگیهای دوستداشتنی این خانواده شوخی کرده است. سنتی آمریکایی. سداریس در جدیدترین داستان-جستارش با عنوان «الکی خوش» خاطره دیدار او و خواهرش با پدر در خانه سالمندان را بازگو میکند. درست سه روز مانده به تولد نودوهشت سالگی پدر، بعد از عبور موج سهمگین کرونا [از آمریکا] و انتخاب بایدن به عنوان رییس جمهور. کتاب جدید سداریس با همین عنوان ژوئن 2022 منتشر میشود و این جستار را در نیویورکر منتشر کرده و روبرت صافاریان آن را به فارسی برگردانده است. طولانی است اما از خواندنش پشیمان نمیشوید.
دیوید سداریس نویسنده طنزپرداز آمریکایی را اساساً با خانوادهاش میشناسند. از بس در کتابهای او به خانواده و پدر و مادر و خواهرش ارجاع داده و با ضعفها و البته ویژگیهای دوستداشتنی این خانواده شوخی کرده است. سنتی آمریکایی. سداریس در جدیدترین داستان-جستارش با عنوان «الکی خوش» خاطره دیدار او و خواهرش با پدر در خانه سالمندان را بازگو میکند. درست سه روز مانده به تولد نودوهشت سالگی پدر، بعد از عبور موج سهمگین کرونا [از آمریکا] و انتخاب بایدن به عنوان رییس جمهور. کتاب جدید سداریس با همین عنوان ژوئن 2022 منتشر میشود و این جستار را در نیویورکر منتشر کرده و روبرت صافاریان آن را به فارسی برگردانده است. طولانی است اما از خواندنش پشیمان نمیشوید.
داستانی از دیوید سداریس
ماشینی پلیسی را زیر گرفته و پلیس دومی هم زخمی شده؛ این تمام چیزی است که از اخباری که از تلویزیون پدرم در اتاقش در «اسپرینگمور» پخش میشد یادم مانده است؛ اسپرینگ مور خانهی سالمندانی است که او سه سال گذشته را در یکی از بخشهای آن گذرانده است. اوائل ماه آوریل است، سه روز مانده به سالگرد نودوهشت سالگی او. امی، هیو و من تازه از نیویورک به رالی پرواز کردهایم. برنامه این است سری به پدر بزنیم و بعد برانیم به سمت خانهمان در امرالد آیل.
پدر روی ویلچر است، لباس پوشیده و ترتمیز آماده برای ملاقات. موها شانه کرده. کفشهای واقعی پایش و دستمال گردن قرمزی دور گردنش. وارد که میشویم بلند میگوید «بهبه. خوش آمدید!»، مثل لاکپشت پیری که سرش را بلند میکند و به خورشید نگاه میکند. «عالیه! خوشحالم میبینمتان بچهها!»
من و امی که به طرف پدر میرویم تا بغلش کنیم، هیو میپرسد میتواند تلویزیون را خاموش کند. پدر میگوید «راستش من اصلاً نمیدانم چرا روشنه.»
هیو ریموت را از روی میز کنار تخت برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. حالا امی از او میخواهد رادیو را هم تنظیم کند. ظاهراً در دیدارهایمان از اسپرینگ مور این نقشی باشد که به او به عنوان یک قوموخویش سببی واگذار کردهایم ــ نقش یک خدمتکار.
میگویم: «یک ایستگاه جاز برامون پیدا کن».
پدرم میگوید: «بله! این طوری فوقالعاده میشه!»
نه امی و نه من دیگر به اخبار اهمیتی نمیدهیم، دست کم به اخبار سیاسی. چیزهای مبهمی شنیدهام راجع به این که اندرو کوئومو محبوبیتش را از دست داده، و کسانی که من جزوشان نیستم قرار است به دلایلی چکهایی از طرف دولت دریافت کنند، همین. وقتی ترامپ رئیس جمهور بود، هر روز اول صبح نیویورک تایمز را میخواندم، بعد نوبت واشنگتن پست بود، و بعد در طول روز سایتهای هردو روزنامه را مرتب چک میکردم. نمیجنبیدی عقب میافتادی؛ بدتر از اینکه آدم نداند استفن میلر راجع به ویسکانسین چه گفت چیزی وجود نداشت.
دوستم مایک این رصد کردن مداوم را به شغل دوم تشبیه میکرد. فرساینده بود، و لحظهای که جو بایدن سوگند ریاست جمهوریاش را ادا کرد، احساس من شبیه وقتی بود که در هواپیما خلبان اعلام میکند که به ارتفاع لازم رسیدهایم و حالا به سمت شمال روانه میشویم یا میپیچیم به چپ به سمت دریاچهی اری. فکر میکنید چه لزومی دارد طرف راجع به جزئیات شغلش چیزی به من بگوید. کارت را بکن!
نمیدانید چه کیفی دارد وقتی آدم دیگر به پادکستهای سیاسی گوش نمیدهد ــ دیگر حرص نمیخورد. هنوز هم روزنامهها را مروری میکنم، از روی قسمتهای مربوط به کووید میپرم، چون کووید را هم پشت سر گذاشتهام. از لحظهای که اولین نوبت واکسن را زدم، دیگر به ویروس کورونا چنان فکر میکنم که به یکی از آن بیماریهای منسوخ شده مثل عارضهی کمبود ویتامین ث ــ یک چیزی مال دوران گذشته، چیزی که فقط ملوانها به آن مبتلا میشوند.
روزنامهها میگویند «بله! اما اگر تابستان موج قدرتمند جدیدی فرا برسد چه؟ یا کریسمس؟ یا یک سال دیگر؟ اگر بیماری فراگیر بعدی شدیدتر از این یکی باشد چه؟ اگر همهگیری جدید همهی احشام و ماهیها و پرندگان را بکشد و حساسیت پوست آدمیزاد را نسبت به نور خورشید بالا ببرد چه؟ اگر مجبورمان کند همه زیر زمین زندگی و از کرم خاکی تغذیه کنیم چه؟»
درست پیش از کریسمس پدرم مبتلا به ویروس کورونا تشخیص داده شد، همزمان با دورهای که شروع کرد به راندن ویلچرش به سمت پیشخوان اسپرینگ مور و این سوال که کسی مادرش را آن دور و بر ندیده؟ آلزایمر نگرفته، یعنی مشکلی که آن قدر جدی باشد ندارد. اوضاعش چیزی است در این مایهها که قدیمها میگفتند «عقلش کم شده». این تحول تازهای است در اوضاعش ــ از وقتی که او را در خانهاش کف زمین در شرایطی پیدا کردیم که آب بدنش را از دست داده بود و داشت از عفونت کلیه درد میکشید، او همیشه عقلش سر جاش بوده و مسلط بر پیرامونش.
لیزا خواهرم تلفنی به ما گفت که وقتی چند بار در روز این اتفاق تکرار میشود، کارکنان اسپرینگ مور با او تماس میگیرند. بعد او تلفن میکند و به پدرم میگوید «آقا جون، مادر در سال ۱۹۷۶ مرد و کنار پدرت در قبرستان کورتلند نیویورک به خاک سپرده شده. تو هم زمین کنارشان را خریدی و بنابراین تو هم قراره بری همان جا.»
البته میشد همین را به شیوهی ظریفتری گفت، اما شک دارم پدرم اصلاً میگیرد موضوع چیه، بخصوص از وقتی که دکترها تشخیص دادهاند «در ضعیفترین شرایط» به سر میبرد. هر بار تلفن زنگ میزد، انتظار داشتم خبر بدهند مرده است. اما پدرم سلامتش را باز یافت. به دختر عمویم نانسی توضیح میدهم «بدون اینکه بستری شود. علاوه بر این ده پاند هم وزن کم کرد.» البته نه اینکه لازم باشد.
وقتی از او میپرسم کووید گرفتن چطوری بود، پاسخش خندهای است که به گوش اشتباه میآید. این کاریست که این روزها زیاد میکند ــ «ها-ها!» گمان میکنم پوششی است برای ضعف شنواییاش؛ به جای این بگوید «لطفاً تکرار کنید!» تخمین میزند چیزی که گفتی باید لطیفهای یا یک چنین چیزی باشد. دفعه آخری که در اسپرینگ مور بودیم به پدرم گفت «با هیو رفته بودیم به لوییزویل مادرش را ببینیم. نود سالشه و سرطان خون داره!»
«ها-ها!»
هالووین بود. فقط دیدارهای با حفظ فاصلهی اجتماعی در فضای بیرونی ساختمانی که پدرم در آن زندگی میکرد مجاز بود، و وقتی سی دقیقه وقت ملاقات تمام شد، یکی از کارکنان که لباس جادوگرها تنش بود آمد و او را به اتاقش برد.
وقتی داشتیم به طرف اتوموبیل کرایهایمان میرفتیم امی گفت: «این لباسها باید روی بعضی از ساکنین اینجا تاثیر خوبی داشته باشند. “«بعدش خونآشامی آمد فشار خونم را گرفت!» «بله حتماً پدر بزرگ»”
چند روز بعد از این ملاقات، اسپرینگ مور کاملاً قرنطینه شد. هیچ کس جز کارکنان موسسه حق ورود و خروج نداشتند و ساکنان هم در اتاقهایشان محبوس شدند. و این سیاست به قوت خود بود تا شش ماه بعد. همین موقع هم ما از نیویورک پرواز کردیم به اسپرینگ مور.
امی تقریباً داد میزند: «پدر خوب به نظر میآیی!» هیو بالاخره یک ایستگاه جاز پیدا کرده.
پدرم با صدای پایین نجواکنان میگوید: «خُب صد سالمه! شما میتونید این قدر عمر کنید؟»
امی تصحیحش میکند: «نود و هشت سال پدر. آن هم نه هنوز. تولدت روز دوشنبه است و امروز تازه جمعه است.»
«صد سال تمام!»
البته این ربطی به عقل از کف دادن نداره و از یک گرایش تمامعمر به گزافهگویی ناشی میشود. دوران مدرسه هر شب به برادرم، خواهرهایم و من میگفت: «این وقت شب چرا هنوز بیدارید؟ ساعت یک نصف شبه!»
ما به ساعت اشاره میکردیم و میگفتیم: «تازه یه ربع به دهه!»
«ساعت یکه! حرف اضافه نباشه.»
«اگه یکه چرا هنوز «بارنابی جونز» تموم نشده؟»
«معطل نکنید! برید بخوابید! زود!»
امی برای پدر مقداری از این شیرینیهای شکلاتی لاکپشتی آورده و زیر چشمهای نگران او بسته را باز میکند و یکی به او میدهد. «اتاقتون هم قشنگه. تمیز و همه چیز سر جاش و مرتب.»
«بد نیست، ها؟» پدر میگوید: «باورتون نمیشه ولی مساحت این اتاق درست به اندازه مساحت اتاق خانهمان است، منظورم اتاق زیرزمینه.»
این طور نیست، ولی ما اهمیتی نمیدهیم.
پدر نیمچرخی در ویلچرش میزند و میگوید: «یک دو چیز هست که بدم نمیآمد از دستشان خلاص شوم، اما رویهمرفته زیاد شلوغ نیست. این موضوع یک وقتی واقعاً برام مشکلی بود. به من میگفتن سلطان خرتوپرت.»
اگر جای دکوراتورش بودم مطمئناً آن درخت کریسمس را که توی کمد زیر تلویزیون دارد خاک میخورد رد میکردم برود. تقریباً نیم متر قدشه و از جنس پلاستیک. درخت خالی حالا اشکالی نداشت، اما تزئیناتش ــ که اندازهی میوهی سروکوهی و پرزرقوبرقاند ــ افسردهام میکنند. کنارش یک دسته کارت تبریک هست که آدمهایی فرستادهاند که من نمیشناسمشان و فقط اسمهاشان را به نحو مبهمی از دورهای که به کلیسای ارتدکس یونانی میرفتیم مبهم به یاد دارم. میپرسم «کشیش به ملاقاتت آمده؟»
پدرم سرش را تکان میدهد: «بله. چند بار آمده. هرچند خیلی از من خوشش نمیآید.»
امی گوشهی تختش مینشیند و میپرسد: «چرا؟»
پدر میخندد. «بگذارید این طوری بگم که شاید من آنقدر که باید و شاید، دستودلباز نبودم!»
پدرم نسبت به دفعه قبل که دیدمش لاغرتر شده، اما صورتش یک جوری پُرتر است. یک چیز دیگری هم فرق کرده، اما نمیتوانم بگویم دقیقاً چه. مثل وقتی که سلبریتیها کارهایی روی صورتشان میکنند. متوجه میشوم یک چیزیشان عوض شده، اما هرگز نمیتوانم بگویم دقیقاً چه چیزی؟ عکسشان را در یکی از این مجلات زرد دقیق نگاه میکنم و از خودم میپرسم چه چیزش عوض شده؟ چشمهایش؟ دهانش؟ به پدرم میگویم «یک جوری با همیشه فرق میکنی.»
او رویش را از من میگرداند و به هیو نگاه میکند، و بعد به امی. «خب شما همهتون مثل همیشه هستید. همهتون. تنها کسی که فرق کرده منم. چون صد سالم شده!»
امی تصحیحش میکند: «نودوهشت سال، روز دوشنبه.»
«صد سال!»
هرچند میدانم واکسنهایش را زده میپرسم: «شاتهای کوویدت را زدی.»
«مطمئن نیستم. شاید.»
سالمونی را که از یک جنس سخت و متخلل تراشیده شده برمیدارم. سالها در دفترش در زیرزمین خانه بود. صحبت وقتی است که هنوز همهی اتاقهای خانه را به دفتر کار تبدیل نکرده و خودش را در پاکت نامهها غرق نکرده بود. میگویم «هیو و من و امی هر کدام یک نوبتمان را زدهایم.»
پدرم میخندد. «خب خوش به حالتان. از وقتی آمدهم این جا هیچ دمی به خمره نزدهام. »
اولش احساس میکنم بیربط حرف میزند. بعد متوجه میشوم فکر کرده منظورم از «شات»، «شات» الکل هست.
میپرسم: «مگر اینجا اجازه ندارید مشروب بخورید؟»
«راستش حدس میزنم بشود کَمَکی خورد، اما دنگوفنگ داره. باید از پیش سفارش بدهی، مثل دارو، و فقط یک قطرهچکان بهت میدهند.»
این ورسیون از پدرم را حقیقتاً دوست دارم. جذاب، مثبت و پر از غافلگیری است. میگوید: «یکی از چیزهایی که راجع به خانوادهمان دوست دارم اینه که حسابی میخندیم. همیشه! تا آنجا که یادم میآد این طوری بوده. اصلاً به این معروفیم!»
البته آماج بیشتر این خندهها او بود. از هر اتاقی که باقیمان درش بودیم بیرون که میرفت اتاق از خنده میترکید. و او مسلماً عضو این باشگاه خنده و شادمانی نبود. اما خوشم میآید که جور دیگری یادش مانده. میگوید: «به خاطر همین شوخطبعیام کلی دوست و رفیق پیدا کردم. کُلّی.»
امی میپرسد: «دوست و رفیق؟ اینجا؟»
«بله! همه جا! حتی بچههایی که باهاشان اسکیت بازی میکردم گاهی به دیدنم میآن.»
دستش را باز میکند و میبینیم که لاکپشت شکلاتی که تو دستش گرفته بود آب شده. امی از دستشویی دستمال کاغذی میآورد و کنارش مینشیند و دستش را تمیز میکند. پدر میپرسد: «این چیه پوشیدی؟»
امی یک قدم عقب میرود تا پدر بتواند لباس سیاه با خالهای سفیدش را ببیند. او روی آن یک پیراهن دکمهدار ژاپنی پوشیده که آستینهایش پوشیده از صورتکهای خنداناند. دوستش پل اخیراً به او گفته که او شبیه آدم چاقی لباس میپوشد که با همه دعوا دارد، آدم چاقی که انگاری دارد میگوید خیلی خوب میخواهی بخندی، حالا یک چیزی نشانت میدهم که بخندی.
پدرم میگوید: «جالبه.»
هر وقت گفتوگو متوقف میشود، او آن را برمیگرداند به یکی از موضوعات مورد علاقهاش. اولین موضوع گیتار ارزانی که وقتی بچه بودم برایم خرید و با اصرار همراه خودش به اسپرینگ مور آورده است، آن هم بعد از اینکه نیم قرن فراموش شده گوشهی کمدی افتاده بود. «سعی میکنم گیتار زدن یاد بگیرم، اما حیف وقت نمیکنم تمرین کنم.»
من که به نظرم چیزی که او زیاد دارد وقت است. تو این اتاق دربسته چه کار دارد بکند؟ میگوید «باید چندتایی هم آهنگ بسازم!» همان طور که دستش را از سرخوردگی تکان میدهد، میبینم زیر انگشت شستش هنوز مقداری شکلات مانده است.
امی به او میگوید: «خیلی به خودت سخت میگیری پدر. مجبور نیستی حتماً کاری بکنی، بهتر نیست برای تنوع هم شده یه مدت فقط استراحت کنی.»
دومین موضوع مورد علاقهاش تابلوهایی هستند که به دیوارهای اتاقش آویختهاند؛ بیشترشان را او و مادرم در دهههای هفتاد و هشتاد خریدهاند. اشاره میکند به چاپ سیلک قاب شدهای که بالای سرش به دیوار نصب شده و میگوید: «این! این یکی را هر وقت از روز میتوانم تماشا کنم.» صحنهی سانتیمانتالی به سبک ناییف از پاریس در اوايل قرن بیستم ــ فهرستی از کلیشهها و شگردهای آشنا کار میشل دلاکروا، که خودش را به عنوان «نقاش رویاها و گذشتهی شاعرانه» تعریف میکند.
دو بار که پدرم در پاریس واقعی به دیدن من آمد، دائم بیقراری میکرد که هرچه زودتر برگردد. ظاهراً پاریس را فقط در تصویر میتواند تحمل کند. پدر میگوید: «باید نامهای به یارو بنویسم و بهش بگویم که تابلوش چه تاثیری بر زندگی من گذاشته. فقط باید وقتش را پیدا کنم!»
دو تا از نقاشیهای اتاق کار پدرم هستند در اواخر دههی شصت. دوران هنری زندگیاش از غیب فرا رسید، اما در این دورهی کوتاه ششماهه پدر حسابی پرکار بوده و چیزی بیش از بیست تابلو کشیده و بیشترشان را هم با کاردک کارکرده نه قلم مو. همهشان کپیهایی هستند از ونگوگ، زورباران و پیکاسو. البته کسی گول نمیخورد، اما ما بچه که بودیم کاملاً تحت تاثیر استعداد او قرار میگرفتیم. تنها مشکل این بود که چه بکشد، یا در این مورد خاص از چه کپی کند.
برخی از انتخابهایش سوالبرانگیز بودند ــ دلیجان ضدنوری در برابر یک غروب نارنجیرنگ به خاطرم میآید ــ اما حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینیم اتفاقاً با باقی خانهمان خیلی هم جور هستند. در سالهای هفتاد، ما فکر میکردیم ترکیب رنگهای خانهمان کاملاً مدرن است. چه چیزی میتوانست جای آن همه نارنجی و قهوهای و آوُکادو را بگیرد؟ در اوائل دههی هشتاد این ترکیب رنگها برایمان خندهدار بود، ولی امروز احساس اولیهمان برگشته و ما میتوانیم با حسی از محبت به دیوارهای شکلاتی خانهمان بیاندیشیم.
وقتی پدر از «آی بی ام» بازنشسته شد، کار هنری بخش بزرگتری از هویت او شد. او در گذشته مهندس بود، اما حالا هنردوست شده بود. خیلی به موزه نمیرفت ــ وقتی اتاق نشیمن خانه بود، آدم چه احتیاجی به موزه داشت! «من یک کلکسیونر واقعیام، در حالی که دیوید، او بیشتر یک سرمایهگذار است.» وقتی یکی از تابلوهای پیکاسو را خریده بودم که خود پیکاسو کشیده بود و شبیه ــ جسارتاً ــ کیک خامهای نبود، پدرم این را به دوستم لی گفته بود.
بعد کلکسیون ماسکهای پدر را داریم که بعضیهاش بالای دیوار کنار تخت او نصب شدهاند. بهترینشان توسط قبایل بومی پاسیفیک نورتوست و آلاسکا ساخته شده بودند و کسی در یکی از سفرهای ماهیگیری آنها را خریده بود. یکی دو تای دیگرشان آفریقایی یا مکزیکیاند. در خانهمان آنها از بالای دیوار پنل شدهای کنار راهپلهها به پایین خیره شده بودند و این که امروز آنها را در این محل جدید میبینیم قدری غریب است، هرچند ناخوشایند نیست.
وقتی در سرسرای اسپرینگمور قدم میزنیم، همیشه دزدکی به داخل اتاقهای دیگر نگاه میکنم که هیچکدامشان شبیه اتاق پدر نیستند. از همسایهها میگذریم تا میرسیم به پدر که اریک دُلفی گوش میکند و گیتاری دستش گرفته که در عمرش هرگز ننواخته است. «میدونی، چهار تا از سیمهای این مال ویلون قدیمی من هستند، ویلونی که در مدرسهی ابتدایی داشتم!»
نه، چنین چیزی نیست، اما چه اهمیتی دارد. پیش از اینکه ذهنش شروع کند به لنگیدن، پدرم مشتری پروپاقرص فاکس نیوز و برنامههای رادیویی محافظهکارها بود که در یک حالت جوشوخروش دائمی نگاهش میداشتند. در سال ۲۰۱۴ میپرسید «اون پسر سیاهه کیه؟» همهی خانواده در خانهمان جمع بودیم و دربارهی مایکل براون صحبت میکردیم که سه ماه قبلش در فرگوسنِ میسوری با گلوله کشته شده بود.
پرسیدم «چه پسرهی سیاهی؟»
«اه، میدونی کیرو میگم.»
امی گفت: «بیل کازبی؟»
من پرسیدم: «گیل اسکات-هرون؟»
گرتچن از اتاق پذیرایی داد زد: «استیوی واندر؟»
لیزا گفت: «دنزل واشنگتن؟»
پدر گفت: «میدونید کیرو میگم. اونی که یه پسر داره.»
«جسی جکسون؟»
«خودشه. همهش جنجال درست میکنه.»
حالا اما پدرمان چند قدم به عقب رفته و مثل خودم این طوری خیلی بهتره. ازش میپرسم: «وقتی بایدن انتخاب شد چه احساسی داشتی؟» این سوال نقض قراری است که در راه با امی گذاشتیم: تحریکش نکنیم، گیجش نکنیم.
پدر جواب میدهد: «حقیقت اینکه من طرفدار اون یکی بودم.»
هیو میگوید: «ترامپ».
پدرم سر تکان میدهد: «بله. درسته. هرچه را میگفت باور میکردم. و، خب، ظاهراً اشتباه میکردم.»
تصورش را هم نمیکردم چنین چیزهایی بشنوم: ترامپ «بد» بود و «من اشتباه میکردم» ــ با یک نفس. میخواهم از موجود ضعیف ظریفی که جلوی چشمهایم روی ویلچر نشسته بپرسم «تو کی هستی؟ و لو سداریس را چه کارش کردی؟»
پدر ادامه میدهد: «پس … گمان میکنم باید خوب باشه.» و با آن دستمال گردن قرمزش به چپگرایی میماند که در عمرش نبود.
امی، هیو و من تازه داریم خودمان را پیدا میکنیم که پرستاری وارد میشود و اعلام میکند ساعت پنج است، وقت شام. «من آقای سداریس را میبرم پایین … »
امی میگوید: «خوبه. ببریدش.»
پدر میپرسد: «چیو ببرید؟». از سرعت اتفاقات گیج شده.
هلش میدهم از در بیرون و از کنار تلویزیونی که اخبار پخش میکند میگذریم. باز هم اتفاق کاپیتول. بعضیها را ماشین زده و کسی تیر خورده است.
به اتاق غذاخوری که نزدیک میشویم به پدرم میگویم: «شبیه اون جوک قدیمیه. مردی به زنش میگوید «همهش هلم میدی و پشت سرم حرف میزنی.» و زن میگوید: «انتظار داری چه کار بکنم ــ تو روی ویلچری!»
پدر خندهی بلندی میکند: «ها!»
وقتی میرسیم به اتاق غذاخوری که انگار شش میز دارد، همهی میزها پر شده است. تعداد زنها خیلی بیشتر از مردهاست. و هیچکس جز ما و کارکنان خانه سالمندان روی پای خودش نیست. فضا باید بوی غذا بدهد، اما بیشتر بوی امی را میدهد، یعنی بوی عطری را که به خودش زده است. آن قدر به خودش عطر زده که یک فرسخ جلوتر و پشت سرش بویش همه جا را گرفته. با این همه، از این بو خوشم میآید. ترکیبی از پنج عطر مختلف که هیچکدامشان زیادی تند یا خیلی شیرین نیست، کاری میکنند که او بوی یک جور نان خامهای غریب را بدهد، شاید شیرینیای که قدری هم تراشهی مداد قاطیاش کرده باشند.
پدرم میگوید: «بخورید! چرا نمیخورید؟»
حواسم هست که همه دارند تماشامان میکنند. ملاقاتیان! لو ملاقاتی داره!
وقتی امی و هیو با یکی از پرستارها حرف میزنند، پدرم به بالا نگاه میکند و به فضای کنارش سر میز اشاره میکند. «برای شام بمانید! هرچه بخواهید براتان درست میکنند.»
آخرین کلمات مادرم به من را به یاد ندارم. حرفهایی بودند که در تلفن در یک مکالمهی معمولی به من زد. شاید گفت «میبینمت» یا «همین روزها بهت زنگ میزنم.» و من احتمالاً به شیوهای بیفکرانهای که معمولا وقتی فکر میکنی آدم آن طرف خط همیشه باهات هست واکنش نشان دادهام که «بله، حتماً.»
اما آخرین کلمات پدرم به من که در آن اتاق غذاخوریِ زیادی گرم و زیادی روشن، سه روز پیش از نودوهشتمین سالگرد تولدش ادا شدند را خوب به یاد دارم: «هنوز باشید! نروید!»
و آخرین کلمات من به او ــ که فکر میکنم با توجه به همهی آن چه از سر گذراندهایم همانقدر گویا هستند ــ اینها هستند «پیش از اینکه خواربارفروشیها ببندند باید خودمان را به ساحل برسانیم.» روی کاغذ سرد به نظر میرسند، و وقتی او چند هفته بعد بمیرد، و من یادم بیاید اینها آخرین حرفهایی بودند که به او زدم، با خودم فکر خواهم کرد بلکه شاید بتوانم وقتی روی سن اینها را به صدای بلند میخوانم قدری گرمش کنم. چون، بیش از اینکه به مرگش فکر کنم، به داستان مرگش فکر خواهم کرد، آن اندازه که بعد از مراسم تدفین امی ازم خواهد پرسید: «درست دیدم موقع مراسم داشتی یادداشت برمیداشتی؟»
هیچ چیز غافلگیرکنندهای در صدای او نخواهد بود. بلکه به لحنی خواهد بود شبیه لحنی که تو ممکن است بخواهی با آن بازیگوشانه سنجابی را سرزنش کنی: «جهیدی بالا و همهی دانههایی را که برای پرندهها ریخته بودم خوردی؟»
سنجاب و من ــ این در سرشت ماست، هرچند نه برای همیشه. چون سرشتهای ما ــ این چیزی است که اخیراً از پدرم آموختم ــ میتوانند عوض شوند. یا شاید صرفاً رو میشوند، شاید مرد دوستداشتنی و شادی که آن بعدازظهر در اسپرینگمور دیدم همیشه بوده، اما وقتی او داشته در قلمرو خانه میچرخیده و شعله میکشیده، زیر لایههای خشم و نابردباری داشته خفه میشده است.
اما در حال حاضر، وقتی همراه هیو و امی از اتاق غذاخوری بیرون میآییم، با خودم فکر میکنم باید باز هم از این کارها بکنیم، زود هم بکنیم. بیشتر بیاییم رالی، بیشتر به پدر سر بزنیم. شاید در اتاقش پیکنیک کردیم. خواهرم گرچن را هم راضی میکنم بیاید. لیزا را هم میآوریم. و برادرمان پُل را. همهمان با هم و چنان بلند میخندیم که یکی از پرستارها میآید و در اتاق پدر را میبندد. مگر غیر از این است که ما به شاد بودن معروفیم؟
منبع: نیویورکر
https://www.newyorker.com/magazine/2021/08/09/happy-go-lucky
کتاب دیوید سداریس با همین عنوان Happy-Go-Lucky قرار است ژوئن سال ۲۰۲۲ منتشر شود.
اگر دوست دارید با دیوید سداریس بیشتر آشنا شوید، میتونید توصیههایش به نویسندگان جوان ، یا نقد و معرفی دو اثر محبوبش، کالیپسو و بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم را بخوانید!