هفت سال مثل ایرانیها زندگی کردم
«جنوب غرب ایران» با نام کاملش «یادداشتهای روزانهی یک افسر دیپلمات» کتابی است درباره ماموریت هفت ساله افسری انگلیسی به نام سر آرنولد ویلسون در ایران و شرح سفرهای فراوان او در داخل ایران. ویلسون از ۱۹۰۷ (وقتی بیستوسهساله بوده) تا ۱۹۱۴ (سی سالگی) مامور به خدمت در ایران میشود. عمده ماموریت او در استانهای خوزستان، بوشهر و لرستان کنونی میگذرد.
«جنوب غرب ایران» با نام کاملش «یادداشتهای روزانهی یک افسر دیپلمات» کتابی است درباره ماموریت هفت ساله افسری انگلیسی به نام سر آرنولد ویلسون در ایران و شرح سفرهای فراوان او در داخل ایران. ویلسون از ۱۹۰۷ (وقتی بیستوسهساله بوده) تا ۱۹۱۴ (سی سالگی) مامور به خدمت در ایران میشود. عمده ماموریت او در استانهای خوزستان، بوشهر و لرستان کنونی میگذرد.
آرنولد ویلسون در تاریخ بریتانیا نام چندان بیاهمیتی نیست گرچه احتمالا امروز به فراموشی سپرده شده. ویلسون بعد از ماموریتهای جوانی در منطقه خاورمیانه، تا نمایندگی در پارلمان انگلیس هم پیش رفت، لقب «سِر» گرفت و عاقبت در جنگ جهانی دوم در یک ماموریت هوایی کشته شد. اما او در ایران شاهد یکی از حیاتیترین لحظههای تاریخ ایران بود: وقتی نفت از چاه شماره یک مسجدسلیمان فوران کرد، لحظه کشف نفت در ایران!
ویلسون در این هفت سال، ابتدا فرمانده گارد حفاظتی گروه حفاری چاه نفت بود که طبق قرارداد دارسی حق اکتشاف نفت در این منطقه را به دست آورده بودند. این ماموریت کوچک او را راضی نمیکرده و سرخود دست به سفرهایی برای نقشهبرداری از منطقه میزند. مدتی بعد سرپرست کنسولگری محمره (بعدها خرمشهر نامیده شد) میشود و معاون سرهنگ پرسی کاکس (بعدها لقب سر گرفت و بعدها وزیر مختار بریتانیا در ایران شد) و مامور نقشهبرداری و تعیین مناسبترین راه برای کشیدن خط آهن بین دزفول تا بروجرد (که بیست سال بعد و با تغییراتی در مسیر ساخته شد) و بین بنادر جنوب و شیراز (که هرگز ساخته نشد) و دست آخر به خاطر آشنایی با ایران عضوی از هیات انگلیسی بود که به عنوان حَکَم در تعیین خط مرزی دقیق بین ایران و عثمانی نقش داشتند. حضور او در ایران با شروع ناگهانی جنگ جهانی اول به پایان رسید.
دوران حضور این افسر جوان در ایران مصادف بود با یکی از پرماجراترین دورههای تاریخ ایران: نهضت مشروطیت. او یک سال بعد از صدور فرمان مشروطه وارد ایران شده و مقارن با حوادثی چون به توپ بستن مجلس، جنگ مجاهدین با مستبدین و فتح تهران و ناآرامیهای بعد از مشروطه در ایران بوده است، اما دور از کانون همه این اتفاقات! در مناطقی بسیار دورافتاده و درگیر با سرزمینی ناآشنا که میخواست بر سختیهای اقلیمی آن و ناامنی غلبه کند و بشناسدش. اولین ویژگی که این خاطرات/سفرنامه را ارزشمند میکند، تلاش ویلسون برای شناختن است.
اولین بار که به مسجدسلیمان رفتم، سفر کوتاهم در بهترین ماه سال اتفاق افتاد. در استانی که بیش از نیمی از سال هوا گرم و داغ است، و همیشه یک عامل بدآبوهوایی (از شرجی گرفته تا باران سیلآسا و غبار و حتی یک ماه از سال سرمای شدید) در کار است؛ اسفندماه هوا حتی از هر ماه سال در تهران بهتر است. جایی در ارتفاعات شمال مسجدسلیمان و کنار رود کارون در منظرهای بینظیر، کارکنان پروژه سدسازی به ما حسرت میخوردند که در اهواز، در شهر و بین آدمها زندگی میکنیم نه در خوابگاه یک پروژه صنعتی در منطقهای بدآبوهوا. یکی دوساعت بعد در بازدید از چاه شماره یک مسجدسلیمان (مبدا تاریخ نفت ایران) به این فکر کردم که صدسال قبل مهندسینی از انگلستان با قاطر و اسب به مسجدسلیمانی آمدند که جاده و کولر و جمعیت نداشت. در حالی که جوانان همسنوسالشان در لندنِ همان دوران، قاعدتاً سطح بالاتری از رفاه را تجربه میکردند. با کدام انگیزه و توان؟
آرنولد ویلسون از همان جوانهاست. پدری فرهیخته و کشیش داشته است. این کتاب را بیستوشش سال بعد از مراجعت از ایران، از طریق خاطرات روزانه و نامههایی نوشته که برای مادرش در جنوب انگلستان میفرستاده است و «به دلایلی که برایم روشن نیست، مادرم زحمت نگهداری از آنها را کشیده بود». در هفده سالگی داوطلب خدمت در ارتش بریتانیایی هندوستان شده و در هند «در مدت خدمتم در این هنگ تا سال ۱۹۰۶ موفق شدم که با زبانها و لهجههای هندی، پنجابی، پشتو و فارسی آشنا شوم. هر کتاب مرتبط با ایران و افغانستان را که در کتابخانه غنی هنگ داشتیم، مطالعه کردم و تصمیم گرفتم همراه با دوستم ستوان کرواک که او هم با این زبانها آشنایی داشت، از راه پرمخاطره ایران به انگلیس بازگردیم.» تنها چندماه بعد او مامور به خدمت در کشوری میشود که در هند زبانش را آموخته بود و این توانایی او در فارسی حرف زدن کمک بالایی به او میکند. در مدت اقامت در ایران گویشهایی مثل لری را هم یاد میگیرد، در خوزستان و بنادر موفق میشود به عربی هم تکلم کند و جایی در میانه کتاب متوجه میشویم پیش از هفده سالگی آلمانی را هم یاد گرفته بوده و در نامهای به پدرش میگوید قصد دارد هشت زبان بیاموزد. نامههای او به پدرش پر از حس قدرشناسی نسبت به والدین است. «هرچه میبینم و میشنوم برایم جالب است و این خصیصه را من از پدر و مادرم به ارث بردهام» ویلسون در همان ۱۹۰۷ خودش را یکی از نسل قدیم بریتانیا محسوب میکند که برخلاف نسل جدید، سخت کار میکردند تا امپراتوری بالا و بالاتر برود. جایی مینویسد: «قبل از جنگ جهانی اول، مردانی خدمت میکردند که معتقد به پارسایی بودند و احساس مسئولیت میکردند و ما نیز در اعتقادات آنها سهیم بودیم. آنها مجتهد بودند و ما مقلد» طاقت نویسنده سفرنامه در تاب آوردن سختیهایی مثل گرما یا گرسنگی و کمغذایی اعجابآور است. از این زاویه خواندن خاطرات او نگاهی به دوران استعمار از درون نیروهای استعمارگر است. و آنچه کتابش را متمایز میکند تلاش شخصی و زیاد او برای شناخت هر نقطهای از محل خدمت، از گیاهانش تا ویژگیهای اخلاقی مردمش.
نکات قابل اشاره کم نیست اما دیدگاههای نویسنده «جنوب غرب ایران» را میتوان از چند محور مورد بررسی قرار داد. اولی شناخت شدت خرابی وضع مملکت در ابتدای قرن بیستم و بعد موانع توسعه در ایران. ویلسون دائم [و با دیدگاهی قرن نوزدهمی] به این مساله فکر میکند که چرا کشورهای شرقی و به خصوص ایران در چنین وضع بدی به سر میبرند؟ دانستن نظر او درباره نهضت مشروطه، دیدگاهش درمورد عقاید جدید، کارگزاران بریتانیایی دیگر، مقایسه ایران با ملتهای دیگر منطقه هندیها، اعراب و ترکها و سرانجام داستان کشف نفت در ایران. از آخری شروع میکنیم.
۲۶ ماه می سال ۱۹۰۸، جایی در مسجدسلیمان امروزی
آرنولد ویلسون با گروهی بیستنفره از سربازان مسلمان هندی مامور حفاظت گروه حفاران بوده است و در کتاب از آقای دارسی و مدیران شرکت نفت برمه گله دارد که حتی یکبار از منطقه بازدید نکردهاند. ابزار حفاری از انگلستان و هندوستان ابتدا به محمره(خرمشهر) و سپس با کشتی بخار به شمال اهواز و آخرین نقطهای که میتوانست در کارون پیش برود (زمانی که کارون عمقی قابل کشتیرانی داشت) حمل میشد و از آنجا با قطاری از قاطر (گاه تا ۹۰۰ قاطر) به محل اردوگاه آورده میشد. در اواخر آوریل ۱۹۰۸ (بهار ۱۲۸۷) مدیران شرکت حفاری در تلگرافی به گروه دستور میدهند کار حفاری را متوقف کنند چون بالغ بر ۲۵۰ هزار پوند خرج این پروژه شده و برای شرکت نفت برمه مشخص شده که در این منطقه نفتی وجود ندارد. ویلسون به سرهنگ کاکس در بوشهر نامه مینویسد که چنین دستوری بیعقلی محض است و مسلماً بعد از خروج آنها از منطقه آلمانیها در اینجا نفت پیدا خواهند کرد و رینولدز مهندس اصلی کار تصمیم میگیرد به بهانه خوانا نبودن متن تلگراف، کار را تا رسیدن دستور کتبی ادامه دهد. یک ماه بعد: «در ۲۶ ماه می ۱۹۰۸ یکی از دو چاه در مسجدسلیمان در عمق ۳۶۰ متری به نفت رسید. به یاد دارم در چادر خود بیرون اردوگاه خوابیده بودم که از سروصدای غیرمتعارف اردوگاه از خواب پریدم و دیدم نفت به ارتفاعی حدود ۵۰۰ متر بالای دکل در حال فوران است و حفاران و دستیاران ایرانی آنها در حالی که به دلیل خروج گازهای چاه سرفه میکردند، خود را از چاه دور میکردند. از طریق شوشتر خبر را به سرکنسولگری بوشهر اطلاع دادم. رینولدز مدتی بعد با عصبانیت به من گفت روسای احمقش یک ماه بعد این خبر را از وزارت خارجهی دولت انگلستان شنیده بودند!» ویلسون معتقد است این خدمت برزگ به ملکه را مردان بااراده و خشنی مثل رینولدز (که بلافاصله بعد از کشف به ونزوئلا اعزام شد تا آنجا هم نفت پیدا کند) انجام دادند، نه مدیران اسکاتلندی شرکت که همه عایدی به جیب آنها سرازیر شد. ماموریت بعدی ویلسون تعیین زمینی در محدوده املاک شیخ خزعل (شیخ عرب محمره) برای تاسیس یک پالایشگاه است که خود داستان دیگری است و در ظرف پنج سال به تاسیس شهری به نام آبادان منجر میشود.
ایرانیها، هندیها، عربها، ترکها و سایر مردم خاورمیانه
اولین بار که ویلسون در کتاب دست به مقایسه ملتهای خاورمیانه با هم میزند همان ابتدا و در کشتی است که از کراچی به خلیج فارس میآید. هندیهای کشتی به رغم انگلیسی دانستن روی عرشه نمیآیند و با بقیه مخلوط نمیشوند. «هندیها تمایلی به صرف غذا و گفتگو با ما نداشتند، مبادا رفتاری خلاف عرف و عادات انگلیسیها انجام دهند و مورد تمسخر قرار بگیرند. در حالی که ایرانیها و عربها اصلاً چنین احساسی نداشتند و از اعتماد به نفس کامل برخوردار بودند. [آن هم در حالیکه] هندیها از نظر سطح تحصیلات از آنها فراتر بودند و اکثراً انگلیسی را به خوبی تکلم میکردند. ایرانیان هم تا حدودی به زبان فرانسه آشنا بودند ولی عربها هیچ زبانی جز عربی نمیدانستند» و در نامهای به پدرش ایران و هند را از طریق دینهایشان مقایسه میکند: «یک هندو در مرامش نوعی ترس آمیخته به احترام برای سایر اعتقادات احساس میکند.. ایرانیها اسلام را آسان میگیرند.. هندوها برخلاف ایرانیها کمتر شوخی میکنند و یا میخندند. آنها مردمانی ساده و بیپیرایه هستند؛ در مقابل ایرانیها بسیار پیچیده و مرموزند و هیچگاه به قول معروف حرف دلشان را مستقیم بیان نمیکنند.»
مثل سایر سیاحان غربی از ترکهای عثمانی با صفاتی منفی یاد میکند و بخصوص خشونتشان را برجسته میکند و نفرتشان از رعایای سایر اقوام تحت زعامت خلیفه عثمانی: «با اطمینان میگویم هیچ دولتی مثل عثمانی از خشونت لذت نمیبرد. پادشاهان قاجار اصالتاً ترک هستند و اعمال غیرانسانی آنان مثل زنده به گورکردن انسان در دیوار از اصالتشان سرچشمه میگیرد. اینها آمیزهای از تبار ترک و مغول هستند نه از تبار ایرانی. ایرانیها بیشتر علاقمندند همهکاره و هیچکاره باشند. یعنی چندین کار را همزمان انجام دهند، اما همه را سطحی و بیمحتوا. بر مبنای این نگاه نه قادرند کشور خود را اداره کنند، نه حاضر به اداره کشور خود توسط کشور دیگرند.» ویلسون طبق معیارهای دنیای قدیم به صراحت درباره آدمها و نژادها قضاوت میکند و حتی مردم نقاطی از کشور را زشترو میداند که البته ما طبق معیارهای دنیای جدید از ذکر آن معذوریم!
خراب، اندر خراب!
وضع کشور در عصر مشروطیت، سالهای حضور ویلسون در ایران، بدتر از بد است. رقتبار است. همه جا خراب و دست دولت مرکزی از تمام صفحات غرب و جنوب کشور کوتاه. از دزفول برای بردن بار و کالا به همدان، کالا را باید به بغداد ببرند. دوباره از بغداد کالا را وارد کشور کرده و از طریق کرمانشاه به همدان میبرند. چون در منطقه لرستان، نه جادهای هست و نه امنیتی. «از بندرعباس تا لار عملا هیچ گونه منبع آب شربی وجود نداشت». جاده نیست و پیامها از طریق قاصدهای دونده ارسال میشوند: «این قاصدها دوندگانی حرفهای هستند. گیوه به پا داشت و پیراهنی آبی که روی آن جلیقه نمدی پوشیده بود و شلواری گشاد و کوتاه تا روی زانو. در فاصله بین بروجرد تا اینجا ۶۰ کیلومتر دویده بود اما اصلاً خسته به نظر نمیآمد.» چنین قاصدهایی خوشبخت هم هستند چون تنها کسانی هستند که «هرگز مورد تعرض و هجوم راهزنان قرار نمیگیرند و به راحتی در میان قبایل دشمن تردد میکنند.» در حالی که سفر نویسنده از دزفول به خرم آباد داستانی باورنکردنی است از تطمیع قبایل برای عبور از قلمروشان و دشمنیهای بین ایلات چگینی و بیرانوند و سگوند و ایلبیگی و دیوانبیگی و دشمنی همهشان با قشون بیاثر دولتی و ژاندارمری که به تازگی سوئدیها به وجود آوردهاند.
دولت انگلستان چه سیاستی دارد؟
برخلاف روایت رایج در تاریخ نویسی ایران، در خاطرات ویلسون، انگلستان در یک نگرانی بزرگ فرو رفته. آنها برای حفظ امنیت جنوب شرقی ایران که هممرز با هند است، جنوب غربی ایران که تاسیسات نفتی دارد و سواحل خلیج فارس که تحت نفوذ نیروی دریایی انگلستان است به همکاری با خانهای کوچک و شیوخ رو آوردهاند اما جناحی برای حفظ امنیت طرفدار اشغال نظامی توسط انگلیس است و جناح دیگری معتقد است این اشغال فرورفتن بیمورد در یک باتلاق گسترده است. هردو اما میترسند هرلحظه روسیهی رقیب دست به چنین اشغالی بزند. سیاست دولت هندوستان (سیاست انگلیس در خاورمیانه را دولت انگلیسی هند تعیین میکرد) چنین است: «ما در هندوستان خواهان ایرانی مستقل و قوی بودیم که بتواند در سواحل خود در جنوب و مرزهای شرقی نظم برقرار کند و حکومتی غیرمتمرکز در پایتخت ولی مستقل را به حکومتی متمرکز و تحت نفوذ روسها ترجیح میدادیم.» ویلسون ولی نظر دیگری دارد..
نظم یا قانون؟
سر آرنولد ویلسون با مشروطیت مخالف است. نه اینکه با استبداد موافق باشد. اما بارها در نامهنگاری با پدرش (که ظاهرا طرفدار عقاید مترقی آن روزهاست) اذعان میکند عقاید غربی را نمیتوان در کشورهای شرقی جاری کرد. و چیزی که مهم است نظم است و دولت مقتدر. «جای تاسف است که سیاستمداران ما در تهران نمیتوانند یا نمیخواهند به جنوب سفر کنند و از نزدیک با مسائل آشنا شوند. سیاست آنها بر مبنای عقاید عدهای تحصیلکرده که به زبان فرانسه مسلطاند و کت و شلوار آخرین مدل میپوشند شکل گرفته.» او درباره ادوارد براون ایرانشناس معروف هم چنین نظری دارد. ابتدا میگوید: «از تمام مطالبی که پروفسور براون درباره ایران مینویسد لذت میبرم. هیچ شخصیت خارجی تاکنون به اندازه آقای براون برای ادبیات ایران زحمت نکشیده است اما به برداشتهای گوناگون او درباره ایران اعتماد کافی ندارم» و جایی دیگر: «میدانم که ایشان با ایرانیهای زیادی در لندن ملاقات میکند ولی او با نظریات گروههای دیگری که با او موافق نیستند یا استطاعت سفر به لندن را ندارند کاملا بیگانه است. آیا ما یک ایرانی را که به زبان انگلیسی مسلط است و یک سال هم در انگلستان زندگی کرده، میتوانیم در امور انگلستان صاحبنظر بدانیم؟ حتما جواب منفی است چون او از احساسات و ایدهها و خلقیات تودههای مردم انگلیس در شهرها و روستاها بیخبر است»
ویلسون معتقد است «شرقیها ممکن است از اختراعات ما استفاده کنند، ولی نظام فکری، حکومتی و دینی ما را نمیپذیرند» و باز در جای دیگر در جواب پدر: «باور نمیکنم که منش آزادیخواهی و حکومت مشروطه را بتوان با عمل جراحی در مغز مردم کشورهای شرقی تزریق کرد»
البته موضع ویلسون از زاویه نژادی نیست. او معتقد است بعضی از سیاستمداران کشورش تصور میکنند در شرق قانون و نظم کلید حل امور است در حالی که نظم به قانون ارجحیت دارد و جا به جا تاکید میکند کشور در حال نابودی کامل است و احتیاج آن به حکومت مقتدر، مبرم است. از این حیث دیدگاههای ویلسون بدون آنکه خودش بداند، بسیار شبیه است به نظریهپردازان راستگرایی که معتقد به اولویت توسعه و دولتسازی بر دموکراسی هستند.
در اواخر کتاب و در ماموریت نقشهبرداری برای راهآهن فرضی بندرعباس به شیراز، او برخلاف توصیههای کنسولی اقدام به سفر کرده و تا ۷۵ کیلومتری شیراز هم آمده اما نمیتواند به شیراز برسد و در ملغمهای از شورشهای قشقاییها علیه قوامالملک حاکم شیراز و راهزنی ایلات عرب بهارلو گیر کرده است و به گروگانش گرفتهاند. اشاراتی هم دارد که ایلات فارس بسیار مسلحتر از بختیاریها و لرها هستند و این نتیجه قاچاق گسترده اسلحه است که در منطقه رواج دارد و تاجران فرانسوی آخرین تفنگها را روانه عمان میکنند که به مرزهایش تسلط ندارد و اسلحه از طریق لنجها به جنوب ایران و بعد افغانستان میرسد. و «تنگستانیها» بیش از همه در این قاچاق دست دارند. این بوده وضع شیراز شهر بزرگ مملکت و ذکر میکند هیچ زارعی به حد بالاتر از نیازش روی زمین نمیکارد چون میداند نصیب راهزنان میشود و فقط زحمت کاشتن و انبار کردنش به دوش او میماند. حتی سردسته راهزنان از این همه ناامنی کلافه است. در چنین شرایطی او پیشبینی شگرفی میکند: «اگر دولت مرکزی بتواند تمام قوم و اقلیتها را یکپارچه کند، که تشکیل چنین دولتی در افق سیاسی کشور بسیار بعید به نظر میرسد، این دولت مقتدر مجبور خواهد بود این اتحاد را به قیمت از دست رفتن آداب، سنن، زبانها و نژادهای ایرانی به دست آورد که در این صورت متاسفانه بهای بسیار سنگینی برای حصول به این یکپارچگی پرداخت خواهد کرد.»
شبح سردار سپه و ایجاد یک دولت متمرکز و قوی و البته بدیهتاً سرکوبگرِ ایلات و ملوک مستقر در طوایف، دورِ سرِ ایرانی که ویلسون دیده میچرخیده است.
2 دیدگاه در “هفت سال مثل ایرانیها زندگی کردم”
نه همه، اما اطلاعات زیادی از این دست در کتاب هست. البته از دید یک جوان انگلیسی استعمارگر و بسیار کنجکاو. به خصوص در زمینه راههای کشور و مدت زمانی که برای حرکت از یک شهر و منطقه به شهر و منطقه دیگر لازم بوده اطلاعات زیادی در کتاب است. حُسن چنین کتابهایی دیدن گذشتهی خود از چشم بیگانه است.
از وقتی که برای خلاصه و نقد کتاب گذاشته اید سپاسگزارم
کار ارزشمندی انجام داده اید، خصوصا” انتخاب بخش نفت و مسجد سلیمان که قبل از مساله اکتشاف نفت در کمتر سفرنامه ای می توان نامی از این منطقه یا شهر دید. پاراگرافهای انتخاب شده در باره روحیات و رفتار ایرانیان و مقایسه انها با عربها و ترکها و هندیها نیز می تواند در شناخت فرهنگ و روح ایرانی از اسناد معتبرباشد.
بطور کلی سفرنامه ها یکی از بهترین منابع برای شناخت یک جامعه باشد که با روشن کردن ذهن ما از نحوه زندگی اخلافمان، مارا با اخلاق و رفتار و روحیه و فرهنگ مردم ایران در همان تاریخ اشنا می کنند .ای کاش بیش از این هم جنابعالی یا دیگران در نقدهای خود انها را مشخص می نمودید
که اجداد ما در ان دوران چگونه زندگی می کردند؟ چه میخوردند؟ مایحتاج شان چگونه تامین می شد؟
بیماریهایشان چه بود چگونه درمان می شدند؟ نظم و عدالت در دعواها به چه صورت حل می شد ودران دوران جشنها و شادیها در کدام روزها بود؟
دست شما درد نکند.!
به امید موفقیت بیشتر برای نویسنده محترم