مرگ کسب و کار من است
نویسنده: روبر مرل
مترجم: احمد شاملو
ناشر: نگاه
نوبت چاپ: ۱۵
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۴۶۴
شابک: ۹۷۸۹۶۴۶۱۷۴۳۱۳
شاید این روزها که بحث ابتذال شر بیشتر مطرح شده است، خواندن کتاب مرگ کسب و کار من است که درسال 1954 «روبر مرل» نوشته و در سال 1353 «احمد شاملو» ترجمه کرده، حال و هوای دیگری داشته باشد. شاملو در مقدمه خود میگویدکه این کتاب زندگینامه یک «جلاد مدرن» است، این جلاد که در این کتاب «رودلف لانگ» نام دارد، در حقیقت کسی جز «رودلف فرانتس هوس» نیست.
کتاب مرگ کسب و کار من است زندگی، دغدغه و طرزفکر افسر نازی است که در اردوگاه آشویتس فرمانده بوده، مردی که از کشتن ابایی نداشته و فقط میخواسته یک آلمانی خوب باشد و تمام اوامری که به او میشده را به خوبی اجرا کند. کتاب از سال ۱۹۱۳ وقتی رودلف ۱۳ ساله بوده و در یک خانواده به شدت مذهبی زندگی میکرده، آغاز میشود.
انتظار از او با تعلیمات کاتولیکی که دریافت میکرده است، این بوده که یک کشیش شود. او در ۱۵ سالگی فرار میکند، وارد ارتش میشود، نظم او سبب میشود موقعیت خوبی پیدا کند، از کمپی به کمپی دیگر میرود و در سال ۱۹۴۳ مسئول اردوگاه آشویتس میشود. داستان شباهتهای زیادی با زندگی فرمانده اردوگاه آشویتس دارد که در سوزاندن یهودیها نقش عمدهای داشته است.
نویسنده فرانسوی آن «مرل» دلیل خوبی برای اینکه نام شخصیت اصلی کتاب را عوض کند، داشته. او زندگی و کودکی این فرد را تخیل کرده و مبتنی بر واقعیت نبوده است. کتاب در ادامه به زندگی واقعی این فرمانده میپردازد، بر مبنای گزارشها و واقعیتهایی که به دست آمده است.
مرل که در سال ۱۹۰۸ به دنیا آمده در زمان جنگ جهانی دوم مترجم زمان انگلیسی در ارتش فرانسه بود و مدتی در اردوگاه زندانی بوده و بعد توانسته فرار کند و تا مرز بلژیک نیز پیش برود. هر آنچه در این کتاب که برای اولین بار در سال ۱۹۵۴ به زبان انگلیسی منتشر شده، نوشته به دلیل تجربیاتش کاملاً در دسترس وقابل باور است. او برای نوشتن این کتاب از زاویه دید شخص اول استفاده کرده و خواننده بیواسطه با تفکرات و احساسات «رودلف لانگ » روبهرو میشود، موقعیتهای او را تصور میکند، در شرایط قرار میگیرد، وحشت میکند و اندوهگین میشود.
شاملو در این کتاب که سال ۱۳۵۳ آنرا ترجمه کرده، آن چنان کلمات را کنار هم قرار داده که خواندنش راحت، سریع و حیرتانگیز است و صحنههای آن فراموش شدنی نیست، هرچند نظرات و احساسات خود را نیز به کتاب اضافه کرده و خواننده به نوعی از نگاه او با این شخصیت و وقایع روبهرو میشود.
شاملو پیشتر و در سال ۱۳۴۹ ترجمه کتاب سیزیف و مرگ را از این نویسنده در انتشارات زمان، منتشر کرده بود.
درباره مترجم
احمد شاملو متخلص به «الف. بامداد» در ادبیات معاصر ایران چهرهای استثنایی است. او یکی از درخشانترین قلههای شعر و بنیانگذار شعر سپید و بیوزن فارسی است، اما فعالیتهای او بسیار متنوع و تأثیرش فراتر از دنیای ادبیات است. آثار او در ۵۰ سال اخیر همواره مورد توجه مردم بوده است، آثاری که حوزههای متنوعی را شامل میشود.
احمد شاملو تحصیلات منظمی نداشته و خیلی زود از تحصیلات رسمی فاصله گرفته است، اما تسلط و آشناییاش با ادبیات کهن به ویژه نثر فارسی و ارتباطش با چهرههای مهم ادبی و فرهنگی ایران و پژوهشهای فردی جای خالی تحصیلات را پر کرده است. او سال ۱۳۰۴ از پدری که تبارش به افغانستان میرسید و مادری با تباری قفقازی در تهران به دنیا آمد و به خاطر شغل پدر خیلی زود ناگزیر شد در شهرهای زیادی در چهارگوشهی ایران زندگی کند. او جوانی پرفراز و نشیبی داشت.
زندگی در دورهی جنگ او را به مبارزه با متفقین کشاند و سر از زندان شوروی در رشت درآورد. آشنایی با نیما یوشیج دنیای او را دگرگون کرد و به یکی از نزدیکان نیما و یکی از شاعران مطرح شعرنو تبدیل شد، اما در ادامه آشناییاش با شعر فرانسه و تجربههای جدید راه او را از نیما جدا کرد و اولین کتاب شعرهای سپید و بیوزن خود را منتشر کرد و به عنوان بنیانگذار شعر سپید شناخته شد و خیلی زود شعرش هواداران بسیاری پیدا کرد و دفترهای شعرش با استقبال مخاطبان روبهرو شد.
شاملو با اینکه به عنوان شاعر بزرگ شناخته میشود، اما در روزنامهنگاری هم دستی پر دارد و برخی از مجلاتی که او سردبیریاش را کرده است از مجلات تأثیرگذار روزگار خود بودهاند، مثل کتاب جمعه. برای کودکان هم آثار متنوعی به شعر و نثر نوشته است و در زمینهی پژوهش هم آثار مهمی از خود بر جای گذاشته که کتاب کوچه مهمترین این آثار است.
او برای امرار معاش همچنین فیلمنامههایی برای فیلمهای سینمایی نوشته است، اما بخش دیگری از کارنامهی شاملو را ترجمههایش تشکیل میدهند.
دربارهی ترجمههای شاملو حرف و حدیث بسیار است و برخی حتی برخی از آثار او را ترجمه مستقیم نمیدانند؛ مانند ابراهیم گلستان که معتقد است شاملو که نه زبان انگلیسی، نه فرانسه و نه روسی نمیداند، ترجمههای اعتمادزاده در دن آرام و فارسی فوقالعاده و درجه اول دکتر منشیزاده برای گیلگمش را تغییر داده. اما زبان ویژه او در آثار ترجمهایاش به ویژه در ترجمهی شعر کارنامهی او را متفاوت کرده و باعث استقبال مخاطبان از آثار ترجمهای او شده است.
شاملو ۲ مرداد ۱۳۷۹ در بیمارستان ایرانمهر تهران درگذشت و در جمع طرفداران بیشمارش در امامزاده طاهر کرج در کنار دوستانش هوشنگ گلشیری، محمد مختاری و پوینده در خاک آرمید.
کتاب کوچه، باغ آینه، آیدا در آینه، مدایح بیصله، حدیث بیقراری ماهان و… از مجموعه اشعارش است و ترجمه آثاری نظیر قصههای بابام از ارسکین کالدول، عروسی خون از فدریکو گارسیا لورکا، درخت سیزدهم از آندره ژید، دماغ از ریونوسوکه آکوتاگاوا و خزه از هربر لو پوریه در کارنامهاش به چشم میخورد.
بخشهایی از کتاب
* یک گناه، یک معصیت بیشتر وجود ندارد رودلف. خوب گوشهایت را واکن ببین چه میگویم. و آن گناه، آن معصیت، این است که آدم، آلمانی خوبی نباشد. اگر معصیتی وجود داشته باشد همین است و بس! و من که ریتمایسترگونتر هستم یک آلمانی خوبم. کاری را که آلمان بهام میگوید بکن، میکنم! کاری را که روسای آلمانی من بم میگویند بکن، میکنم! والسلام و نامه تمام!
* دهکدهها را به آتش میکشیدیم، مزرعهها را غارت میکردیم، درختها را میانداختیم، میان نظامی و غیرنظامی، میان زن و مرد، میان صغیر و کبیر فرق نمیگذاشتیم: هر که لتونیایی بود محکوم به مرگ بود. وقتی مزرعهیی را میگرفتیم و سکنهاش را قتل عام میکردیم جنازهها را توی چاهی میریختیم و چندتا نارنجک هم میانداختیم روشان.
بعد، شب همهی اسباب و اثاث خانه را میآوردیم وسط محوطه و «آتش شادی» روشن میکردیم و شعله بلند و روشن از روی برف سر به آسمان میکشید.
* به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر میکردند دوباره همین کار را میکردم.
یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:
ـ یعنی برخلاف وجدانتان عمل می کردید!
خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:
ـ معذرت میخواهم! فکر میکنم شما منظور مرا درک نمیکنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفهی من فقط و فقط اطاعت است و بس.
فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! … چه طور از دست تان برآمده؟ … خوف انگیز است! … این بچهها، این زنها؟ … یعنی شما هیچ چیز را حس نمیکنید؟
با خستهگی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!
ـ خب، معمولاً چه جوابی میدهید؟
ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل میکردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم … میدانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را.
فکر من فقط روی جنبهی فنی وظیفه ام متمرکز میشد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمبهایش را روی شهری ول میکند.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری