حریم خموشان
«برج سکوت» به وسیلهی راوی اول شخص روایت میشود، او که خودش را «حرمله هیچ آبادی» معرفی میکند شخصی معتاد و در عین حال، جامعهشناسی خوانده و باسواد است. حرمله قصهی خود و همپالکیهایش را تعریف میکند که چگونه یک عمر مردگی میکنند تا سرانجام جز تفالهای که در فاضلاب گم میشود و پایین میرود، چیزی از آنها باقی نمیماند…
«برج سکوت» به وسیلهی راوی اول شخص روایت میشود، او که خودش را «حرمله هیچ آبادی» معرفی میکند شخصی معتاد و در عین حال، جامعهشناسی خوانده و باسواد است. حرمله قصهی خود و همپالکیهایش را تعریف میکند که چگونه یک عمر مردگی میکنند تا سرانجام جز تفالهای که در فاضلاب گم میشود و پایین میرود، چیزی از آنها باقی نمیماند…
حریم خموشان
برج سکوت اثری واقعگراست و عنوانش تمثیلی است از آیین برج خموشان زرتشتیان که مردههایشان را در بالای برجی دفن میکردند تا خوراک لاشخورها شود. این کتاب اولین رمان حمیدرضا منایی است. یک اثر بلند سه جلدی؛ چیزی که در دوران معاصر، با توجه به بازار داستانهای کوتاه و همچنین به عنوان اولین اثر یک نویسنده، کاری جاهطلبانه به نظر میرسد.
از این رمان که در سال نود و پنج توسط نشر نیستان تقریباً در سکوت خبری منتشر شد، کمتر حرف زده شده است. تا جایی که ممکن است مخاطب حرفهای ادبیات فارسی نیز نامش را نشنیده باشد. اما به نظر من این اثر دارای ویژگیهاییست که آن را سزاوار میکند از مهجوریت به درآید. در این یادداشت نگاه من بیشتر معطوف این خصوصیات است.
داستان به وسیلهی راوی اول شخص روایت میشود، او که خودش را «حرمله هیچ آبادی» معرفی میکند شخصی معتاد و در عین حال، جامعهشناسی خوانده و باسواد است. چنانکه میدانیم حرمله در فرهنگ ایرانی نماد قساوت و لعنت است. انتخاب این اسم به عنوان اول شخص و راوی، از همان ابتدا این را به ذهن خواننده متبادر میکند که در داوری عجله نکنیم.
او اهل هیچآباد است؛ جایی در حاشیهی کلانشهری چون تهران که صدایی خاموش و خفه دارد و آدمهایش چنان درگیر معاش و آنچه تنگدستی با خود میآورد، همچون اعتیاد و دزدی و… هستند که به مردگان میمانند. حرمله قصهی خود و همپالکیهایش را تعریف میکند که چگونه یک عمر مردگی میکنند تا سرانجام جز تفالهای که در فاضلاب گم میشود و پایین میرود، چیزی از آنها باقی نمیماند.
«همیشه از روزهای آفتابی نفرت داشتم بس که واقعیت را عریان و زمخت و یغور توی چشم آدم فرو میکنند…» (ص ۳۴، جلد دوم)
برج سکوت یک پیرنگ داستانی مشخص به معنای ارسطویی ندارد و در آن چند محور داستانی به طور همزمان پیش میرود. داستان از انتها شروع میشود. حرملهی زندانی که در حال تست اعتیاد است به گذشته برمیگردد و آنچه بر او و دوستانش گذشته است را تعریف میکند.
«چهار نفری در مستراحی یک در یک! با دکمههای باز و زیپهای پایین… بدون در، بدون حجاب… مستراح که نه! روی کاسه را با تخته پوشاندهاند. از آفتابه و شلنگ آب خبری نیست…» ( ص۱، جلد اول)
راوی پس از توصیف این فضا، شروع میکند به یاد آوردن؛ ابتدا به صورت خرده روایتهایی هذیانوار از شخصیتهایی که با آنها بزرگ شده است یا میشناسد و بنا بر ویژگی و لحن شخصیتها، زبان عامیانه و کوچهبازاریست. جملات نیز کوتاه و مقطعاند. در ادامه شخصیتها را بسط میدهد و یکی یکی محورهای داستانی را گسترش میدهد. بستر داستان محلهای در جنوب شهر است.
اما محورهای اصلی داستانی یکی کودکی در دهه شصت و سالهای جنگ است، دیگر بزرگسالی و گذشتهی نزدیک است که در آن شخصیتها همانطور که سعی دارند گلیم خود را از آب بیرون بکشند، مشغول خودتخریبی نیز هستند، سوم فرجامی است که برای شخصیتها رقم میخورد. نویسنده این سه جریان را توأمان و به صورت رفت و برگشت بینشان پیش میبرد و گاهی در بین آنها با باز کردن پاساژها و وارد کردن خردهروایتهای جدید از آدمهایی که راوی در طول زندگیاش به آنها برخوردهاست، ریتم داستانی را غنی و از یکنواختی دور میکند.
یکی از این شگردها استفاده از روایت دوگانه از یک اتفاق است، مثلاً یک بار یک ماجرا را به تمامی با پایان شاد تعریف میکند و وقتی مخاطب نفسی از سر آسودگی میکشد باز به روایت همان ماجرا برمیگرد و این بار شرحی تراژیک ارائه میدهد. یعنی همانطور که در واقعیت رخ میدهد؛ تلخ و گزنده. میتوانست همه چیز خوب باشد اما نیست و این ضربهای از هولناکی واقعیت است.
«کاش اینطور بود! کاش روی همهی چنارها هویج در میآمد! آن وقت میشد چهقدر آبهویج گرفت! همهی استخرها را پر میکردیم از آبهویج. همه میخوردند و کسی چشمش ضعیف نمیشد! دیگر آن وقت دنیا، دنیا نبود… بهشت بود… چیزی شبیه به یک آبهویجگیری بزرگ…» (ص ۱۳۱، جلد اول)
در میانهی داستان مخاطب خود را با راوی یکی میپندارد و بار گناه و عذاب او را به دوش میکشد. برج سکوت عواطف انسانی و بیتفاوتی راجع به همنوع و بیچارگی و بیپناهی آدمیزاد را نشانه میگیرد. قهرمان در خیالش خواب دنیایی بهتر را میبیند؛ جایی که آدمها در میدان اعدام صف نکشند و در قلبها، یک نقطهی روشن بلرزد یا جایی که در آن دختری که گند زده به همهی زندگیاش، هنوز آنقدر زیر پایش خشک نشده باشد تا بتواند بلیط بگیرد به مقصدی دور، دوری که دست همه یک لیوان آبهویج مفت و مجانی و گواراست.
در حالی که داستان پر از توصیف مرگ است. صحنههای کشتن و خون ریختن، سوزن زدن بر رگهای خشک، بینفس شدن در زیر دوش حمام و جان کندن. اینجا زبان پر از سکته میشود. سه نقطههای پشت سرهم، پرشهای ذهنی، روایتهای چندگانه، کثافت عیان، شرمآور و توأمان با طنزی تلخ. این هجو نیشدار همواره رمان را نجات میدهد. سیاهی فراگیر اثر که گاه به دور باطل هم پهلو میزند، به وسیلهی این طنزی که در صحنههای نفسگیر اتفاق میافتد، تلطیف میشود و گاه همراه با خنده، اتفاق را را پررنگتر میکند.
«توی پارک حکایتی داشتیم… کشت و کشتار به پا میشد. همهی آوارهها، ابن سبیلها، آس و پاسها، کارتنخوابها، آسمانجلها، همهی آنها که ماشینشان جوش آورده بود، همهی آنها که خودشان جوش آورده بودند، دختر فراریها، بیکارها، پیر و پاتالهای بازنشسته، همهی خسیسها، کنکوریها، ننه بابا گداها، همهی آنها که نمیخواستند یا نداشتند پول آب معدنی بدهند، خودشان را میرساندند به شیر پارک. صف میشد از اینجا تا کجا! همهشان تشنه… هار.» ( ص ۲۸۰، جلد دوم)
نوشتن برج سکوت به گفتهی نویسنده هفت سال زمان برده است و بیش از دو سال تحقیق و پژوهش میدانی. منایی طوری رمان را نوشته است که گویی از تجربهی زیستهاش میگوید. او از کودکی و معصومیت شروع میکند و روند تبدیل شدن به یک حرمله را با دقت و جزئیات شرح میدهد. هنگام خواندن، رنج و فلاکت مثل باد داغ تابستانی روی صورتت، آزارت میدهد و دچار تنهایی و استیصال یک تماشاگر میشوی. همانطور که حرمله نیز امید نجات و مفری ندارد. همهی زندگیاش در یک موقعیت پوچ و ابزورد و خندهدار میگذرد. به بدبختی خودش آنقدر باور دارد که به برآمدن هر روزهی خورشید در آسمان.
«تف! زندگی خیلی بیرحم است چون برای آنچه به سر ما میآورد هیچوقت توضیح نمیدهد. حتی لحظهای صبر نمیکند که جای زخمهایت را بلیسی و کمی آرام بگیری.» (ص ۶، جلد سوم)
این رمان سه بخش دارد؛ کتاب اول با عنوان نمایش مرگ، کتاب دوم با عنوان دیوارهای شیشهای و کتاب سوم با عنوان در مرز دیوار روشنان. به تازگی انتشارات نیستان سه کتاب را در یک مجلد منتشر کرده است.
«راویان است که آدم چهل سال به شکل پیکری بیجان بر زمین افتاده بود و کسی کاری به کارش نداشت… گاهی فرشتهها میآمدند تماشا که ببینند این چیست! روزی ابلیس آمد و دست بر شکم آدم زد؛ صدایی سوت مانند بلند شد… ابلیس به مسخره گفت که این درونش خالی است! بعد از دهان او به درون رفت و از مقعد بیرون آمد و باز از معقد به درون رفت و از دهان به در آمد… و گفت: «چیزی نیستی… برای خواستهای از خواستهها آفریده شدهای، همین!» ( ص ۴۹، جلد اول)
و سرانجام؛ برج سکوت روایت سقوط آدمیان است که از آغاز درگیر هیچ نبودهاند الا سقوط.
ادبیات ایران
#حمیدرضا-مناییحمیدرضا منایی متولد ساال 1355، نویسندهی رمان سه جلدی «برج سکوت» با محوریت مسالهی اعتیاد است. منایی را نویسندهای با دغدغههای اجتماعی میدانند.
یک دیدگاه در “حریم خموشان”
وسوسه شدم بخونمش