فضای مهآلود ذهن راوی
داستان «او» مانند یک عاشقانه سیاسی در بستر یک فضای سیاسی دانشجویی آغاز میشود اما به راه دیگری میرود. مرد انگار از همان اول خودبسنده بوده است و نه راوی و نه نویسنده نمیخواهند زن داستان را ببینند و زن تنها محملی برای سوگواری و تشییع جنازه مرد فرورفته در خود است و خواننده در فضایی مهآلود در ذهن راوی گم میشود.
داستان «او» مانند یک عاشقانه سیاسی در بستر یک فضای سیاسی دانشجویی آغاز میشود اما به راه دیگری میرود. مرد انگار از همان اول خودبسنده بوده است و نه راوی و نه نویسنده نمیخواهند زن داستان را ببینند و زن تنها محملی برای سوگواری و تشییع جنازه مرد فرورفته در خود است و خواننده در فضایی مهآلود در ذهن راوی گم میشود.
او و یک گل سرخ فرو رفته در آن طرح جلد داستان او زاهد بارخدا است. انگار خودت را در فضای دهه 60 و دیوارنگارههای دانشگاهِ آن دوران ببینی. زمانی که دانشجویان اسیر ایدئولوژی میشدند و جان و احساساتشان را پای آن میگذاشتند. دورانی که سالهاست تمام شده و توی قصهها تنها میتوان ردپای آن را دید. زاهد بارخدا همین فضای سیاسی دانشجویی را محملی برای روایت داستان عاشقانهاش قرار داده است. شاید هم داستان عاشقانه او بهانهای شده است برای پرداختن به فضاهای سیاسی دانشجویی! خود نویسنده هم تکلیفش را روشن نکرده است و تعمدی -حتماً!- در کار بوده است. کتاب با خطابهای به دختران اورشلیم شروع میشود که از کتاب غزل غزلهای سلیمان، باب دوم انتخاب شده است. او از آنها میخواهد محبوبش را تا خودش نخواهد از خواب بیدار نکنند و این همه داستان او زاهد بارخدا است. مردی که خودش را به مردن زده است و زنی که از گذشتهی دور میآید تا او را نجات بدهد شاید خودش هم نجات یافت و زندگیاش از سیاه و سفیدی درآمد. اما مرد زنده بودن را نمیخواهد و میخواهد زن را هم به یکی از وسایل بیجان توی ذهنش که همان قبرش است بدل کند.
«نخواسته بود که شروع شود. نمیخواست هیچ ماجرایی شکل بگیرد. اصرار زن بود» همین چند جمله آنقدر من را مشتاق کرد که بلافاصله لابهلای روزمرگی زندگی وقتی را خالی کنم و «او» را بخوانم. به عبارتی دقیقتر قلاب گیر کرده بود اما درست بعد از تمام شدن فصل دوم بود که فهمیدم دوباره با یک مرد منفعل روبهرو هستم که حتی زنی را که آمده است او را نجات بدهد هم نمیبیند. نویسنده یک راوی منفعل درخودفرورفته میخواهد که در غار تنهاییش چند صباحی زندگی کردن را هی و هی تکرار و نشخوار کند و از این نشخوار لذت ببرد. زن آمده است او را نجات بدهد و دستش را بگیرد و از این دور تسلسل نجاتش بدهد. نه نویسنده و نه راوی انگار تمایلی به دیدن زن ندارند. زنی که در برف میآید و در برف میرود. جایی زن میخواهد مرد را بغل کند. امتناع میکند، مرد!
همه هستی من آیه تاریکی است؛ شعری از فروغ فرخزاد زمزمه زن در آشپزخانه است و مرد به زن فکر میکند که هارمونی خانه است. حتی خوردن غذای دو نفره با خواندن و به یاد آوردن نامه یک فقره دانشجو که در تاریخ دوم خرداد هزارو سیصد و چیز به گند کشیده میشود به قهقرا میرود. هیچ چیزِ زندگی مرد را خوشحال نمیکند. در این میان مرد گرفتار یک سایه است. سایهای که دست از سرش برنمیدارد. من اویی که همدیگر را گم کردهاند و دنبال هم میگردند. مرد انگار خودبسنده بوده است و وجود زن از همان اول داستان اضافی است. بله! خواننده محترم شما گول خوردید که فکر کردید که با یک داستان عاشقانه با پس زمینه سیاسی روبهرو هستید، بلکه باید مغلقات یک شاعر که از قضا هم او است و هم من را بخوانید و تحمل کنید! زن محملی برای سوگواری و تشییع جنازه مرد فرورفته در خود است! همین! شما در فضایی مه گونه در ذهن راوی گم میشوید! آنقدر گم که ترجیح میدهید کتاب را ببندید و دیگر به سراغش نروید.. داستان «او» درست شبیه مجموعه شعر عفونت راوی است.
کتاب اول نویسنده با عنوان «ط» هم ظاهراً خیلی تحویل گرفته شده است. «این رمان اخیراً از سوی داوران جایزه مهرگان ادب به دلیل انتخاب هوشمندانه کلمات و تطابق صورت و معنا به منظور کشف جهانی دور از عادت، پیوند اثر با ریشههای زیستشناختی انسان و تفسیرپذیری بر اساس گفتمان ناشی از درخودماندگی (اوتیسم)، ایجاد فضایی بیناژانری به منظور تغییر شناخت مخاطب نسبت به امری در حاشیه، خلق اثری شعرگونه، متفاوت و نوآور با بهرهگیری از صنایع بیانی، به عنوان دومین رمان تقدیرشده انتخاب شده است.» (از بیانیه داوران)
تفسیرها و خوانشهای فراوانی هم پیرامون کتاب دوم او صورت گرفته است. اما آنچه بعد از خواندن کتاب به شما دست میدهد پریشانگویی یک نویسنده است که شروع عالی داشته است و نمیداند بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد و هی میگوید و میگوید و کلاف داستان را مبهم و مبهمتر میکند. شاید در ذهن نویسنده سیر روایی داستان مشخص بوده است اما این مشخص بودن به مخاطب منتقل نشده است و ابهام مخل به غیر از 21 صفحه اول داستان همه کتاب را دربرگرفته است. راه فرار هم تا دلتان بخواهد باز است که میشود گفت ویژگی اصلی شخصیت داستان این است ولی صبر کنید. گرفتار تعاریف الکی بقیه از خودتان نشوید. کتاب را به یک خواننده حرفهای بدهید و بگویید از آن چه میفهمد؟ مهم داستانگویی و یک روایت سرراست است و معانی در لایههای بعدتر هویدا میشود و خواننده کشف میکند. داستان برای مخاطب است و نه نویسنده و نه روشنفکران فسیل شده جامعه! بهتر است آقای نویسنده در تعریف داستان پیش خودش تجدیدنظر کند و دست از این ابهام مخل بردارد. کماکان معتقدم آن 21 صفحه اول زیباترین عاشقانه ایرانی است که خواندهام.