سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

پنج شعر از لوئیز گلیک

پنج شعر از لوئیز گلیک

 

زبان شعر لوییز گلیک زبانی پیچیده نیست. اما این سادگی با منشوری از احساسات انسانی، گذر عمر و جوانی، و جلوه‌های طبیعت غنی شده است. تنها تعداد کمی از اشعار گلیک به فارسی درآمده است به همین علت وقتی از شعر و زبان او صحبت می‌کنیم معیار دقیقی در دست نداریم. به همین دلیل روبرت صافاریان پنج شعر کوتاه از لوییز گلیک را به فارسی برگردانده است تا بتوانیم شناخت دقیق‌تری از او بدست بیاوریم. این اشعار در فاصله سال‌‌های ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۴ سروده‌ شده‌اند.

زبان شعر لوییز گلیک زبانی پیچیده نیست. اما این سادگی با منشوری از احساسات انسانی، گذر عمر و جوانی، و جلوه‌های طبیعت غنی شده است. تنها تعداد کمی از اشعار گلیک به فارسی درآمده است به همین علت وقتی از شعر و زبان او صحبت می‌کنیم معیار دقیقی در دست نداریم. به همین دلیل روبرت صافاریان پنج شعر کوتاه از لوییز گلیک را به فارسی برگردانده است تا بتوانیم شناخت دقیق‌تری از او بدست بیاوریم. این اشعار در فاصله سال‌‌های ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۴ سروده‌ شده‌اند.

 

 

پنج شعر از لوئیز گلیک

 

 

گذشته / ۲۰۱۴

درخشش نوری کوچک در آسمان

ناگهان، بین 

شاخه‌های دو کاج، که سوزن‌های ظریف‌شان

 

حالا قلمزنی شده‌اند بر سطحی تابان

و بالای این‌ها

آن بالابالاها، آسمانِ چون پَر ــ

 

هوا را بو کن! بوی کاج سفید است،

که وقتی باد در آن می‌وزد از همیشه تندتر است

و صدایی می‌دهد که به همان اندازه عجیب است،

مثل صدای باد در فیلم‌ها ــ

 

سایه‌هایی که تکان می‌خورند. طناب‌ها

همان صدایی را می‌دهند که باید بدهند. چیزی که حالا می‌شنوی

صدای بلبلی خواهد بود،

پرنده‌ی نر به پرنده‌ی ماده اظهار عشق می‌کند ــ

 

طناب‌ها جابه‌جا می‌شوند. تاب

در باد تکان می‌خورد، تابی که محکم

بین دو درخت کاج بسته شده است.

 

هوا را بو کن! بوی کاج‌ سفید است.

 

این که می‌شنوی صدای مادر است،

یا شاید تنها صدایی است که درخت‌ها در می‌آورند

وقتی باد از میان‌شان می‌گذرد

 

چون نمی‌دانیم گذشتن از میان هیچ

چه صدایی می‌دهد؟

 

 

 

اسطوره‌ی معصومیت / ۲۰۰۶

 

تابستانی، طبق معمول به مزرعه می‌رود

کمی کنار استخری که همیشه خود را در آن نگاه می‌کند

می‌ایستد، تا ببیند

آیا هیچ تغییری کرده است. و می‌بیند

همان شخص را، با ردای وحشتناکِ

دخترانه‌گی که هنوز بهش چسبیده.

 

خورشید در آب خیلی نزدیک به نظر می‌رسد.

فکر می‌کند این عمویش است که دارد می‌پایدش ــ

هر چیزی در طبیعت یک جوری قوم‌وخویش اوست.

فکر می‌کند من هرگز تنها نیستم،

و این فکر را به دعا برمی‌گرداند.

بعد مرگ پیدایش می‌شود، چون پاسخی به یک دعا.

 

دیگر هیچ‌کس نمی‌فهمد

مرد چقدر زیبا بود. اما پرسیفونه به یاد دارد.

این را هم به یاد می‌آورد که به آغوشش کشید، درست همان جا،

جلوی چشم‌ عمویش. زن

جرقه زدن نور خورشید بر بازوان لختش را به یاد می‌آورد.

 

این آخرین لحظه‌ای است که او به روشنی به یاد دارد،

بعد خدای تیره او را ربود.

 

او این را هم به یاد دارد، هرچند نه به آن روشنی،

این درک سهمگین را که پس از آن لحظه

دیگر نمی‌توانست بدون او زندگی کند. 

 

دختری که کنار استخر محو شد

هرگز باز نخواهد گشت. زنی باز خواهد گشت،

در جست‌وجوی دختری که زمانی بود.

 

کنار استخر می‌ایستد و، هر از گاهی، می‌گوید

من ربوده شدم، اما به نظرش

درست نمی‌آید، شبیه حسی نیست که داشت.

بعد می‌گوید، من ربوده نشدم.

بعد می‌گوید، خودم را تسلیم کردم، من می‌خواستم

از بدنم بگریزم. حتی، گاهی،

چنین اراده می‌کردم. اما نادانی

 

نمی‌تواند دانایی را اراده کند. نادانی

چیزی خیالی را اراده می‌کند، که گمان می‌کند وجود دارد.

 

همه‌ی نام‌های مختلف ــ

او آن‌ها را دایره‌وار تکرار می‌کند.

مرگ، شوهر، خدا، غریبه.

همه چیز خیلی ساده می‌نماید، خیلی قراردادی.

با خودش فکر می‌کند باید دختر ساده‌ای بوده باشم.

 

او نمی‌تواند خود را چون آن شخص به یاد بیاورد

اما همچنان فکر می‌کند که استخر به یاد خواهد داشت

و معنی دعایش را برایش توضیح خواهد داد

و او خواهد توانست بفهمد

به دعایش پاسخ داده شد یا نه.

 

 

 

مهاجرت‌های شبانه / ۲۰۰۶

 

این لحظه‌ای است که باز

توت‌فرنگی‌های سرخ را بر درخت کوهی می‌بینی

و مهاجرت‌های پرندگان شب را

در آسمان تاریک.  

 

وقتی فکر می‌کنم مرده‌ها آن‌ها را نخواهند دید

دلم می‌گیرد ــ

این چیزهایی که ما بهشان وابسته‌ایم،

این‌ها ناپدید می‌شوند.

 

آن وقت روح آدمی برای تسلای خاطر چه خواهد کرد؟

به خودم می‌گویم شاید دیگر

به این خوشی‌ها احتیاجی نخواهد داشت؛

شاید همان «نبودن» کافی‌ باشد،

هر اندازه هم که تصورش دشوار است.

 

 

 

غروب خورشید / ۲۰۱۰

 

درست همان آن که خورشید غروب می‌کند

کارگر مزرعه برگ‌های مرده را آتش می‌زند.

چیزی نیست، این آتش را می‌گویم.

چیز کوچکی است، کاملاً در اختیار

مثل خانواده‌ای که مستبدی می‌گرداندش.

با این همه، چون شعله می‌کشد، کارگر مزرعه غیبش می‌زند؛

از جاده که نگاه می‌کنی، اثری از او نیست.

در مقایسه با خورشید، همه‌ی آتش‌های این‌جا

عمرشان کوتاه است، آماتوری‌اند ــ

وقتی برگ‌ها تمام می‌شوند، آن‌ها هم تمام می‌شوند.

بعد کارگر مزرعه باز مرئی می‌شود، در حالی که دارد خاکسترها را به هم می‌زند.

اما مرگ واقعی است.

گویی خورشید کاری را که آمده بود بکند کرده،

کاری کرده که مزرعه ببالد، و بعد

الهام‌بخش سوزاندن خاک شده.

پس دیگر می‌تواند غروب کند.

 

 

 

نخستین برف / ۲۰۱۰

 

زمین، مثل بچه، می‌خواهد بخوابد

یا در قصه‌ها این طور می‌گویند.

کودک می‌گوید اما من خسته نیستم.

مادر می‌گوید، شاید تو خسته نباشی، اما من خسته‌ام ــ

و تو می‌توانی خستگی را در چهره‌اش ببینی، هر کسی می‌تواند.

به این ترتیب، برف باید ببارد، خواب باید بیاید.

چون مادر به قدر مرگ حالش از زندگی‌اش به هم می‌خورد

و به سکوت احتیاج دارد. 

 

 

متن انگلیسی شعرها در این‌جا. و اینجا

لوییز گلیک

  این مقاله را ۱۲۱ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *