vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

پرسشی به‌نام مرگ یزدگرد

متنی که پیش روی شماست، نقد رضا براهنی درباره‌ی نمایشنامه‌ی «مرگ یزدگرد» اثر بهرام بیضایی است که در زمستان 1370 در کتاب روشن به کوشش حمید مجد به چاپ رسیده. رضا براهنی در این یادداشت کتاب مرگ یزدگرد را از منظر زبانشناسی مورد بررسی قرار می‌دهد. او بر این باور است که اگر در یک تراژدی امروزین، می‌خواهیم از گذشته زبان استفاده کنیم، باید روش باستان‌شناختی ادبی را کنار بگذاریم، به دنبال بازآفرینی گذشته و یا مرمت زبان گذشته برای استفاده امروز نباشیم، بلکه آن زبان را با ریشه‌های خلاقه امروزین، در کنار زبان امروز، به طور طبیعی قرار دهیم.

 

مرگ یزدگرد

نویسنده: بهرام بیضایی

ناشر: روشنگران و مطالعات زنان

نوبت چاپ: ۱۴

سال چاپ: ۱۴۰۳

تعداد صفحات: ۷۲

شابک: ۹۷۸۹۶۴۵۵۱۲۱۸۲

 

  این مقاله را ۱ نفر پسندیده اند

 

تهیه این کتاب


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

پرسشی به‌نام مرگ یزدگرد

 

 

بهرام بیضائی، در «مرگ یزدگرد»، به تألیف جدیدی از تراژدی کهن، دست یافته است. اساس این تألیف جدید، بر ایجاد ایجاز در زبان، حذف روابط منثور کلامی، کاستن از منطق عقلانی مفردات بیان و افزودن بر هیجان و حس نمایشی از طریق شعری کردن صوری و بطنی زبان، تقلیل توضیحات و توصیف‌های اجرایی صحنه‌ای به تقریب به ‌هیچ، ادغام شخصیت‌ها در یکدیگر از طریق استفاده از نقاب کلامی، فراروی از جداسازی جنسی شخصیت‌ها برای بیان جنس یعنی نوع بشر، کاستن از عنصر «در زمانی» ابزار ادبی بیان و افزودن بر شیوه شیوای «همزمانی» قرار گرفته است.

 

در واقع مرگ یزدگرد «بوطیقای» تراژدی کهن را به مبارزه می‌طلبد، به رغم آنکه عناصر اصلی آن را به کار می‌گیرد، و از تجدد خیره‌سرانه و کاسبکارانه و غربی‌نمایانه، روی برمی‌تابد، بی‌آنکه از تجدد واقعی، یکسر رویگردان شده باشد.

به جای استفاده از فلش‌بک‌های مبتنی بر تداعی‌های ساده، حافظه را به دور خود می‌چرخاند و رجعت به مرکز یعنی رجعت بر سر جنازه یزدگرد را به حالت‌های گریز از مرکز نثری مرجح می‌دارد، و در صورت ظاهر زبان، همه چیز را به یکجا گرد می‌آورد، هم زبان شکیل اوستائی-پیمبرانه را، هم زبان کلاسیک و ریتمیک نثر کهن را، و هم زبان امروزین و جدید را، و آنها را به قدرت در یکدیگر ادغام می‌کند، و کل این مجموعه را به تئاتری تقدیم می‌کند که مهمترین مشکل و پرسش آن از جهان، معنای هستی است.

 

در واقع، کلمه «تقدیم»، کلمه درستی نیست. زبان نمایش، در زبان هستی چنان مستحیل می‌شود که دیگر تفریق آنها از یکدیگر ممکن نیست. در ضمن یکی از مشکلات اصلی تئاتر ما را حل می‌کند: چگونه زبان گفتار (پارول) می‌تواند صورت نوشتاری زبان (لانگ) را به صدا درآورد. صدای مای کهنسال در زبان جدید تئاتر چگونه است؟ انعکاس آن در جهان ادبی چگونه باید باشد؟

 

با مستحیل کردن عناصر «در زمانی»، در عناصر «همزمانی» و تفکیک ناپذیر کردن آنها زبان را از قید «خدمت کردن» به معنا، و در «خدمت معنا بودن» در می‌آورد، و آن را به صورت بخش اساسی معنا ارائه می‌دهد. بخش اعظم تئاتر ما که مقاله نویسی گفتاری است، در پشت سر مرگ یزدگرد می‌ماند. زبان از صورت یک مکانیسم منفک از هستی جدا می‌شود، و با معنا اورگانیک می‌شود.

 

از آن بالاتر زبان در خور معنای مهیب انقراض یک دوره از تاریخ و یا دوره‌های انقراضی است، فخامت زبان از عهده مهابت مرگ تاریخی برمی‌آید. آهنگ چنین زبانی از صلب تاریخ چکیده و از رحم مرگ زاییده است. وقتی که با مرگ روبرو هستیم، زبان زنده‌تر از همیشه است. مرگ یزدگرد مرگ یزدگردهاست. دوره‌های تاریخی درهم ادغام و با هم همزمان می‌شوند. در چنین اثری ما از آسمان اسطوره زاده می‌شویم.

 

 

آسیابان: از این اندیشه ام نیست. زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.

زن: نامرد!

آسیابان: بی خبر نیستم.

زن: هرکس را مشتریانی است.

آسیابان: همسایگان؟

زن: اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟

دختر: تو با پدرم چه بد که نکردی!

زن: بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟

موبد: آه اینان چه می‌گویند- سخن از پلیدی چندان است که جای مزدااهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خرد با مهر، گویی پایان هزاره اهورائی است. باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم.

زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز برآن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.

سرکرده: مرا دانشی نیست ای موبد، ترا که هست چیزی بگوی.

زن: آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند؟ من سالیان چشم به راه رهایی بودم. آری من!

دختر(راه می افتد): او خواست تا مادرم را بفریبد. در تاریکی زمزمه کرد. و تنها میان ایشان زبانه آتش بود.

آسیابان: من کجا بودم؟

دختر: در باران!

آسیابان: آغاز شب نبود؟

دختر: آنگاه که توفان در خود پیچید و زیر و بالا شد و به غرش آغاز کرد و سرانجام بوران و تگرگ بارید. آری، آن هنگام، پادشاه هنوز می‌کوشید آسیابان را پست‌تر کند. همچون سگی.

آسیابان (به زمین می‌افتد): عو…عو….

دختر: بلندتر!بلندتر! آن پساک زرنگار را به من بده، و آن کمربند را-اینک بار دیگر بگو، من که هستم؟

آسیابان: سرور من تو پادشاهی.

دختر: و تو گدازاده که باشی؟

آسیابان: سگ درگاهت آسیابانم.

 

 

کلمات «نامرد»، «بی خبر نیستم»، «عو…عو»، «گدازاده» و «سگ درگاه» از تداعی‌های زبان امروزند، ولی سخنان موبد، تداعی‌کننده زبان اوستا-پیمبرانه، و جملاتی از نوع «ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم»، تنها میان ایشان «زبانه آتش بود»، و «آن پساک زرنگار را به من بده، و آن کمربند را»، از تداعی‌های زبان ریتمیک و کلاسیک. ترکیب آنها هرگز در خیابان‌ها، کارخانه‌ها، مدارس و روزنامه‌های امروز به کار نمی‌رود. این ترکیب در جایی دیگر به کار گرفته می‌شود. و در اینجا ادغام این زبان‌ها با چنان مهارت، و درونی‌شدگی، از سوی نویسنده صورت می‌گیرد که «ادبیت» طبیعی خاص خود را فقط در صحنه بیضائی پیدا می‌کند.

 

اگر در یک تراژدی امروزین، می‌خواهیم از گذشته زبان استفاده کنیم، باید روش باستان‌شناختی ادبی را کنار بگذاریم، به دنبال بازآفرینی گذشته و یا مرمت زبان گذشته برای استفاده امروز نباشیم، بلکه آن زبان را با ریشه‌های خلاقه امروزین، در کنار زبان امروز، به طور طبیعی قرار دهیم. اگر از زبان کلاسیک یک موزه بسازیم، آن را فقط خواهیم کشت. زبان‌های گذشته، در چارچوب افق‌های امروزین، حالت‌های باستانی خود را از دست می‌دهند و معاصر معناهایی می‌شوند که مدام از ما می‌خواهند به بیان آنها همت کنیم.

 

 

……………………

 

 

در مرگ یزدگرد شخصیت‌های اصلی، آسیابان، زن و دختر، به بهانه شاه‌کشی، مدام تغییر جنسیت می‌دهند. در واقع هدف اسطوره، گاهی، فراروی از جنسیت به سوی معناست. چگونه من معنا پیدا کنم؟ این پرسش است که معنا دارد، نه پاسخ. در واقع ما پاسخ را به دست می‌گیریم و به دنبال معنا می‌گردیم. از پیش معلوم است که شاه فرار کرده است. پیشاپیش معلوم است که او مرده است، کشته شده است. این پاسخ آنقدر بدیهی است که کهنه شده است. ولی ما به دنبال این هستیم بدانیم که برای او چه سوالی پیش آمده است. یعنی باید بدانیم سوال او چیست؟ برای اینکه بدانیم سوال او چیست باید سوال را درونی خود بکنیم.

 

درونی کردن سوال به معنای این است که ما زندگی او را، هر یک به نوبه خود، بازی کنیم. یعنی اثر خوب، اثری است که سوال‌ها را برمی‌انگیزد و نه پاسخ‌ها را. پس دنبال پیام نگردیم، دنبال سوال برویم. چنین چیزی هرگز به معنای نادیده گرفتن سیر تاریخ، مبارزه طبقاتی و این قبیل چیزها نیست، به دلیل اینکه بیضائی، بهتر از طبقاتی‌نویس‌ترین نویسنده‌ها، از آسیابان، زنش و دخترشان، درمقابل یزدگرد و زورگویان و قلدرهایش دفاع می‌کند -و بحق- ولی مساله چیز دیگری است.

 

زندگی ما در کجا معنی پیدا می‌کند؟ عناصر متشکله روان دردمند ما چیست؟ زبانی که باید عناصر متشکله روان ما را به بهترین صورت بیان کند، چگونه است؟ سوال می‌کنیم در هر مقطع جدی داده شده، که در واقع صورت نوعی همه مقاطع جدی قومی و انسانی ماست، پرسش ما از تاریخ، هستی، جهان، هویت‌های انسانی چیست؟ اثر بیضائی سوالی است از اعماق، اثری است جدی، و جدا ادبی، و مربوط به هستی. بیضائی اجرای سناریو یا نمایش را از دهن آن و این گدایی نکرده است.

 

مساله این است: آیا به مرگ یزدگرد، یک جور دیگر هم می‌توان نگاه کرد، جز نگاه تاریخ، جز نگاه طبقه، جز نگاه شاهانه؟ آیا دیدگاه «ادبیت» اثر، دقیقا همان دید هستی، دید پیش-تاریخی، تاریخی و اساطیری ما با هم نیست؟ آیا این اثر به اندازه ده‌ها کتاب تاریخی، ما را بیان نمی‌کند؟ چگونه یک اثر ادبی، جامعیت دارد، جامعیتی که خود تاریخ ندارد؟ پاسخ؟ پرسش جواب پاسخ است، نه؟

 

مرگ یزدگرد را دوباره بخوانید.

 

 

 

 

منبع: کتاب روشن. به کوشش حمید امجد. زمستان 1370

 

بهرام بیضایی

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *