هوشنگ مرادی کرمانی در سه پرده
مرادی کرمانی از معدود نویسندههایی است که چیزی را بهتر و بدتر نکرده و خوب یا بد همانطور که بوده نشان داده. شهرت جهانی کرمانی هم از همین میآید. نویسندهی واقعگرایی است که رد هر داستان و قهرمان داستانی را میتوانی در زندگی خودش پیدا کنی. قهرمان داستانهای مرادی کرمانی، قهرمانی نمیکنند، صرفاً زندگی میکنند و با چنان عشق و خلوصی زندگی را نشانت میدهند که بعد از خواندن سهجلد از داستانهای مرادی کرمانی، حس کرمانی بودن میکنی!
مرادی کرمانی از معدود نویسندههایی است که چیزی را بهتر و بدتر نکرده و خوب یا بد همانطور که بوده نشان داده. شهرت جهانی کرمانی هم از همین میآید. نویسندهی واقعگرایی است که رد هر داستان و قهرمان داستانی را میتوانی در زندگی خودش پیدا کنی. قهرمان داستانهای مرادی کرمانی، قهرمانی نمیکنند، صرفاً زندگی میکنند و با چنان عشق و خلوصی زندگی را نشانت میدهند که بعد از خواندن سهجلد از داستانهای مرادی کرمانی، حس کرمانی بودن میکنی!
اگر دو کتاب «شما که غریبه نیستید» و «قصههای مجید» را کنار هم بگذارید، نمیتوانید فرقی بین دوشخصیت اصلی قائل شوید، هر دو پرشیطنت، تنها، کمشانس و البته رویاپردازند. در میان آثار مرادی کرمانی شاید بیشترین رد نویسنده را در «قصههای مجید» و کمترینش را در «نازبالش» بتوان دید، اما در همه آنها صداقت حرف اول را میزند. در این بیوگرافی ساده، سعی شده بخشی از زندگی و فعالیت مرادی کرمانی را با داستانهایش تطبیق دهیم.
[در ابتدای این مقاله میتوانید بخشی از اپیزود 17 پادکست طنزپردازی را بشنوید. اپیزودهای هفدهم و هجدهم و نوزدهم این پادکست به هوشنگ مرادی کرمانی اختصاص یافته است.]
پرده یکم؛ کودکی
یکروز در سیرچ خبر میپیچد که خواستگار سمج فاطمه، میخواسته دختر مردم را در روز روشن بدزدد. عموهای فاطمه، دست دختر را در دست کدخدای ده میگذارند تا فعلاً آبها از آسیاب بیفتد. اما فعلاً در کار نبود. کدخدا از دخترک خوشش میآید و او را برای پسرش کاظم خواستگاری میکند. یکسال بعد، عموقاسم اسم پسر فاطمه و کاظم را میگذارد هوشنگ. کسی نمیداند هوشنگ یعنی چه. هرچه هم عموقاسم توضیح میدهد به خرج کسی نمیرود دست آخر صدایش میکنند هوشو، یعنی هوشنگ کوچک.
هوشو، سه_چهارماهه بوده که مادرش فوت کرد. با عموقاسم که معلم سیرچ است و ننهبابا و آقبابا زندگی میکند. از پدرش هم خبری ندارد. اولینبار که باباکاظم را میبیند ششساله است. میگفتند باباکاظم ژاندارم است و برای ماموریت چندساله به سیستان رفته. اما از روزی که باباکاظم به سیرچ برمیگردد، اهالی سیرچ، هوشو را «پسرِ کاظم دیوونه» صدا میکنند.
آقبابا قبلاً کدخدای ده بوده، اما آنقدر ولخرجی کرده که هم از کدخدایی افتاده و هم از عموقاسم کمکخرجی میگیرد. یکروز هوشو راه میافتد در خانه زندریشی که میخواهم پسرتان شوم و دیگر به جای گوجهفرنگی، انار بخورم. همسر زندریشی برایش نان و ماستی میآورد و بعد هم راهی خانهاش میکند. هوشو گیج شده. خودش شنیده بود زندریشی به آقبابا گفته بچهاش نمیشود و میخواهد هوشو را بزرگ کند. قلبش میشکند. برمیگردد خانه و دیگر دلش نمیخواهد بچه زندریشی باشد.
یکروز ننهبابا، همسر جدید عمواسدالله را پاگشا میکند و از سوراخ سنبههای خانه کلی خوراکی بیرون میکشد. هوشو هیچکدام از آن خوراکیها را قبلاً ندیده بود. بعدها میفهمد ننهبابا مدتهاست برای مهمانی تدارک دیده و خردخرد خوراکی جمع کردهاند. بالاخره به هر مشقت و تلاشی بود، سفره رنگینی میاندازند و مهمانی ختم به خیر میشود. (داستان مهمان مامان)
بچههای مدرسه، بابای هوشو را مسخره میکنند. باباکاظم هر روز میآید وسط حیاط مدرسه مینشیند و آنقدر به آفتاب نگاه میکند تا سکسکهاش بگیرد. آنقدر سکسکه میکند تا حالش بد شود. هربار هم هوشو از خمره کنار مدرسه برایش آب میآورد. (داستان خمره) یکروز که هوشو از مدرسه برمیگشته، میبیند خانه شلوغ است و خبری از آقبابا نیست. کسی از مهمانهای خانه سر هوشو داد میزند که: «اون از مامان بابات، این هم از بابابزرگت. چقدر پیشونیت سیاهه.»
هوشو جلوی آینه میرود و به پیشانیاش دست میکشد. نمیفهمد کجای پیشانیاش سیاه است. هرچقدر هم دست میکشد رنگ چیزی تغییر نمیکند. عاقبت به این نتیجه میرسد که پشت پیشانیاش سیاه است و نمیتواند کاری بکند. بعد از فوت آقبابا، خودش میماند و ننهبابا و باباکاظم.
حالا که سواددار شده، برای عموقاسم که به شهر دیگری رفته، نامه مینویسد که: «عموقاسم کفشهایم پاره شده، انگشتهای پایم معلوماند. وقتی از رودخانه رد میشوم، کفشهایم خیس میشوند. یکی از بچهها مسخرهام کرده. اول خواستم بهش بگویم به تو چه ربطی دارد، بعد دیدم بیراه هم نمیگوید. خلاصه که از ما گفتن بود، من اینطوری بگردم آبروی خودت میرود. برایم کفش بفرست!» (داستان چکمه)
هنوز چیزی از فوت آقبابا نگذشته بود، که یکشب ننهبابا قلبدرد میگیرد و صبح فردا را نمیبیند. عمواسدالله سراغ هوشو و باباکاظم میآید و با خودش میبردشان کرمان. هوشو تابهحال کرمان را ندیده، ذوقزدهست و دوست دارد سینما برود و کرمان را بگردد.
در مدرسه شبانهروزی طلاب ثبتنامش میکنند و عموقاسم هم، باباکاظم را پیش خودش میبرد اصفهان. هوشو میماند و تنهایی و هممدرسهایهایی که بهش «هوچنگ» میگویند و سیرداغهای پولداری آقبابا را باور کردند. هوشوی سابق، دیگر بزرگ شده. وقتی حوصلهاش سرمیرود، آتش به لانه زنبورها نمیاندازد، کاغذ و قلمی دستش میگیرد و شروع میکند به داستان نوشتن و کیف کردن.
پرده دوم؛ نویسندگی
هرچه هوشو بیشتر وقتش را به نوشتن میگذراند، بیشتر از علاقهاش به نوشتن مطمئن میشد. در مدرسه روزنامهدیواری راه میاندازد و برنده استان میشود و کمکم حس «خیلی نویسنده شدن» میکند. همزمان با تحصیلات مدرسه، در کتابفروشی و نانوایی مشغول میشود و همه پولش را خرج کتاب و سینما میکند. هر چقدر هم بهش میگویند ادبیات مال تنبلاست و برایت نان و آب نمیشود، به گوشش نمیرود که نمیرود.
بعد از آن که درسش تمام شد و معافیت سربازی را از کفالت پدرش گرفت، بارش را به قصد تهران جمع میکند که برود سینما بخواند. هر چقدر هم که عموقاسم نصیحتش میکند سینما نان و آب ندارد و بیاید همین کارمندی بانک را که عمو با هزار بدبختی برایت جور کرده قبول کند، زیربار نمیرود. خانه مادریاش را به 400 تومان میفروشد که بیاید تهران.
به محض رسیدن به تهران، تست بازیگری میدهد و در هنرستان هنرهای دراماتیک قبولش میکنند. تا مدتها نه شغلی داشت و نه خانه درست و حسابی. میرفت لالهزار و از تیزر فیلمها داستان را حدس میزد. بالاخره با مدرک دیپلم حسابداریاش کار پیدا میکند. خانه کوچک را پس میدهد و اتاق بزرگتری در یک خانه تودرتو با پانزده همسایه اجاره میکند.
روزها میرود سرکار، عصرها هنرستان و شبها هم تمرین تئاتر. همسایهها زیاد نمیدیدنش. آخرشب میآمد سیبزمینی پختهاش را میخورد تا دیروقت کتاب میخواند. آنقدر کتاب خواند، تا همسایهها اسمش را گذاشتند «آقای دکتر» (یاد شخصیت مشابهی در مهمان مامان افتادید؟) آقای دکترِ کتابخوان، همهجور کتابی میخواند. خوب و بد نمیکرد، عاشقانه و فلسفی و روانشناسی، اصلاً هر کتابی که در کتابخانه هنرستان پیدا میکرد را میخواند. چندتایی هم داستان نوشته بود اما آنقدر رویشان حساس بود و مدام ویرایششان میکرد که دیگر اعتمادبهنفسی برایش نمانده بود تا داستانها را نشان کسی بدهد.
یکروز دل را به دریا زد و یکی از داستانها را برای مجله خوشه فرستاد. خبری نشد. پیگیری کرد فهمید سردبیر خوشه داستان را گم کرده. دوباره فرستاد. دوباره گم شد. دوباره فرستاد و دوباره گم شد. تا این که بالاخره شاملو (نگاه کنید به «احمد شاملو صدا و هوای تازه در روزنامهنگاری») کاغذ را باز کرد و داستان را جلوی چشم هوشنگ خواند. خوشش آمد و نوید داد که چاپش میکند. هوشنگ کیف کرد. فردایش راه افتاد چاپخانه تا با چشم خودش ببیند. میرفت سراغ کتابفروشیها و کیوسکهای مجلات و چک میکرد داستانش در همه شمارههای مجله چاپ شده باشد. (قصههای مجید)
در عوض، نتوانسته بود در هنرستان به موفقیتی برسد؛ هر چه میکرد نمیتوانست لهجه تهرانی یاد بگیرد و روی صحنه هم کمی خجالتی بود. بنابراین سرمست از چاپ داستان جدیدش، تئاتر را به کلی کنار گذاشت و شروع کرد به نوشتن برای نشریات. هم برای «سپید و سیاه» مینوشت و هم برای «خوشه». روابطی به هم نمیزد. پول معاشرت کردن نداشت. مینوشت تا پول اجاره خانه را دربیاورد. بنابراین نه خوشهای حساب میشد، نه سپید و سیاهی. مدتها ماند و نوشت و سپس وارد دانشکده زبان انگلیسی شد.
به پیشنهاد یکی از استادانش، تصمیم گرفت داستانهایی که در نشریات چاپ کرده، جمعآوری و کتاب کند. از همان استادش 2000 تومان قرض گرفت و مجموعه داستان «معصومه» را چاپ کرد. اما هرچه کرد نتوانست معصومه را بفروشد. عاقبت با ماموریت و اضافهکاری قرض 2000 تومانی را پس داد. چاپ ناموفق معصومه که تجربه نشد، هیچ. کتاب «من غزال ترسیدهای هستم» را هم به همین وضع چاپ کرد و اینبار به جای کیلوییفروشی، کتابها را خمیر کرد و علیالحساب از خیر کتاب چاپ کردن گذشت.
یکبار مقاله تندی علیه پاورقینویسی، که شغل خودش هم بود، نوشت و واکنش تندی از حسینقلی مستعان دید. مستعان کمی دعوا و نصیحتش کرد و بعد با حالت معجزهآسایی، شغلی در رادیو بهش پیشنهاد داد. هوشنگ رادیو را میشناخت. چندسال پیش که برای اولینبار صدای رادیو را شنید، دنیایش تغییر کرده بود.
یکروز در سیرچ خبر میرسد که پلنگو آوردند. میگفتند صدا را زیاد میکند. بچههای سیرچ تا مسجد ریسه میشوند که این پلنگو را ببینند. اما مسجد سیرچ برق نداشت به پلنگو وصل کنند. پس راهی خانه رخساره میشوند. پلنگو را به رادیو وصل میکنند و هوشو برای اولینبار صدای رادیو را از بلندگو میشنود.
آنقدر وقت و بیوقت کنار رادیو رخساره مینشیند و رادیویشان را گوش میدهد که شکایتش را پیش ننهبابا میبرند و ننهبابا هم رفتن به خانه رخساره را قدغن میکند. هوشو هم که نمیتوانسته دل از رادیو بکند، دست به کار میشود و با آجر و مقوا رادیو میسازد. بچههای محل را دور خودش جمع میکند و شروع میکند به گویندگی کردن.
چندسال بعد در دبیرستان آزمون گویندگی رادیو میدهد. از لهجه غلیطش که ایراد میگیرند، پیشنهاد میکند برایشان داستان رادیویی بنویسد، چند داستان مینویسد و آنها هم خوششان میآید و هوشنگ فکر میکند که دیگر «راستی راستی» نویسنده شده.
این بار هم، در شغل جدیدی که حسینقلی مستعان برایش دستوپا کرده، قرار است یک نمایش رادیویی کوتاه برای نوروز بنویسد. میخواهد «قصههای مجید» را بنویسد اما مدیرش قبول نمیکند. میگوید داستان غمگینی است و به درد نوروز نمیخورد. طبق معمول به خرج هوشنگ نمیرود و داستان را مینویسد. آنقدر خوب مینویسد که نه فقط برای نوروز، که برای 4 سال بیوقفه کار میشود.
پرده آخر؛ هوشنگخان مرادی کرمانی
با موفقیت «قصههای مجید» دوباره هوای چاپ کردن کتاب به سر هوشنگ میزند. به انتشارات و چاپخانههای مختلف میسپرد و نتیجهای نمیگیرد. سال 1358 است و قصههای مجید شرایط داستان انقلابی را ندارد. بعد از مدتها تلاش و پیگیری، بالاخره کتاب زیرچاپ میرود و هوشنگ داستان ما میشود هوشنگخان مرادی کرمانی.
بعد از قصههای مجید، قصههای زیادی از مرادی کرمانی چاپ شد. موفقیت هوشوی کوچک، به نوشتن نمایش رادیویی و چاپ کتاب پروفروش ختم نشد. بعدتر کتابهایی مثل «خمره» نوشت که به بیش از 5 زبان ترجمه شده و بیش از 100 هزار نسخه فروش داشتهاند.
جایی در مصاحبهای گفته است: «فکر میکنم که بازتاب کودکی در من مانده است؛ من در کودکیام ماندهام و هرچه بگذرد، کودکی از ذهنم نمیرود. هر کسی که کودکیاش را از دست بدهد، جانش را از دست میدهد و میمیرد.» و همینطور که خودش هم میگوید در هر داستانی، ردی از کودکیاش پیداست. به طور کلی، سه موضوع هسته اصلی داستانهای مرادی کرمانی را میسازند:
روستا، فقر و رفتار جراتمندانه.
واضحاَ داستانهای «بچههای قالیبافخانه»، «نخل»، «خمره» و «تنور» را از تجربه زندگی در روستا؛ و داستانهای «چکمه»، «مشت بر پوست»، «آبانبار»، «مهمان مامان» و بخشهایی از «قاشق چایخوری» را براساس کمبود امکانات و مشکلات مالی کودکی و نوجوانیاش نوشته است. علاوه بر این، تاکید بر رفتار جراتمندانه را به خوبی در داستانهای «مربای شیرین»، «نازبالش» و «ته خیار» منعکس کرده است و اساس زندگیاش را در «قصههای مجید» و «شما که غریبه نیستید» روی کاغذ آورده است.
مرادی کرمانی ساده زندگی کرده، ساده هدف گذاشته و با وجود تمام سختیها، ساده مانده است. میگوید «هرگز سعی نکردم برای کودکان بنویسم. هرچه دل تنگم میخواهد روی کاغذ میگذارم و میبینم بچهها دورم جمع شدهاند. من در نوشتن نه به پیام و نه به روانشناسی توجه نمیکنم. نوشتن برایم مثل حادثهای درونی است. در من درونی میشود و روی کاغذ میآید.»
حاصل سالها نویسندگی مرادی کرمانی، کسب چندین جایزه ملی و بینالمللی و ترجمه کارهایش به زبانهای متعدد است. او در سال 1397 و همزمان با انتشار مجموعه داستان «قاشق چایخوری» از نویسندگی استعفا داد. با این حال، قلم شیوای هوشوی کوچک، نه برای کودکان ایرانی، که برای کودکان همه دنیا خواندنی و ماندگار است.
شاید بزرگترین دلیل موفقیت مرادی کرمانی، در «پذیرفتن» است. برای تغییر شرایطش تلاش کرد و مخاطبین کوچک داستانهایش را هم به تغییر دعوت کرد. اما هرگز چیزی را انکار نکرد و همین پذیرفتن و انعکاس کردن همه خوبیها و بدیها به همان شکلی که هست، قلم آقای نویسنده را ماندگار و طلایی کرد.
نویسنده این کتابها، نه هوشنگ مرادی کرمانی، نه هوشنگ مرادی سیرچی، که هوشوی کوچک است. چون به همان اندازه که بیادعا رشد کرد و قد کشید، بیادعا ماند. صادقانه میگوید دلیل ترجمه شدن کتابهایش این است که: «روستای دورافتادهام را همانطور که هست، نشان دادهام.»
او از تعریف کردن سفره خالی، بیپولی، تنهایی و دیوار گچریخته ابایی ندارد، چون معتقد است ما که غریبه نیستیم.
یک دیدگاه در “هوشنگ مرادی کرمانی در سه پرده”
آخه چقدر چسبید ممنون