همسرایان کنار رود
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودی«بیوهها» داستان سوگواران و یادنامهای برای گمشدگان است. قصهی زنانی که بر لب رودخانهی روستا نشستهاند تا جنازهی مردان گمشدهشان را از آب بگیرند. مردانی که به دست پلیس مخفی حکومت ربوده شده و حالا رژیم دیکتاتوری از تحویل جنازههایشان هم امتناع میکند. دورفمن در این کتاب به زنان سرزمینش چهره و زبانی به یاد ماندنی داده است. در صدر تصویر دستهی سوگواران متحد، هیئت پیرزنی سیاهپوش با چشمانی خشک شده از اندوه خواننده را رها نخواهد کرد.
«بیوهها» داستان سوگواران و یادنامهای برای گمشدگان است. قصهی زنانی که بر لب رودخانهی روستا نشستهاند تا جنازهی مردان گمشدهشان را از آب بگیرند. مردانی که به دست پلیس مخفی حکومت ربوده شده و حالا رژیم دیکتاتوری از تحویل جنازههایشان هم امتناع میکند. دورفمن در این کتاب به زنان سرزمینش چهره و زبانی به یاد ماندنی داده است. در صدر تصویر دستهی سوگواران متحد، هیئت پیرزنی سیاهپوش با چشمانی خشک شده از اندوه خواننده را رها نخواهد کرد.
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودیهمسرایان کنار رود
آریل دورفمن در آرژانتین به دنیا آمده اما نوجوانی و جوانیاش در شیلی گذشته است، ملیتی که برای خودش انتخاب کرده، شیلیایی است و مخاطبانش هم او را با همین سرزمین است که میشناسند. شیلی، کشوری در آمریکای جنوبی که تاریخش از دههی ۷۰ میلادی برای بسیاری از مردم دنیا مهم و آشنا شد. روی کار آمدن سالوادور آلنده از حزب مارکسیست به عنوان رئیسجمهور و سپس کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ به رهبری آگوستو پینوشه؛ سرآغاز یک دیکتاتوری نظامی در شیلی که تا سال ۱۹۹۰ به طول انجامید.
رژیم پینوشه رژیم سرکوب و زندان و شکنجه بود، فضایی که دورفمنِ نویسنده در تمامی کتابهایش به نوعی با آن درگیر است.
مرگ و دختر جوان (رومن پولانسکی از این کتاب یک فیلم ساخته است)، شکستن طلسم وحشت (نقد و معرفی این کتاب را در وینش بخوانید)، در جستجوی ِفرِدی، اعتماد و حتی در رمانی که دورفمن با نام شورش خرگوشها برای کودکان نوشته؛ کتابی دربارهی گرگشاه، دشمن خرگوشهای دمپنبهای و دیکتاتور حاکم بر جنگل که اسم خرگوشها را از همهی کتابها خط میزند و از میمون عکاس میخواهد تندتند از او عکس بگیرد تا فقط عکسهای خودش، جنگل و در و دیوار خانهها را بپوشاند…
بیوهها هم در همین حال و هواها میگذرد. داستانی که نویسنده از ترس سانسور و ممنوعیت انتشار آن را به جای شیلیِ درگیر با دیکتاتوری نظامی پینوشه در روستایی در یونانِ جنگ جهانی دوم زیر سلطهی نازیها روایت میکند. او نامی مستعار برای خودش برمیگزیند تا هم کتاب و هم ناشر احتمالیاش را از خطر ناپدید شدن به دست مقامات نجات بدهد، جالب اینکه داستانش هم دربارهی «ناپدیدشدگان» است؛ عنوانی که با توجه به همین محتوا احمد گلشیری پیشتر در ترجمهای از این کتاب برای بیوهها گذاشته بود.
خواندن جزئیات مربوط به ماجرای اریک لومان، نام نویسندهی ناموجودی که مثلاً رمان دورفمن را نوشته و حالا دورفمن تصمیم گرفته کتابش را به اسپانیایی ترجمه کند، شگفتانگیز است. ماجرا، داستان کهنهشدهی ممیزی کتاب در زمانهی دیکتاتورهاست اما چیزی که آن را برای خواننده به یادماندنی میکند، اشارهی نویسنده است به «جریانی» که از پس این سانسور و خفقان راه افتاده:
«این ترفند آنقدر که به نظر میرسد اغراقآمیز نبود. زندانیان اردوگاههای کار اجباری در شیلی موفق شده بودند نمایشنامههایی را که خودشان نوشته بودند به نویسندههای خیالی خارجی نسبت دهند و آنها را اجرا کنند…» (ص ۱۲)
در انتها اما ناشر از انتشار کتابی که با داستانی چفتوبستدار به نویسندهای دانمارکی نسبت داده میشود هم سر بازمیزند و دورفمن میماند با قصهای که از سر ترس سانسور آن را در زمان و مکانی دیگر پیچیده و به شکلی با فاصله روایتش کرده است.
«خودم را مجبور کرده بودم تجربهای چنان دردناک و بیواسطه را از دور شاهد باشم… زبان و سبکی بیافرینم که خوانندگان و منتقدان ادبی آمریکای لاتین نفهمند از آن من است، و به نظر میرسید همهی این اجبارها به ثمر نشسته و توانستهام مصائب آدمهای گمشده را به چیزی جهانیتر تبدیل کنم…» (ص. ۱۳) علاوه بر مقدمهی مترجم و دورفمن، کتاب مقدمهی سومی هم دارد از پسر نویسندهی ساختگی، سیرگود لومان، که در کنار توضیحات دورفمن میتواند همپای خود داستان کتاب برای مخاطب خواندنی باشد.
و اما داستان بیوهها. زنانی سیاهپوش نشسته در حاشیهی رودخانهی روستایی کوهستانی در حال رخت شستن، منتظر برای گرفتن جنازههای مردانشان از آب رودخانه. شوهران، پدران، برادرها و پسرانی که یک نیمهشب یا در دل روز به دست پلیس مخفی حکومت ربوده شده و معلوم نیست حالا در زنداناند یا زیر شکنجه کشته شدهاند.
یک روز رودخانه جسد مردی را که شخصیت اصلی کتاب، سوفیا آنگلوس، ادعا میکند پدرش است به روستا میآورد و ماجرای کتاب آغاز میشود. جدال سراسری سوفیا و سپس دیگر زنان روستا با ارتش بر سر تحویل اجساد و دفن کردنشان با احترام.
پلیس از مردهی مبارزها هم میترسد، از اینکه مراسم ختم، به فرصتی شورانگیز برای «تجدید قوای مخالفان حکومت» بدل شود، «تبدیل کردن یک آوارهی ناشناخته به یک شهید یا قهرمان» (ص ۳۴). کشیش روستا را به همکاری میطلبد، به زور متوسل میشود و کمکهای خارجی و به همین موازات، ۳۷ زن سوگوار پشت در دادگاه صف میکشند که این جنازهی دوم متعلق به ما است. هر کدام جداگانه به جایگاه خوانده میشوند و برای ادعایشان دلیل میتراشند.
زنهای کتاب بیوهها، شباهت غریبی دارند به زنانی که لورکا در نمایشنامهها و برخی شعرهایش خلق کرده است. سیاهپوشانی نشسته به خون و سوگ مردان گرچه اینبار عصیانگر در برابر ظلم و سنتها. لحن دورفمن بیش از آنکه سوگوارانه باشد در جاهایی حماسی میشود. قصهاش میشود روایت جدال خیر و شر و بیوههای داستانش انگار که همگی یک نفر باشند در مقابل ارتش با هم همصدا میشوند. ذیل این همصدایی و اتحاد شباهت دیگری هم میشود برقرار کرد میان آنها با «همسرایان» که در کمدیها و تراژدیهای یونانی یکصدا سرود میخوانند.
یکی از اجزای درام در نمایشنامههای یونانی آگون (Agon) است به معنی جدل و مناظرهای میان شخصیت اصلی و مخالفانش. گاه یک رکن آگون، گروه همسرایانند که در برابر شخصیت اصلی ایستاده و با او مجادله میکنند.
جنگ و جدال زنان بیوهها با مستبد ستمگر جابهجا یادآور همسرایان است. اوج شباهت این دو گروه در آنجایی است که الکسیس (نوهی سوفیا، شخصیت اصلی کتاب) پیشنهاد میدهد، همهی زنها باهم ادعا کنند که جنازه متعلق به آنهاست (ص ۱۱۴). دورفمن در این شباهت فرمی- محتوایی از گروه کر همسرایان «هیولای مادینهای غولآسا با پانزده بیست سر» خلق میکند که سایهاش هم دیکتاتور را میترساند (ص ۲۰۵).
راوی کتاب دانای کل است که در بعضی قسمتها به اول شخص (فیدلیا، الکسیس، گماشته) واگذار میشود. و متن آریل دورفمن در بیوهها به یک موسیقی پلیفونیک میماند. چه آنجایی که بیوههای سیاهپوش همچون همسرایان باهم همنوا میشوند و چه وقتی که شخصیتهای قصهاش همزمان که دارند با نفر مقابلشان گفتگو میکنند، در ذهن خودشان قصهای موازی را پیش میبرند. به طور مثال در قسمت پایانی کتاب و در فصل آخر همزمان که سوفیا (مادربزرگ) دارد با سروان صحبت میکند، در ذهنش با الکسیس (نوهاش) هم گفتگو و خداحافظی میکند.
یا در فصل ششم که گماشتهای دارد ماجرای مقالاتش با اربابش، فیلیپ کاستوریا، مالک اصلی اغلب زمینهای روستا را شرح میدهد. ظاهراً گماشته دارد از آن دیدار برای سروانِ مافوقش گزارشی شفاهی میدهد، در حالیکه در میان سطرهای آن گفتگو، سفر یک روزهاش را به آن سوی روستا با دوست دخترش، سسیلیا روایت میکند.
گماشته در این فصل از سرسپردگی حداکثریاش نسبت به ارباب (کاستوریا) صحبت میکند، از اینکه چطور در کودکی هر یکشنبه به اطراف باغ او میرفته و پرندههایی را که به میوههای باغ ارباب لطمه میزدهاند، میپرانده است. بعد از دیدار با کاستوریا همراه دوست دخترش، به کنار همان رودخانهای میرود که حامل اجساد مردان روستا است.
دورفمن در این فصل به طرزی استادانه نفرت و وحشت گماشتهی در خدمت دیکتاتور را نسبت به این رودخانه از زبان خودش شرح میدهد و بفهمی نفهمی با مجریان جزء سرکوب در حکومتهای دیکتاتوری ابراز همدردی میکند. فاصلهای که به مدد ادبیات و داستان میان ظالم و مظلوم میافتد، عطوفتی که به جای خشم، قلب مؤلف رنجدیده را در بر میگیرد، نویسندهای رنج دیده از عمل امثال همین گماشتهها.
در مجموع دورفمن به همان خوبی که طرف «خیر» ماجرا را توصیف میکند در درآوردن لحن و ادبیات دیکتاتورها و نیروهایشان هم موفق است. روبهرو شدن با ترکیبهایی مثل «فراهم کردن فضای آشتی ملی»، به کار بردن «توطئه» به جای «فعالیت»، متن سخنرانی سرشار از تعهد به خدمتِ سروان در کتاب در کنار داستان گماشته و ارباب از نمونههای این ادعایند.
دورفمن بیوهها را در شرایطی نوشته که قدرت در دستان دشمن است و نویسنده میبایست به کار گرامیداشت قهرمانان مثله شده مشغول باشد، وزنهای باشد در کفهی سبُک مظلومیت و یاد اجسادی را که در راه آزادی کشته شدهاند برای آیندگان زنده نگهدارد. در فصل سوم که زنان پشت در دادگاه صف کشیدهاند تا در مقابل قاضی با مردهی پیدا شده در رودخانه ادعای خویشاوندی کنند، یکی از زنان (کاترینا تئوگونافیس) نطق زیبایی میکند که قسمتی از آن در پشت جلد کتاب هم آمده:
«دورانی که ما در آن زندگی میکنیم عادی نیست، قربان. نکند به نظر شما عادی است که هیچ مردی در خانهی من نمانده، که دو پسرم کشته شدهاند، که دخترانم خواستگاری ندارند تا به خانهی بخت بروند، که شوهرم دو سال پیش دنبال ردی از تئودور ساراکیس به پایتخت رفته و دستگیر شده و حالا بعد از دو سال جنازهاش را شناور در رودخانه پیدا میکنم؟…» (ص ۹۶)
در این بخش، به معنی واقعی کلمه نویسنده به زنی که تا قبل از این فصل اصلاً نمیشناختیمش صدا میدهد، شخصیتی که بعد از پایان جلسهی دادگاه دیگر او را نمیبینیم. به این ترتیب، دورفمن به جای اینکه فقط یک قهرمان (سوفیای پیر) و عدهای پیرو برای او در داستانش خلق کند، تلاشش را به کار میگیرد تا به حضور تک تک زنانی که در داستانش هستند رسمیت بدهد.
بیانهای برابریخواهانه به نفع زنان در دوره و زمانهای که زنانش از سوی مردانِ نظامی سرکوبگر جدی گرفته نمیشوند. کتاب پر است از جملاتی از این دست که «زنها چیزی از سیاست سرشان نمیشود.» (ص ۱۳۹) و نویسنده در عوض این فضای غالب، تمام زنان کتابش را به قدرت و بینشی قوی مجهز میکند، تا جایی که حتی برای همسر فیلیپ کاستوریا، مالک اکثر زمینهای روستا، هم که قرار است از نقشهای منفی داستان باشد یک شخصیت ضد جنگ در نظر گرفته است.
«(بئاتریس) میگفت که آن زنان بیچاره را درک میکند و اگر ارتش همسران آنها را در اختیار دارد یا میداند کجا هستند، واقعاً وقتش است آنها برگرداند…» (ص ۱۶۶)
زنان در بیوهها در هر سمت و سویی که باشند (خیر یا شر) در نوعی بینش صلحطلبانه باهم اتحاد دارند. ایدهای که اگرچه رنگوبوی کتاب را از ادبیات به سمت شعار تغییر میدهد ولی به هرحال از آن گریزی نیست، الزام و تعهد به تقویت قوای خیر و پردهبرداری از «حقیقت» اجزای جداییناپذیر هنر و ادبیات در زمانهی دیکتاتورهای سرکوبگرند.
هرچند در کنار این فضای سیاستزده، ادبیات تصویرمحور و توصیفهای قدرتمند دورفمن در این کتاب خواننده را تا پایان ماجرا همراهی خواهد کرد: «یکباره مادربزرگ حرکتی کرد، انگار بخواهد دست او را بگیرد، همچون خوشهای انگور که لحظهای دیگر بر زمین میافتد، اما خودش را جمعوجور کرد و عقب نشست. چنان به دست الکساندرا نگاه کرد که انگار چند کلاغ آن را کندهاند و دارند در دل گردباد با خود میبرند. (ص ۸۳)