مرگ؛ راهی برای زیستن
مرگ موضوعی است سهل و ممتنع. از یک طرف ناشناخته است و از طرف دیگر همین ناشناختگی اسرارآمیزش میکند و البته جذاب برای نوشتن. شاید همین مسئله، داستانهایی را که حول موضوع مرگ اتفاق میافتند، خواندنی میکند. نگاه صادقبیگی از قضا نگاهی تازه است که از مرگ میگوید و نمیگوید. موضوع داستانها مرگ نیست. ولی مرگ در داستانهای مجموعهی قنادی ادوارد مهم است. انگار مرگ بهانهی اصلی روایت است و شخصیتهای داستانهای این مجموعه هر کدام مشغول دستوپنجه نرم کردن با مرگاند.
مرگ موضوعی است سهل و ممتنع. از یک طرف ناشناخته است و از طرف دیگر همین ناشناختگی اسرارآمیزش میکند و البته جذاب برای نوشتن. شاید همین مسئله، داستانهایی را که حول موضوع مرگ اتفاق میافتند، خواندنی میکند. نگاه صادقبیگی از قضا نگاهی تازه است که از مرگ میگوید و نمیگوید. موضوع داستانها مرگ نیست. ولی مرگ در داستانهای مجموعهی قنادی ادوارد مهم است. انگار مرگ بهانهی اصلی روایت است و شخصیتهای داستانهای این مجموعه هر کدام مشغول دستوپنجه نرم کردن با مرگاند.
بحث نوشتن داستان که باشد نمیتوان از اهمیت تجربهی نویسنده، مرتبط با موضوع، به راحتی گذشت؛ تجربهی زیسته که دست نویسنده را برای خلق جهان خیالیِ هرچه نزدیکتر به واقعیت باز میگذارد. هر بار که به تأثیر تجربهی زیسته در نوشتن داستان فکر میکنم، یاد داستانهایی میافتم که از مرگ میگویند. مخصوصاً داستانهایی که نویسنده در آن توانسته مخاطب را به تجربهای نازیسته –مرگ– نزدیک کند؛ به مرگ که نمیتوان نویسندهای را یافت که تجربهاش کرده باشد. مگر نویسندهای که خودش شخصیتی داستانی باشد.
مجموعه داستان قنادی ادوارد نوشتهی آرش صادقبیگی از لحاظ موضوع متنوع است؛ جنگ، مهاجرت، روابط پدروفرزندی و زناشوهری و نابسامانیهای این روابط که بدون شک ذهن انسان را تحت تأثیر قرار میدهند و وضعیت بشری را به تصویر میکشند، از قنادی ادوارد مجموعه داستانی ساخته که طیف گستردهای از موضوع را دربرگفته است. ولی موضوع محوریِ که در نهایت سبب انسجام و پیوستگی این مجموعه میشود، مرگ است؛ مرگ که نویسنده با ظرافت آن را به کار گرفته تا گیرایی و تعلیق بیشتری به داستانها ببخشد.
مرگ موضوعی است سهل و ممتنع. از یک طرف ناشناخته است و از طرف دیگر همین ناشناختگی اسرارآمیزش میکند و البته جذاب برای نوشتن. شاید همین مسئله، داستانهایی را که حول موضوع مرگ اتفاق میافتند، خواندنی میکند. به خصوص که نگاه و جهانبینی نویسنده نو و منحصربهفرد باشد و مضمون داستانها در خواننده حسی به وجود آورد که خود را به مفهوم مرگ نزدیک ببیند و در همین دنیا – وقتی هنوز زنده است – بعد از خواندن یک اثر، خود را صاحب تجربهای تازه از مرگ بداند. تجربهای که شاید جایی در زندگی ذهن را از جسم جدا کند و صحیح و سالم، ولی حتی اگر شده، چند درجه متعالیتر به جای اول باز گرداند.
نگاه صادقبیگی از قضا از همین نگاههای تازه است که از مرگ میگوید و نمیگوید. موضوع داستانها همانطور که اشاره شد مرگ نیست. ولی مرگ در داستانهای مجموعهی قنادی ادوارد مهم است. انگار مرگ بهانهی اصلی روایت است و شخصیتهای داستانهای این مجموعه هر کدام مشغول دستوپنجه نرم کردن با مرگاند.
داستان کوتاه با توجه به فرم و ماهیتی که دارد، اجازهی تحولِ اساسی را به شخصیتهایش نمیدهد، ولی نمیتوان آغاز و پایانی یکسان را بر آن مترتب دانست. با توجه به ظرفیت داستان کوتاه، اغلب میتوان برشی کوتاه از زندگی را در آن دید که حالوهوای داستان و شخصیتهایش در خلال روایت دستخوش تغییر میشوند. تغییراتی که نیاز به دلیلی دارند و در مجموعه داستان «قنادی ادوارد»، به زعم من، دلیلی اصلی مرگ است. در داستانهای این مجموعه مرگ یا رخ داده یا در حال رخ دادن است و یا خطرش مرتفع شده است. ولی به هر حال همواره حضور دارد و این حضور تا جایی پیش میرود که بر راوی تأثیر میگذارد و باعث میشود گوشهی پنهانی از وجودش را کشف کند. انگار ترسِ پنهان از مرگ جایش را به آگاهیِ ارزشمندی در زندگی میدهد. حضور مدام مرگ در مجموعه داستان «قنادی ادوارد» تأملبرانگیز است و نویسنده با استفاده از شخصیتپردازی و طراحی پیرنگهایی جذاب، از رویارویی انسان با مرگ تصویری دیدنی میسازد؛ تصویری که همواره یک طرف آن انسان است و طرف دیگرش مرگ که میتواند هر اساس و بنیانی را تکان دهد و وجودِ تنهای انسان اغلب «شبیخون حجم آن را پیشبینی نمیکند» و همین انگار یکی از اساسیترین خاصیتهای زندگی است.
نویسنده تمام راویهایش را اول شخص انتخاب کرده. به جز راوی داستان «قنادی ادوارد» که سوم شخص است و داستان را نزدیک به ذهن شخصیت اصلی روایت میکند. راویِ اول شخص داستانها معمولاً شخصیتی است که مسئلهی مرگ او را بیشتر از سایر شخصیتها تحت تأثیر قرار داده است. شاید همین مسئله – کشمکشی که بین راوی و مرگ وجود دارد – اجازه نداده که روایت به سیاقِ اول شخص حالتی گزارشی به خود بگیرد و خواننده را دچار ملال کند. البته از نثر خواندنی و زبان و نگاه طنزآلودِ صادقبیگی که تلخیِ مرگ را تلطیف کرده، نمیتوان به راحتی گذشت. زبانی که به عنوان عنصری مهم و اساسی در مجموعه داستان «قنادی ادوارد» کارش را انجام میدهد.
به غیر از مرگ، به عنوان برقرارکنندهی ارتباط میان داستانها، نویسنده نگاهی ویژه به مسائل روانشناسی هم دارد و تیپهای شخصیتی منحصر به فردی، از منظر روانشناسانه، خلق کرده است. شخصیتهایی با پیچیدگیهایی روانی که خودشان هم از آنها آگاهی ندارند. در داستان اول مجموعه، «پاسخ چشم»، راوی که از کار که به خانه برمیگردد، متوجه خودکشیِ همسرش میشود: «پرتو با همان دقتی که از یک کلکسیونر کار میگرفت و تمبر یا عکس یا نسحهی خطی نفیسی را مرمت میکرد، خودکشی کرد.» (صفحه ۷) راوی چارهای ندارد جز این که تنِ نیمهجانِ همسرش را به ناز طبیبان بسپارد. ولی بعد از سپری کردن شوک این اتفاق و ناامید شدن از این که پرتو از کما بیرون بیاید، در پی دلیل این کار او همه جا و هر چیزی را که همسرش مربوط است، میگردد تا به مشاورش میرسد و وقتی دیگر فکر میکند دلیل این خودکشی افسردگی همسرش بوده، مشاور متوجه مسئلهای میکندش که اصلاً به آن فکر هم نمیکرده. «به هر حال یکی از دلایل اصلی خودکشی کمتوجهیه، تنهاییه، اما شاید با این حرکتش میخواسته یه چیزی رو بهت بفهمونه.» (صفحه ۲۷) دردِ راوی بیشتر و پی بردن به مسئله برایش دشوارتر میشود ولی این درست همان کاری است که قرار است مرگ در این مجموعه داستان انجام دهد؛ راهی باشد برای زندگی و بیداری و شخصیتها را با گرههای روانی که با آن درگیرند آشنا کند و آشتی دهد.
آخرین داستانِ این مجموعه «کبابی سردست» است که با خطر مرگ پدرشوهر راوی آغاز میشود. «همه چیز از مثانهی پدرشوهرم شروع شد. سیگار زیاد میکشید و تومور کوچکی روی مثانهاش تازه کُچه کرده بود. زود فهمیدیم و با سیستوسکوپی برش داشتند.» (صفحه ۸۵) خطری که خیلی زود دیگر اثری از آن وجود ندارد و جایش را در پایان داستان به سپیدبختیِ شخصیت پدرشوهر میدهد. ولی انگار مرگ که ظاهر میشود، دیگر کاری از دست کسی برنمیآید و تا از خود ردی بر جا نگذارد، دستبردار نیست. این داستان یکی از داستانهای درخشان این مجموعه است که روایت اصلی و خرده روایتهای خواندنی دارد و با این جمله از راوی به پایان میرسد: «من دیگر نگران هیچ مرگومیری نیستم.» (صفحه ۱۰۳) رویاروییِ شخصیتهای داستانهای این مجموعه با مرگ طوری است که از یک نگرانی مدام در زندگی، به راهی برای زیستن تبدیل میشود؛ راهی برای غلبه بر ترس از مرگ و کنار آمدن با جنبههای تاریک وجود.