سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

شب‌های روشن؛ عشق، تنهایی و توهم

شب‌های روشن؛ عشق، تنهایی و توهم

 

مرد خیال‌پرداز در تمام زندگی‌اش با کسی آن‌قدر آشنا و صمیم نبوده که بتواند فوراً همسری انتخاب کند. ناگهان به یاد می‌‌آورد ملاقاتی که با ناستنکا داشته، نه رسیدن به خوشبختی، که شکل دیگری از خیال‌پردازی بوده است. ناستنکا از معاشرت با رویاپرداز استفاده می‌کرد تا زمان بگذرد و بتواند معشوقش را ببیند و برای رویاپرداز این معاشرت همه‌ی چیزی بود که می‌توانست داشته باشد. ناستنکا واقعی بود اما تصوری که رویاپرداز از آن رابطه داشت، باز هم خیالی و غیرواقعی بود.

(مترجم)

مرد خیال‌پرداز در تمام زندگی‌اش با کسی آن‌قدر آشنا و صمیم نبوده که بتواند فوراً همسری انتخاب کند. ناگهان به یاد می‌‌آورد ملاقاتی که با ناستنکا داشته، نه رسیدن به خوشبختی، که شکل دیگری از خیال‌پردازی بوده است. ناستنکا از معاشرت با رویاپرداز استفاده می‌کرد تا زمان بگذرد و بتواند معشوقش را ببیند و برای رویاپرداز این معاشرت همه‌ی چیزی بود که می‌توانست داشته باشد. ناستنکا واقعی بود اما تصوری که رویاپرداز از آن رابطه داشت، باز هم خیالی و غیرواقعی بود.

 

 

معمولاً رسم بر این بود که اگر کسی برای انجام کارهای خانه‌اش خدمتکاری استخدام کرد، از او توقع اطاعت، احترام و البته نظافت خانه داشته باشد. خدمتکارهای خانه، معمولاً بدون کم‌ترین سوال و جوابی وظایف‌شان را انجام می‌دهند و سرشان به کار دیگری گرم نیست. اما بعضی وقت‌ها مثل داستان «شب‌های روشن» اثر داستایفسکی، با خدمتکار عجیبی روبه‌رو می‌شویم که ابداً حاضر نیست وظیفه اصلی‌اش را انجام دهد.

روحیه خیال‌بافی خدمتکار خانه، ماتریونا، همراه و هم‌سو با اربابش، رویاپرداز است و در ابتدای داستان این دو چنان در افکار و تصورات‌شان غرق می‌شوند که دیگر نمی‌توانند به دنیای عادی برگشته و زندگی معناداری بسازند. با جلو رفتن داستان، رویاپرداز با دختر غمگین و جوانی به نام ناستنکا آشنا می‌شود.

ناستنکا علاقه‌ای به معاشرت با رویاپرداز ندارد اما پس از گفتگویی طولانی توافق می‌کنند یک شب دیگر هم یکدیگر را ببینند و به این ترتیب اولین مواجهه رویاپرداز با واقعیت، 4 شب ادامه پیدا می‌کند. پس از شب چهارم، رویاپرداز حس می‌کند چیزی تغییر کرده و این چهارشب، حکم پلی کوتاه از رویا به واقعیت بوده است.

رویاپرداز، مردی جوان و مالیخولیایی است که به کلی دل از دنیا کنده و خودش را به دست رویا و خیال‌پردازی‌های ذهنی‌اش سپرده است. خدمتکارش ماتریونا، هم به همین مرض دچار و درست مثل اربابش از دنیای واقعی بی‌خبر است. او حتی دیگر نمی‌‎تواند کارهای ساده‌ی خانه را که رویاپرداز به عهده‌اش می‌گذارد انجام دهد. مثلاً جایی در داستان، رویاپرداز از او می‌خواهد برایش یک قهوه «قابل قبول» آماده کند.

درست کردن قهوه برای آدمی که در دنیای عادی زندگی می‎‌کند و در خواب و رویا گم نشده، کار راحتی است اما رویاپرداز چنان گیج و گم شده که نمی‎‌تواند چیزی درست کند، و سطح توقعش نه در حد قهوه معمولی، که تا حد قهوه «قابل خوردن» پایین آمده است. مشکل این جاست که خدمتکارش هم دچار همین نوع مالیخولیاست و هیچ‌کدام نمی‌توانند یک قهوه قابل قبول آماده کنند.

چیزی شبیه به همین، در مورد تار عنکبوت‌های روی سقف هم اتفاق می‌افتد. رویاپرداز با لحنی ملایم و آرام از بی‌نظمی همیشگی خانه و تارعنکبوت‌های روی سقف به ماتریونا شکایت می‌کند. روزها می‌گذرد و باز هم ماتریونا تارعنکبوت‌های روی سقف را پاک نمی‌کند. خانه رویاپرداز کوچک‌تر از آن است که نتواند به همه کارها برسد. نکته در این جاست که ماتریونا چنان دچار توهم و خیال شده که دستورات اربابش را نمی‌فهمد و متوجه نقش خودش به عنوان خدمتکار خانه نمی‌شود.

 

شب‌های روشن

 

 

رویاپرداز هم تقریباً هر روز شکایت می‌کند که «همه آدم‌ها از دست او به سن‌پترزبورگ فرار می‌کنند.» و «شانسی برای جذب یک آشنا ندارد» با این همه به جای دیدن آشنایان و معاشرت با آن‌ها ترجیح می‌دهد در اتاقش بماند و خیال‌پردازی کند یا ساعت‌ها بی‌هدف در خیابان‌ها قدم بزند.

در یکی از همین پیاده‌روی‌های بی‌هدف است که با دختر جوانی به نام ناستنکا آشنا می‌شود و در چهارشب آینده، ساعت‌ها از زندگی‌شان برای یکدیگر می‌گویند. رویاپرداز به دختر می‌گوید که این اولین‌بار است توانسته با یک آدم واقعی ارتباط بگیرد و تا به حال فقط رویای آشنا شدن با زن جوانی را در سر می‌گذرانده. او می‌داند که زن جوان دوستش ندارد و عاشق مرد دیگری است اما دوستی و معاشرت ساده‌شان را برای چهارشب حفظ می‌کنند. در شب چهارم، ناستنکا، سن‌پترزبورگ را برای دیدن مادربزرگش ترک می‌کند و رویاپردازِ دل‌شکسته و دوباره تنها، هرگز نمی‌تواند فراموشش کند.

رمان کوتاه «شب‎های روشن» نگاهی نوع‌دوستانه به عشق دارد. به نظر می‌رسد #داستایفسکی تلاشی آگاهانه برای برجسته کردن این نوع عشق نوع‌دوستانه در داستان داشته. این کتاب، چیزی بیش از رمانی عاشقانه و رویایی است و در آن از تنهایی عمیق و درونی رویاپرداز می‌گوید و مکالماتی که رویاپرداز با ناستنکا داشته به خوبی از حس عمیق او نسبت به زن جوان و احترام و شوقی که به آن معاشرت داشته می‌گوید:

«وقتی قلبم حرف می‌زند، نمی‌دانم چگونه سکوت کنم.»

«این‌جا اشک‌های من می‌ریزند، ناستنکا. بگذارید جریان داشته باشند، اجازه دهید جریان داشته باشند. آن‌ها به کسی آسیب نمی‌رسانند.»

«و من چه خوابی خواهم داشت؟ وقتی در واقعیت در کنار تو بسیار خوشحال بودم!»

پایان شب چهارم که رویاپرداز برای همیشه از زن جوان خداحافظی می‌کند، به خانه برمی‌گردد و از خدمتکارش می‌شنود که بالاخره تارعنکبوت روی سقف را پاک کرده و این به نقطه عطفی در زندگی ارباب و خدمتکار تبدیل می‌شود. هر دو موقتاً دل از رویاپردازی کنده و کمی در دنیای واقعی زندگی می‌کنند. رویاپرداز به سن‌پترزبورگ رفته و دوستی پیدا می‌کند و ماتریونا هم مثل هر خدمتکار معمولی دیگری، سرش را به کارهای خانه گرم می‌کند.

 

شب‌های روشن

 

 

تا مدتی زندگی رنگ واقعیت به خودش می‌گیرد. اما خیلی زود آرامش کوتاه‌مدت‌شان با پیشنهاد غیرمنتظره‌ای از بین می‌رود. ماتریونا به اربابش پیشنهاد می‌دهد حالا که خانه تمیز و مرتب شده، دست به کار شود و تا پیش از آن که همه چیز دوباره به وضع کثیف و نامرتب قبلی برگردد، با دختری ازدواج کند.

این پیشنهاد مثل هشداری در سر رویاپرداز زنگ می‌زند؛ او در تمام زندگی‌اش با کسی آن‌قدر آشنا و صمیمی نبوده که بتواند فوراً همسری انتخاب کند. ناگهان به یاد می‌‌آورد ملاقاتی که با ناستنکا داشته، نه رسیدن به خوشبختی، که شکل دیگری از خیال‌پردازی بوده است. ناستنکا از معاشرت با رویاپرداز استفاده می‌کرد تا زمان بگذرد و بتواند معشوقش را ببیند و برای رویاپرداز این معاشرت همه‌ی چیزی بود که می‌توانست داشته باشد. ناستنکا واقعی بود اما تصوری که رویاپرداز از آن رابطه داشت، باز هم خیالی و غیرواقعی بود.

رویاپرداز نگاهی به اطرافش می‌اندازد و می‌بیند حتی تصوری که از خانه داشته هم اشتباه است. هم‌چنان در همان وضعیت فلاکت‌بار و این‌بار با تارعنکبوت‌های ضخیم‌تر زندگی‌ می‌‎کند. با وجود تمام تلاشی که برای برگشتن به زندگی عادی کرده بود، همچنان و این‌بار غیرارادی در عالم رویا زندگی می‌کرد. تا به این جای داستان، تنها اطاعتی که ماتریونا از اربابش داشت، در شیوه خیال‌پردازی بود. اما از این به بعد، رویاپرداز به رویاهای قدیمی‌اش برمی‌گردد و ماتریونا خیال جدید پیدا کردن همسر برای رویاپرداز را در سر می‌پروراند.

شروع و پایان داستان «شب‌های روشن» یک شکل است؛ رویاپرداز مجرد و تنها در اتاق کوچک و فلاکت‌باری با خدمتکارش ماتریونا زندگی می‌کند. در تمام این سال‌ها ماتریونا ذره‌ای هم عاقل‌تر نشده. رویاپرداز هم عاقل‌تر نشده، فقط این‌بار به خودش اجازه می‌دهد آگاهانه به زندگی قبلی برگردد و بپذیرد که آشنایی‌اش با ناستنکا، رویایی بوده مثل بقیه رویاهایش.

 

شب‌های روشن؛ عشق، تنهایی و توهم

پیشنهاد می کنیم این مقاله را هم مطالعه کنید: گذار از کلمه به کنش با بال های جنون

  این مقاله را ۴۴ نفر پسندیده اند

یک دیدگاه در “شب‌های روشن؛ عشق، تنهایی و توهم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *