سخنان ساعدی درباره سهراب سپهری
غلامحسین ساعدی پس از مهاجرت اجباری از کشور، در فرانسه تلاش کرد یک بار دیگر نشریه الفبا را راه بیندازد. هفتمین و آخرین مجلد الفبای در تبعید به مجموعه آثار منتشرنشده ساعدی (گوهر مراد) اختصاص دارد. این دفتر با نامهای برای خوانندگان به پایان میرسد که در آن از مشکلات انتشار و توزیع الفبا در نبود دکتر ساعدی سخن به میان آمده و قولی جهت انتشار دفتر هشتم با برخی دیگر از آثار منتشرنشده وی به خوانندگان داده شده است. قولی که هرگز به عمل تبدیل نشد و عمر الفبای در تبعید با همین شماره به آخر رسید. از این آخرین شماره مصاحبهای با ساعدی درباره شخصیت سهراب سپهری را انتخاب کردهایم. در متن مصاحبه از زبان محاوره استفاده شده و ما هم رسمالخط انتخابی الفبا برای این مطلب را عینا منعکس کردهایم.
غلامحسین ساعدی پس از مهاجرت اجباری از کشور، در فرانسه تلاش کرد یک بار دیگر نشریه الفبا را راه بیندازد. هفتمین و آخرین مجلد الفبای در تبعید به مجموعه آثار منتشرنشده ساعدی (گوهر مراد) اختصاص دارد. این دفتر با نامهای برای خوانندگان به پایان میرسد که در آن از مشکلات انتشار و توزیع الفبا در نبود دکتر ساعدی سخن به میان آمده و قولی جهت انتشار دفتر هشتم با برخی دیگر از آثار منتشرنشده وی به خوانندگان داده شده است. قولی که هرگز به عمل تبدیل نشد و عمر الفبای در تبعید با همین شماره به آخر رسید. از این آخرین شماره مصاحبهای با ساعدی درباره شخصیت سهراب سپهری را انتخاب کردهایم. در متن مصاحبه از زبان محاوره استفاده شده و ما هم رسمالخط انتخابی الفبا برای این مطلب را عینا منعکس کردهایم.
سخنان ساعدی درباره سهراب سپهری
خیلی آدم غریبی بود. اصلاً و مطلقاً اعتنا به هیچ چیز نداشت و واقعاً اینجوری بود. همینطور خودش غریب بود که شعرش غریبه و نقاشیهاش غریبه. گاهی وقتا مثلاً میچسبونن که سبک ژاپنی کار کرده اصلاً اینجوری نیست.
او کاشانی بود «اهل کاشانم من». عجیب چند چیز رو دوست داشت. یکی خاک بود و یکی پیدا کردن رنگ و رنگهایی که با همدیگه بود. توی شعرش هم همین مساله مطرحه. یک بار با هم سفر رفتیم، به اطراف کاشان، توی یک ده کنار استخر با هم بودیم. خیلی راحت گفت اینو میبینی؟ گفتم آره، چیه؟ گفت قهوهای. گفت اینو میبینی؟ گفتم چیه؟ باز گفت قهوهای. راجع به قهوهای ما در حدود پنج ساعت حرف زدیم. برای من خیلی عجیب بود.
اون چشمش میدید یا من کور بودم نمیدیدم ولی اساس قضیه این بود که او این تونالیته را میفهمید، نبض دستش بود اگه مثلاً عدهای اینور اونور نوشتن و گفتند نه خیر آقای سهراب سپهری مبارز نبود و برعلیه شاه ننوشت، اینها اصلاً مسائل مزخرفیه. او یک آدم پولوریزه بود. من همیشه وقتی سهراب یادم میاد… مرگ اون خیلی لطمه زد به من. عین لائوتسه بود از نظر فکر و اینها نمیگمها، دقیقاً یک آدمی بود که همه چیز رو لمس میکرد. میخواست ببیند که شما درستین، پوست تنتون هست، استخوان دارین، زنده هستین یا نه.
گاهی وقتا وحشتناک دیوانه میشد. دیوانگیشم حق داشت دیوانه بشه، کار عظیمی میکرد، اسمش معروف بود، همهجا میرفت ولی هیچوقت به خودش نمیگرفت این قضیه رو.
خاکیترین آدمی بود که من در عالم رفاقت و رفاقتی که با سهراب داشتم دیدم. اصلاً یک آدم غریبی بود. خجالت میکشید شعرشو بخونه، به زور باید با اصرار و التماس ازش بگیری. یک ناشر تلاش میکرد که کتاب شعر اونو بگیره حاضر نبود بده تا متوسل شد به برادرش که بگیره و این آدم در تمام طول کار هنری خودش سر خودشو بلند نکرد. هروقت دانشگاه نمایشگاه میگذاشت خودش حاضر نمیشد و معلوم نیست چرا. فلان دنبلو دینبو و انچوچکی که میاد میشینه خیلی راحت برای نمایشگاه خودش، خودش بروشور مینویسه و پخش میکنه و پز میده. سهراب اصلاً این کاره نبود.
یکی از خصوصیات عمده سهراب این بود که یک پیوندی بین کلام و نقاشی زده بود، همانطور که شعر میگفت اونو پیوند زده بود به تابلوهاش، توی تابلوهای اون کلام پیدا میکنی و توی شعرهایش هم واقعاً تابلو پیدا میکنی و این چیز خیلی حیرتآوریه، کسی به این نکته توجه نکرده. وقتی که تابلوهای کاشان رو میکشه و رنگهای خاص اونو به کار میبره، داره حرف میزنه. آدم حراف صامتی بود. آدمی بود ساکت، خجول، مودب و زیاده از حد مودب و این بزرگترین امتیازی بود که این دوتا را به هم پیوند داده بود.
این آخرسر مثل جوجه مرد، مچاله شد، مچاله شد تو ملافه، تبدیل شد به یک چیز عجیب و غریب. من یکی، خیلی دقیق بگم، با مرگ اون، من هم مچاله شدم و نمیدونستم چکار بکنم.
اصلا نرفتم سر خاکش. گفته بود منو تو کاشون خاک بکنید. من فکر کردم نمیتونم دیگه دفن کردن سهراب رو ببینم.
همین الان که شما این سوال رو از من میکنین، حقیقت قضیه اینه که چشمهام پر اشکه. این آدم کاری که در تمام مدت عمرش کرد و شهرت وحشتناکی پیدا کرد، سال 1330 شروع کرد به انتشار جنگ شعر و اینا همینطور ادامه داد، داد و داد و داد و هزاران کار کرد، ولی آدمی بود که هیچوقت خودشو مطرح نمیکرد. تابلوهاشو اصلاً جدی نمیگرفت. اشخاص، میگم، دقیقاً میگم و اسم نمیبرم، به خاطر داشتن یک تابلو از سهراب سپهری تو خونهشون پز میدادند. و این آدم یک دفعه میرفت اطراف کاشون و روی خاک میخوابید. شعری که میساخت، میساخت عین تابلو، نه اینکه مینوشت، اونقدر توی ذهنش بود…
یه آدم غریبی بود. همیشه ایماژیناسیون این آدم رو، آدم نمیتونه فراموش بکنه، خیلی دقیق کار میکرد و اصلاً برای خودش کار نمیکرد. میدونست برای کی کار میکنه. آره همیشه یک دنیا در جلوی چشمش بود، واقعاً عین یک آئینه و به اون نگاه میکرد. هزاران دفعه به من گفت غلامحسین من خودمو خیلی کوچک میبینم در مقابل این آئینه، چرا من آنقدر کوچکم؟ همه پز میدادند که تابلو سهراب سپهری توی خونهشونه یا شعر سهراب سپهری رو خوندند، ولی خودش اصلاً اینو نمیفهمید. تنها چیزی که من میتونم بگم، اگر عمری باقی باشه یک چیزی بابت سهراب خواهم نوشت.
در مورد تواضع سهرابه. سهراب هیچوقت، هیچوقت خودشو مطرح نکرد، دیگرون بهش پز دادند و دیگرون ازش استفاده کردند و این آدم مطلقاً هیچوقت خودشو مطرح نکرد. تنها آدمی که خیلی واقعا بطور صریح اعتراف کرد فروغ فرخزاد بود. فروغ فرخزاد یک روز به من گفت تنها چیزی که تا حالا یاد گرفتم از سهرابه. گفتم بابت چی؟ وزن و قافیه شعر، ریتم، اینها چی؟ نمیفهمم چی میگی. دقیق گفت تواضع رو، تواضع رو از اون یاد گرفتم. همیشه اینجوری بود.
آخرین باری که همدیگر رو دیدیم، ریش فراوانی گذاشته بود، ریش و پشم فراوانی داشت. قبل از مریضیشو و اینا، راحت گفت من از دنیا بیزارم. گفتم چرا بیزاری؟ گفت برای اینکه دوماهه کاشونو ندیدم. دلم به درد اومد. گفتم همین الان بیا پاشو بریم کاشون. گفت نه. کاشون برای من یک دنیای دیگهس. گفتم کدوم دنیاس؟ گفت میخوام شعر بنویسم. تو خیابون با هم پیاده راه میرفتیم گفتم باز هم میخوای بگی اهل کاشانم من، گفت نه، من اون گنبدهای پشت بامها یک کم یادم رفته، میخوام دوباره اونا رو ببینم، نمیخوام چیزی رو ازدست بدم. و خیلی راحت اینو گفت.
و سهراب آدمی بود که وحشتناک تلاش میکرد که خودش باشه. خودش با دنیای خودش باشه. اعتنای سگم به هیچ کس نمیکرد، نه که افاده بفروشه، نه، خیلی راحت میگفت من هستم، دنیام اینجوریه و من باید انس و الفتی داشته باشم با این دنیا.
مهمترین کار سهراب نه شعرشه، نه تابلوهاشه، مهمترین کار سهراب زندگیشه. آزادهوار زندگی کرد و دردناک مُرد.
مصاحبه با آقای نقیبی شماره هفت الفبا در تبعید، صفحات 65 و 66 و 67