سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

بازخوانی آثار کلاسیک روس در سایه جنگ اوکراین (بخش دوم)

بازخوانی آثار کلاسیک روس در سایه جنگ اوکراین (بخش دوم)

 

در ترجمه قسمت اول این مقاله، با دیدگاه مردم جنگ‌زده اوکراین نسبت به نویسندگان کلاسیک روس آشنا شدیم که معتقدند امپراتوری روسیه برای سرپا ماندن و گسترشش، از ادبیات روس تغذیه می‌کند. متوجه شدیم که رمان‌های کلاسیک روس، نه جداگانه که در امتداد هم هستند و همچنین با مرور سرگذشت داستایوفسکی و ماجرای تبعیدش به سیبری با تئوری تربیت شدن نویسنده‌های بدقلق و مستعد از جانب حکومت آشنا شدیم. در قسمت دوم و پایانی ترجمه‌ی مقاله خانم الیف باتمان نیز، به بررسی دقیق‌تر تئوری تربیت نویسنده‌ها و جنبه قدرت‌طلبانه آثار کلاسیک و عذاب وجدان نویسندگانش می‌پردازیم و در نهایت به پیشنهاد نویسنده درباره رفتار با ادبیات کلاسیک روس می‌رسیم.

(مترجم)

در ترجمه قسمت اول این مقاله، با دیدگاه مردم جنگ‌زده اوکراین نسبت به نویسندگان کلاسیک روس آشنا شدیم که معتقدند امپراتوری روسیه برای سرپا ماندن و گسترشش، از ادبیات روس تغذیه می‌کند. متوجه شدیم که رمان‌های کلاسیک روس، نه جداگانه که در امتداد هم هستند و همچنین با مرور سرگذشت داستایوفسکی و ماجرای تبعیدش به سیبری با تئوری تربیت شدن نویسنده‌های بدقلق و مستعد از جانب حکومت آشنا شدیم. در قسمت دوم و پایانی ترجمه‌ی مقاله خانم الیف باتمان نیز، به بررسی دقیق‌تر تئوری تربیت نویسنده‌ها و جنبه قدرت‌طلبانه آثار کلاسیک و عذاب وجدان نویسندگانش می‌پردازیم و در نهایت به پیشنهاد نویسنده درباره رفتار با ادبیات کلاسیک روس می‌رسیم.

 

 

بخش اول مقاله

گفتیم که شروع داستان «آنا کارنینا» و پایان داستان «یوگنی آنگین» دقیقاً یک نقطه است: روایت یک قهرمان بی‌عیب و نقص، که با امپریالیستی بانفوذ ازدواج کرده و تنش بین مرکز و حاشیه، در هر دو طرح حفظ شده. شخصیت کارنین، دولتمردی که نقش اسکان مجدد «نژادهای موضوعی» را داشته، تا حدودی با شخصیت پیوتر والوف، وزیر کشور روسیه از سال 1861 تا 1868 شباهت دارد. وظیفه بالوف نظارت بر تصرف زمین‌های باشقیر در اطراف کوه‌های اورال بود. همچنین حکم کرد تا انتشار متون آموزشی و مذهبی به زبان اوکراینی در سراسر امپراتوری روسیه متوقف شود. (در بخشی از این حکم صراحتاً آورده شده: زبان روسی کوچک (زبان اوکراینی) هرگز وجود نداشته، ندارد و نخواهد داشت.)

در کتاب «آناکارنینا» هم آنا برخلاف تاتیانا، به شوهر امپراتوری‌سازش وفادار نماند و کارنین را به قصد ورونسکی ترک کرد تا یک پست نظامی معتبر در تاشکند را رد کرده و با ورونسکی به ایتالیا سفر کند. اما ارتش امپراتوری در نهایت ورونسکی را پس می‌گیرد. آخرین تصویر، نمایش سر بی‌جان آنا است که خودش در واقع نمایش فلاش‌بکی به پیوستن ورونسکی به گروه داوطلب «پان اسلاویک» برای نبرد با عثمانی‌ها در صربستان است.

با مرگ آنا و پایان عشق‌شان، تنها آرزوی ورونسکی کشتن هرچه بیشتر ترک‌های عثمانی و در نهایت فداکردن خودش است. بنا به مقاله «استعمارزدایی از روح اسرارآمیز رمان بزرگ روسی»، نوشته لیوبوف ترخوا «روسیه همیشه جنگی به راه می‌اندازد که تنها راه آدم‌ها فرار برای رسیدن به مرگ باشد!» او این حرف را وقتی زد که روسیه، زادگاهش کی‌یف را بمباران می‌کرد و خودش هم ساکن امارات متحده عربی شده بود.

به طور کلی معتقدم که فهم ادبیات بستگی به جایی دارد که مطالعه‌اش می‌کنید. این همان بحثی است که با آنا کاتس (مهاجر گرجی‌الاصل روسی‌زبان)، در یک بعدازظهر حین صرف غذا در تفلیس، داشتیم. بحث‌مان درباره مقاله «آیا پس از شوروی قدرت تفکری وجود دارد؟» نوشته مدینا تلوستانوا بود. اصل کلیدی درباره این موضوع، آن است که «تفکر» وابسته به مکان یا جسم خاصی نیست. همان‌طور که دکارت گفته بود، اولین اصل تفکر، این فکر نیست که «فکر می‌کنم، پس هستم.»، بلکه هسته مرکزی تفکر، باور به «من جایی هستم که فکر می‌کنم، هستم.» است.

وقتی بیست‌ساله شدم درخواست ماموریت به روسیه دادم، اما از آن جا که تسلطم به زبان روسی چنگی به دل نمی‌زد، به ترکیه فرستادندم. از همان زمان برای بهبود زبان روسی‌ام، در اتوبوس‌های شبانه آثار پوشکین را می‌خواندم و وقتی کتاب «سفر به ارزروم» را می‌خواندم و روی تابلوی برنامه ایستگاه‌های بین شهری، اسم ارزروم را می‌دیدم، کلی هیجان‌زده می‌شدم.

 

 

در کتاب «سفر به ارزروم» مقصد اول پوشکین ترکیه نبود، بلکه می‌خواست به پاریس برود. وقتی نتوانست از طریق قانونی از مرز خارج شود، با ارتش در جنگ روسیه و ترکیه (1828) راهی پاریس شد. لحن این سفرنامه به طرز نگران‌کننده‌ای بین لغزخوانی و بی‌طرفی در نوسان است. پوشکین در جایی می‌نویسد: «چرکس‌ها از ما متنفرند.» یا «ما آن‌ها را از چراگاه‌های بازمان بیرون کردیم.» و در جایی دیگر می‌نویسد: «دهکده‌هایمان ویران شده‌اند.» و «قبایل کاملاً از بین رفته‌اند.»

9سال بعد که پوشکین برای اولین‌بار به قفقاز رفت، به یک شفافیت نسبی درباره وضع اسف‌بار چرکس‌ها رسید. (پارلمان گرجستان در سال 2011، در توصیف اقدامات روسیه در برابر چرکس‌ها به عنوان نسل‌کشی رای مثبت داد.) با این حال باز هم عقب‌نشینی چندانی از موضع صفر و صدی‌اش نکرد. جایی می‌گوید که نوزادان چرکسی قبل از این که به حرف بیفتند، شمشیر می‌کشند و در جایی دیگر و در وصف غذاخوردنش با سربازان عثمانی تعریف می‌کند که از کنار جسد قزاقی سربریده و شرحه شرحه گذشتند و «در هنگام شام، شیشلیک آسیایی را با آبجو انگلیسی و شامپاین خنک، در دل برف‌های تائوریدا صرف کردیم.»

بعد از ناهارم با آنا کاتس با قطار کابلی فونیکولور به بالای کوه متاتسمیندا رفتیم، تا به قول او خوشمزه‌ترین دونات‌های کرم کاستردی تفلیس را بخوریم. وقتی بر فراز درختان بلند، برای رسیدن به مغازه دونات‌فروشی قدم می‌زدیم، به امتیازات ملی و جهانی‌ام و تفاوت تصویری که از روز اول تا به حال نسبت به آن‌ها داشتم، فکر می‌کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمی‌توانم توانایی و ناتوانی پوشکین را در دیدن درست اتفاقات، درک کنم. آیا پوشکین می‌توانست ببیند که از «اسکان دوباره» چرکس‌ها سود می‌برد؟ دید او به عنوان یک نویسنده، چقدر می‌توانست واضح و نزدیک به واقعیت باشد؟ و تا چند وقت می‌توانست این دیدگاه بی‌غرض‌ورزی را حفظ کند؟

به نظرم رابطه بین شایستگی ادبی نویسنده با قدرت نظامی خودش یا کشورش، موضوع جالبی برای فکر کردن نیست. ترجیح می‌دهم فکر کنم پوشکین را فقط و فقط برای تبحر ادبی‌اش دوست دارم. اما از طرف دیگر اگر پطر و کاترین کبیر جنگ‌‌های داخلی و خارجی گسترده راه ‌نمی‌انداختند و پای روسیه را به توازن قوای اروپا باز نمی‌کردند، اصلاً آثار پوشکین به انگلیسی ترجمه می‌شد که به دستم برسد و دوستش داشته باشم؟ نمی‌توانستم ارزش نظامی را در توسعه قدرت ادبی روسیه نادیده بگیرم.

یاد کتاب «تحقیق میدانی درباره نژاد اوکراینی» از اوکسانا زابوژکو افتادم. این کتاب را در طول سفرم به کی‌یف در سال 2019 خواندم. نوشته بود: «حتی اگر می‌توانستید تصادفاً چیزی به زبان اوکراینی تولید کنید، فاوست گوته را از بین می‌بردید.» بحث فقط خواندن و نخواندن کتاب‌های اوکراینی نیست. او از تحقیرهای بی‌شمار می‌گفت. از شکست مسلّم‌اش در نوشتن و اقبال پایین آثارش برای ترجمه به زبان‌های مختلف حرف می‌زد و با این حال هیچ راضی نبود به روسی یا انگلیسی چیزی بنویسد. خودش را «ناسیونالیست-مازوخیست» می‌دانست و ترجیح می‌داد به نیاکانش وفادار بماند و معتقد بود از آن دسته شاعرانی است که: «خود را مانند چوب به آتش شعله‌ور اوکراینی پرتاب می‌کنند و چیزی جز سرنوشت‌های درهم ریخته و کتاب‌های خوانده نشده، در انتظارشان نیست.»

دلیل خوانده نشدن این کتاب‌ها ضعف‌شان نسبت به آثار پوشکین بود؟ می‌شود به آینده کتاب‌های خوانده‌نشده و تاثیرنگذاشته، امیدوار بود؟ می‌شد کتاب «خوب» بدون نهادهای ادبی قوی نوشت؟ حتی نیکولای گوگول هم که در سال 1809 با استعدادی مشابه پوشکین در اوکراین به دنیا آمده بود، تنها پس از نقل مکان به سن‌پترزبورگ توانست به نویسنده‌ای مشهور تبدیل شود.

 

 

این روزها گوگول به نقش محوری گفتمان پس از 2022 ادبیات روسیه تبدیل شده. به او برای نوشتن درباره اوکراین و به زبان روسی انتقادات زیادی شد اما همان منتقدان، می‌ستودند و تشویقش می‌کردند تا درباره موضوعات فراملی (در واقع روسی) بنویسد. او هم در نتیجه این تشویق‌ها داستان‌های پترزبورگ و قسمت اول «ارواح مرده» را نوشت.

یکی از برگزارکنندگان مشهور محافل ادبی، یک‌بار از گوگول پرسید که خودش را در واقع روسی می‌داند یا اوکراینی؟ او در پاسخ گفت: «به نظر تو من قدیس هستم؟ آیا می‌توانم واقعاً همه عیب‌های نفرت‌انگیزم را ببینم؟» در نهایت از عیوب خودش و عیوب دیگران به ستوه آمد و به فروپاشی روحی رسید. کم‌کم باورش شد که آثار ادبی‌اش گناه‌آلودند و بخشی از دست‌نوشته‌هایش را سوزاند (احتمالاً قسمت دوم «ارواح مرده» هم در این اثرسوزی، از بین رفت.) غذا خوردن را کنار گذاشت و در چهل‌ودو سالگی با درد شدید از دنیا رفت. این‌ روزها، کرملین از آثار گوگول استفاده می‌کند تا نشان دهد که اوکراین و روسیه فرهنگ مشترک دارند. پوتین مقاله‌ای در سال 2021 منتشر کرده و در آن مدعی شده که گوگول در واقع به زبان مالروسی (عامیانه) می‌نوشته و به این ترتیب راهی برای جدا کردن فرهنگ اوکراین و روسیه وجود ندارد.

در سفرم به تفلیس، مدام داستان «دماغ» گوگول را مرور می‌کردم. داستان درباره سرگرد کوالیوف، کارمند ساده دولتی است که یک روز صبح بدون بینی از خواب بیدار می‌شود و از ترس شغل و آینده ازدواجش، به خیابان‌های سن‌پترزبورگ می‌رود و دنبال بینی گم‌شده‌‍اش می‌گردد. کالسکه‌ای در نزدیکی‌اش توقف کرده و کسی با کلاهی ساده و پردار جلویش ظاهر می‌شود. (پر روی کلاه نشانه برتری تازه‌وارد به کوالیوف است) تازه‌وارد می‌پرسد: «نمی‌دانی به کجا تعلق داری؟» کوالیوف می‌گوید: «نمی‌دانی که بینی خود منی!» و آقای دماغ با سردی جواب می‌دهد: «دوست عزیز، اشتباه می‌کنی. من شخصیت مستقلی هستم.»

سخنرانی‌های پوتین درباره وحدت دوفرهنگ و نگرش کوالیوف نسبت به بینی‌اش، نیاز به توضیح بیشتری ندارد. این که یک زائده صرف به خودی‌ خود تبدیل به موجودی مستقل شود، چه معنی می‌دهد؟ جدا کردن بینی کوچک روسی از چهره بزرگ روسی ظلم بزرگی است! وقتی داستان «دماغ» را مثل بسیاری از ادبیات روسی ریویو کردم، نتوانستم نگرش امپراتوری‌طلبانه‌اش را نادیده بگیرم. پلیس اندام فراری کوالیوف را «درست زمانی که در حال سوار شدن به کالسکه به مقصد ریگا بود» دستگیر کرد. گویا، بینی به سمت غرب رفته بود!

صبح روز سخنرانی‌ام در تفلیس، برای قدم زدن به خیابان روستاولی رفتم. در ردیف پیاده‌روهای درخت‌کاری شده، کتاب‌فروشی‌های قدیمی و جذاب گرجی بود که از کتاب‌های روسی فقط آثار تولستوی و تورگینف را برای فروش گذاشته بودند. در یکی از غرفه‌ها، یک‌سری نقشه از کلاس‌‎های درس دوران شوروی روی یک کتاب آشپزی لیتوانیایی و کتاب «جنایات و مکافات» داستایوفسکی بود. 

«جنایات و مکافات» را باز کردم. راسکولنیکوف، جوان فقیری است که تصمیم می‌گیرد رباخوار پیری را به قتل برساند تا هزینه‌های زندگی‌اش را تامین کند. صفحات زردشده کتاب را ورق زدم و به اشارات مستقیم کتاب به ناپلئون دقت کردم. به عقاید راس فکر کردم که چطور آدم‌ها را خوب و بد می‌کرد و اعتقاد داشت افراد «فوق‌العاده» حق دارند برای «تحقق یک ایده» آدم‌های معمولی را بکشند. در دنیای که ناپلئون را با آن کارنامه مصری‌کشی و غارت‌گری، بنیان‌گذار مصرشناسی می‌دانند، چرا راهی برای موفقیت و پیشرفت یک آدم «فوق‌العاده» نیست؟ منطق جنایات راسکولنیکوف براساس منطق امپریالیستی بود.

اوکسانا زابوژکو بعد از کشتار بوچا در آوریل گذشته، مقاله‌ای نوشت: «پوتین حمله 24 فوریه را مدیون داستایوفسکیسم است.» زابوژکو این تهاجم را «انفجاری از شر خالص، تقطیرشده، نفرت و حسادت طولانی‌مدت سرکوب‌شده» دانست و اضافه کرد: «سربازان روسی به اوکراینی‌ها می‌گفتند که چرا باید بهتر از ما زندگی کنید؟» پیام روشن است. وقتی راسکولنیکوف با فقر دست‌وپنجه نرم می‌کند چرا باید «یک عده مسخره پیر» با پول‌هایشان خوش بگذرانند؟

البته داستایوفسکی نظرات شخصیتش، راسکولنیکوف را تایید نکرد. (سرنخ را در پایان داستان در نظر بگیرید که در سیبری اتفاق می‌افتد) اما او چه صادقانه بپذیرد و چه نپذیرد، به هرحال جذابیت عقاید این شخصیت را تا حدی دیده که یک کتاب درباره‌اش بنویسد. حالا و با این سوءگیری‌هایی که درباره کتاب شده، باز هم نیازی به خوانش آثار کلاسیک روسیه است؟ ادوارد سعید در «فرهنگ و امپریالیسم» همین سوال را درباره آثار جین آستین می‎‌پرسد و نتیجه می‌گیرد که طرد کردن «منسفیلد پارک» به معنی از دست دادن فرصت نمایش ادبیات به عنوان شبکه‌‎ای پویاست و می‌تواند به تجربه‌های دوباره و دوباره قربانی‌سازی منجر شود.

راه‌حل خوانش آثار کلاسیک ژئوپلتیکی کردن فضا نیست. باید راه‌های جدیدی برای «مخالف‌خوانی» پیدا کنیم. یعنی خوانش آثار نویسندگان کلاسیک روس، و همزمان اندیشیدن به آثار مخالفین آن‌ها؛ زابوژکو و تلوستانوا و داتو توراشویلی، نانا اکوتیمیشویلی، نینو هاراتیشویلی، تاراس شوچنکو، آندری کورکوف، یوگنیا بلوروستس، سرهی ژادان و… است. هدف «مخالف‌خوانی» حفظ جنبه سیاسی رمان‌نویسان روسی است. یکی از هم‌بندی‌های داستایوفسکی در سیبری، ملی‌گرای لهستانی بود که در خاطراتش از داستایوفسکی نوشته که اوکراین، لیتوانی و لهستان «دارایی همیشگی روسیه بوده‌اند» و بدون روسیه در «جهل، بربریت و فقر مطلق» غرق می‌شدند.

داستایوفسکی در سال 1880، به مراسم رونمایی از بنای یادبود پوشکین در میدان پوشکین مسکو امروزی رفت و در یک سخنرانی معروف و تاریخی، او را به عنوان روسی‌ترین و جهانی‌ترین نویسنده تمجید کرد. دستاوردهای پوشکین را به اصلاحات پطر کبیر ربط داد، و گفت که روسیه لباس، آداب، اختراع، علم اروپایی و جذب نوابغ کشورهای خارجی‌اش را مدیون این دونفر است. ادامه داد که: «روسیه هم مانند پوشکین، خوب می‌داند که چطور از محدودیت‌های ملی بگذرد، تضادهای اروپایی را به صلح تبدیل کرده و به کلام مسیح اعتبار بدهد.» داستایوفسکی این سخنرانی را در هیستری تمام با گریه و فریادهای «حل کردی!» تمام کرد. نقد کامل این سخنرانی به عنوان «سخنرانی پوشکین» در وب‌سایت بنیاد روسکی میر آورده شده.

 

 

هدف از ربط دادن داستایوفسکی و پوتین «سرزنش» کردن داستایوفسکی نیست، بلکه درک مکانیزم کلی تروما و سرکوب است. از بین خاطرات مکتوب داستایوفسکی، یک حادثه مهم ایستگاه پستی جاده سن‌پترزبورگ است. فیودور پانزده‌ساله در ایستگاه منتظر بود و جلو چشمانش، یونیفرم‌پوشی از ایستگاه بیرون آمد، داخل یک تروئیکا (درشکه سه‌اسبه) پرید و بلافاصله به گردن راننده مشت زد. راننده بی‌نوا هم از ترسش دیوانه‌وار به اسب‌ها شلاق زد. فیودور جوان با خودش فکر ‌کرد که راننده به محض آن که پایش به خانه برسد، همسرش را کتک خواهد زد.

بعدتر، همین خاطره را با کابوس راسکولنیکوف در کتاب «جنایات و مکافات» تطبیق داد. راس خواب می‌بیند که دوباره کودک شده و دهقانی را تماشا می‌کند که اسبش را تا سرحد مرگ کتک می‌زند. به محض این که بیدار می‌شود، تبر دستش می‌گیرد و به سراغ قربانی می‌رود. داستایوفسکی معتقد بود که بودن در یک زنجیره طولانی از خشونت، حتی اگر از وجودتان در این حلقه طولانی خبردار هم بشوید، کمکی به رهایی نمی‌کند. البته همیشه از این بینش استفاده نکرد اما مثل هر رمان‌نویس خوب دیگری، به خوانندگانش این امکان را داد تا بیشتر از زمانه‌ی خودشان بفهمند.

وقتی از ایده «مخالف‌خوانی» گفتم استقبال گرمی از بزرگان و مربیان روسی دیدم. یکی از دانشجویان که موضوع پوشکین‌پاد را مطرح کرده بود، پرسید که: «در دیدگاه ایده‌آل‌گرایانه‌ام جایی برای سرنگون کردن بناهای یادبود پوشکین هست؟» من هم با صدای بلند فکر کردم که: «در دنیای ایده‌آل، می‌‎شود دستاوردهای ادبی را به شکلی غیر از یادبودهای غول پیکر و برنزی نویسندگان بشناسیم.»

همان شب شنیدم که یکی از بینندگان پخش زنده سخنرانی، مقاله‌ای اعتراضی درباره تصمیم برای پخش سخنرانی ادبیات روسیه نوشته. وقتی به محل اقامتم، خانه نویسندگان برمی‌گشتم، از کنار میله‌ای با تخته گچی که روی آن نوشته بود «شراب رایگان به مناسبت سال‌مرگ پوتین» گذشتم و به تفاوت عظیم دنیای ایده‌آل و دنیای واقعی فکر کردم. دوباره موج بدبینی به سمتم حمله کرد. دوباره به مقاله زابوژکو فکر کردم که به نقل از تولستوی در جمله «هیچ گناهی در جهان وجود ندارد.» ادبیات روسیه را جشنواره دویست‌ساله هم‌دردی نابه‌جا با جنایتکاران توصیف کرد. 

تولستوی بعد از انتشار «آنا کارنینا»، دچار بحران روحی شد و به رمان‌هایش برجسب غیراخلاقی زد و کمی مذهبی‌نویسی کرد. بعد که حالش جا آمد دوباره به روال قبل برگشت و این بار «حاجی مورات» را نوشت که بعد از مرگش منتشر شد. تولستوی در فصل‌های متوالی کتاب، تخریب یک روستای چچنی را اول از دید یک افسر جوان روسی تعریف می‌کند که نمی‌تواند باور کند که به جای اتاق پر از دود سن‌پترزبورگی، «در این منطقه باشکوه در میان این قفقازی‌های شجاع» است و بعد از دید روستاییان همان منطقه می‌گوید که زندگی‌شان «آرام آرام ویرانه شده» این داستان را که کنار «سفر به ارزروم» پوشکین بگذاری، جالب‌تر هم می‌شود؛ دهکده غرق شده و شامپاین یخی.

اما تولستوی، که چندین دهه بیشتر از پوشکین عمر کرده، تمام بلاهایی که سر روستاییان آمده را تعریف می‌کند. روستایی‌هایی که مجبورند دارایی‌هایشان را رها کنند و یا به امپراتوری روسیه پناه ببرند یا به مقاومت امام شمیل بروند. وحشی‌گری‌های امام هم که آینه‌ تمام‌نمای تزار نیکلاس است. تعدد نسخه‌های این داستان زیاد است و تا ده‌نسخه هم می‌رسد اما معلوم نیست کدام‌شان قطعی است. تولستوی این پیش‌‎نویس را تا زمان مرگش (1910) در دسترس نگه داشت و در دفتر خاطراتش در سال 1898 نوشت که: «حاجی مورات باید به این شکل نمایش داده شود: به عنوان یک شوهر، یک متعصب و چیزهایی مثل این.»

یک‌روز عصر در تفلیس، با سالومه جاشی فیلم‌ساز در رستورانی ملاقات کردم. شیفته فیلم «رام کردن» 2021 هستم. جاشی با دوربین بی‌صدایش، کارگرانی را که با ماشین‌های غول پیکرشان درختان جنگل را قطع می‌کنند، تعقیب می‌کند. مردم محلی هم که حق و حقوق‌شان درباره درختان را با مبالغ ناشناخته‌ای مبادله کردند، می‌مانند و زمین ویران شده، کنده‌ها و اندام‌های بریده درختان که ظاهراً باید قطع می‌شدند تا راه برای کامیون‌ها باز شود. مردم گریه می‌کنند، بعضی‌هایشان از حقوق متقابل می‌گویند، بعضی‌هایشان می‌خندند و عده دیگری هم با موبایل‌شان فیلم می‌گیرند. انگاری که بعضی‌ها احساسات مختلف را آزمایش می‌کنند تا ببیند کدام‌شان مناسب‌تر است.

جاشی گفت که دوران کودکی‌اش را در طول جنگ (1992-1993) آبخازیا گذرانده. این کشور تا حدودی به رسمیت شناخته شده، تحت حمایت روسیه است و گرجستان هم ادعاهایی روی مالکیتش دارد. جاشی آن روزها را صرف نوشتن اشعار میهن‌پرستانه می‌کرده و آرزو داشته زندگی‌اش را وقف کشورش کند. زبان اولش روسی است اما نوجوان که بود، خواندن کتاب‌های روسی در کشورش ممنوع شد و به همین خاطر، هیچ‌وقت کتابی از داستایوفسکی نخوانده بود. از خودم پرسیدم اگر نمی‌خواسته قانون را بشکند، چرا دست‌کم داستایوفسکی ترجمه شده نخوانده؟

وقتی شراب‌مان را پر می‌کردم، یاد نماهای فراموش‌نشدنی فیلم جاشی از حمل‌ونقل درختان عظیم جنگل افتادم. یکی با آرامش به سمت جاده‌ای روستایی در پشت کامیون می‌رفت. دیگری روی یک کرجی به سمت دریای سیاه می‌لغزید. تصویر درخت قایقرانی، که برگ‌هایش با باد نسیم به هم ریخته، بیش از حد عجیب‌وغریب بود و نمی‌توانستم پردازشش کنم. بیشتر شبیه یک استعاره بود تا شبیه به هر چیزی که واقعاً در جهان وجود دارد. من جزیره «رابینسون کروزو» را دیدم که لنگر نداشت و به سمت افق شناور بود. من تولستوی را دیدم که خاری از زمین بیرون می‌کشید که بزرگ‌تر از خودش بود. رمان‎‌های بزرگ روسی را دیدم که کمی از ریشه‌هایشان بیرون زده بودند و شاخه‌هایشان تا آسمان کشیده می‌شد.

نسخه چاپی همین مقاله در شماره 30 ژانویه 2023 با عنوان «رمان‌های امپراتوری» به چاپ رسیده است.

 

 

 

 

  این مقاله را ۱ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *