سهرهای پرید
پیکر منصور اوجی دوشنبه 20 اردیبهشت ماه در خاک شهرش شیراز در خاک سرد آرام گرفت. پایانی بر زندگی هشتادوچهارسالهی شاعر. اوجی تمام تلاش خود را کرد تا شبیه خودش باشد، شبیه زندگیاش و شبیه تنهاییاش، شبیه آنچه میاندیشد و آنطور که نفس میکشد؛ و باید اعتراف کرد که چنین هم بود، خوب یا بد، زشت یا زیبا. همانطور که خودش نیز در مصاحبهای گفته بود که میخواهد اثر انگشت خودش را داشته باشد.
پیکر منصور اوجی دوشنبه 20 اردیبهشت ماه در خاک شهرش شیراز در خاک سرد آرام گرفت. پایانی بر زندگی هشتادوچهارسالهی شاعر. اوجی تمام تلاش خود را کرد تا شبیه خودش باشد، شبیه زندگیاش و شبیه تنهاییاش، شبیه آنچه میاندیشد و آنطور که نفس میکشد؛ و باید اعتراف کرد که چنین هم بود، خوب یا بد، زشت یا زیبا. همانطور که خودش نیز در مصاحبهای گفته بود که میخواهد اثر انگشت خودش را داشته باشد.
گمان نمیکنم مرگ در لحظهی حلول برای همه انسانها یکسان باشد. ما باید هر کدام مرگ ویژهای را تجربه کنیم، بر اساس دلمشغولیهایی که در زندگی داشتهایم، به خاطر آرزوهایی که در سر پروراندهایم. چطور ممکن است مرگ بیاید و چون دهانی باز شود و همه را ببلعد؟ همه را ببلعد و برایش توفیر نکند که آنچه فرو میدهد چیست و اصلاً باب دندانش هست یا نه! دستکم در مورد اهالی کلمه باید توفیر داشته باشد.
تصورم این است که مرگ شاعران و نویسندگان مثل آدمربایی است. بیخبر از قفا میرسد و دست بر دهانشان میگذارد، یعنی که دیگر فرصت حرف زدن نداری، یعنی که دیگر تمام شد و برای همیشه باید زبان به دهان بگیری. حالا حکایت منصور خان اوجی است.
مرگ پیش از آنکه جانش را بستاند شاعریاش را گرفته است، و دیگر هیچ شعری از آن ذهن و از آن زبان جاری نخواهد شد، ترسناک نیست؟ هست اما چاره چیست. شاید همین غافلگیریها زندگی را زیبا کرده باشد. شاید همین بیهوا آمدن و بردنها کسالت حیات را گرفته باشد. شاید همین آدمرباییهاست که نهیب میزند قدر زندگی را بدانید که شمارش معکوس آغاز شده است.
منصور اوجی شاعریاش را در دوران طلایی ادبیات ایران بنا نهاده بود. در بحبوحه جریانها و مانیفستها. هنگامی که زیر هیچ سقفی خالی از گفتوگوها و مناظرات ادبی نبود. ورودش به دانشگاه باب آشنایی او با استادانی بوده همچون آریانپور و محسن هشترودی و احسان نراقی، و آغاز دوستیاش با کسانی مثل سیمین بهبهانی، منوچهر آتشی و اسماعیل خویی.
در این سالها هر کسی حق داشت شاعر باشد اما نه به سادگی. اوجی برای اینکه خودش را در شاعری اثبات کند راه درازی را در پیش داشت. اگرچه او در خانوادهای شعردوست و در شهری شاعرپرور به دنیا آمده بود اما اینها شاعری او را ضمانت نمیکردند.
وقتی اولین کتابش در سال 1344 با عنوان باغ شب به چاپ رسید هنوز چیزی از تواناییهایش را نشان نداده بود. او یکی بود مثل دیگران که در سایهی بزرگان شعر قرار میگرفتند. شمس لنگرودی در تاریخ تحلیلی شعر نو مینویسد:
«این کتاب مزیت و برجستگیِ چشمگیری نسبت به بسیاری از مجموعههای دیگر آن سالها -که در کتاب حاضر مورد بررسی قرار نگرفتهاند- نداشت. اما اوجی از شاعران معدودی بود که با پیگیری و تجربیات فراوان، بعدها به تشخصی زبانی دست یافت.» (ج4: 291) محمد حقوقی هم در آن سالها نقدی بر این مجموعه که شامل 55 شعر نیمایی بود نوشت.
با بالا گرفتن تب و تاب موج نو او نیز به این جریان میپیوندد و چندی در این شیوه طبعآزمایی میکند. کتاب دومش با عنوان شهر خسته که بیشتر اشعار سپید او را در بر میگیرد، شامل همین تجربههاست.
«اگرچه منصور اوجی در شهر خسته میکوشد که زیباییهای ناشناخته در موج نو را قاعدهمند و بسامان کند -و بسا که گاه چنین نیز میکند- ولی به قول نوریعلا، او با این کار (از قدرت بُرد معنایی شعر میکاهد و نبودن آن جریان سیال لازم برای شعر، ذهن خواننده را دچار توقف میکند)، و این توقف نه از بابت تازگی، که از اخلال در شعر ناشی میشود.» (تاریخ تحلیلی شعر نو، ج4: 470)
همهی این تلاشها و تلاطمها نه تنها چیزی از منصور اوجی کم نمیکند بلکه شخصیت شعری او را نیز بالاتر میبرد، کارنامه ادبی او را پربار میکند و دلیل این ادعاست که شاعری کاری تمام وقت است که پایانی برای آن متصور نیست، و اصولاً کدام هنری است که دست از سر هنرمند بردارد و او را دمی به حال خود وابگذارد؟ شاعر شدن سادهتر است تا شاعر ماندن.
شاعر ماندن بر لبهی تیغ راه رفتن است، چهل سال، پنجاه سال یا شصت سال باید با احتیاط و طمأنینه گام برداری. حواست به دور و بر باشد و مواظب باشی نلغزی. به زعم من اوجی تمام تلاش خود را کرده است تا شبیه خودش باشد، شبیه زندگیاش و شبیه تنهاییاش، شبیه آنچه میاندیشد و آنطور که نفس میکشد؛ و باید اعتراف کرد که چنین هم بود، خوب یا بد، زشت یا زیبا. همانطور که خودش نیز در مصاحبهای گفته بود که میخواهد اثر انگشت خودش را داشته باشد.
منصور اوجی در شعر کوتاه کارنامه درخشانتری دارد اما در تمام زمینههای فعالیتش لحظهای از حرکت باز نایستاده است. تا آخرین روزهای حیاتش بیشعر نزیسته بود، و خوشا او که توانست کار تمام وقتش را به پایان برساند. بازنشسته شود و برود زیر آن خاک سرد که بیاساید، اگر کلمه آسودهاش بگذارد. مرگ او مرا یاد شعری از خودش میاندازد. شعری که محمد مختاری در کتاب هفتاد سال شعر عاشقانه از او انتخاب و چاپ کرده است:
سهرهای پرید
سهرهای نشست
در درونم این چراغ از کجاست؟
در شبی چنین که ظلمت از هزارسو گشوده دست
خاک را به روشنی کشاندهام
خاک و باد و ماه را
آب و چاه را
عکس کیست در درون آب
عکس کیست این؟
(ماهیان به پیشواز ماه میروند و شاعران به شاعری)
این خراب را که چفت و بست زد؟
این شکسته را که بست؟
عشق! عشق! عشق!
خاک را به روشنی کشاندهام
در درونم این چراغ از کجاست؟
خوش به موقع آمدی بیا!
لادنی که در بهار بشکفد گل است
سهرهای پرید
سهرهای نشست.