گابریل گارسیا مارکز: اولین داستانِ من
خواندن روایت یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر از اولین باری که جرات میکند و داستانش را برای نشریهای ادبی میفرستد همیشه جالب است. زمانی که او دانشجویی جوان است که عصرها و شبهایش را در کافههایی که میعادگاه روشنفکران و نویسندگان کلمبیایی است میگذراند و با خواندن «مسخ» کافکا انگار مسخ میشود و تصمیم میگیرد داستانی بنویسد که همان اندازه خوب باشد. مارکز در این مقاله که در سپتامبر 2003 در نیویورکر منتشر شده، ماجرای شک و تردید و جسارت توامانش برای ارائه داستانش را نوشته است.
(مترجم)
(مترجم)
خواندن روایت یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر از اولین باری که جرات میکند و داستانش را برای نشریهای ادبی میفرستد همیشه جالب است. زمانی که او دانشجویی جوان است که عصرها و شبهایش را در کافههایی که میعادگاه روشنفکران و نویسندگان کلمبیایی است میگذراند و با خواندن «مسخ» کافکا انگار مسخ میشود و تصمیم میگیرد داستانی بنویسد که همان اندازه خوب باشد. مارکز در این مقاله که در سپتامبر 2003 در نیویورکر منتشر شده، ماجرای شک و تردید و جسارت توامانش برای ارائه داستانش را نوشته است.
هیچوقت تصور نمیکردم که نُه ماه بعد از تمام کردن دبیرستان، اولین داستانم در Fin de Semana ، ضمیمه آخر هفته روزنامه El Espectador ، جالبترین و مطالبهگرترین نشریه ادبی دوران در بوگوتا منتشر شود. چهل و دو روز بعد، داستان دومم چاپ شد. گرچه، شگفتانگیزترین چیز برایم یادداشت معرفی سردبیر ضمیمه، ادواردو زالامه بوردا (با اسم مستعار اولیس [1]) بود که فهیمترین منتقد کلمبیایی زمانه، و حساسترینشان نسبت به پیدایش جریانهای روز بود. (اینها را گابریل گارسیا مارکز میگوید.)
جوری که همه این چیزها اتفاق افتاد به قدری غیرمنتظره بود که شرح دادنشان آسان نیست. در فوریه 1947، همانطور که من و والدینم توافق کرده بودیم، در دانشکده حقوق دانشگاه ملی واقع در بوگوتا ثبت نام کردم. من در پانسیونی در محله Calle Florián which ، یعنی در خود مرکز شهر زندگی میکردم که بیشتر بخشهایش پر بود از دانشجویانی که مثل من از نواحی ساحلی اقیانوس اطلس آمده بودند.
بعد از ظهرهایی که بیکار بودم به جای این که برای تامین مخارجم کار کنم، در اتاقم یا در کافههایی که اجازه میدادند مطالعه میکردم. کتابهایی را که میخواندم شانسی به دست میآوردم، دوستانی که وسعشان میرسید کتابها را بخرند آنها را برای مدت محدودی به من قرض میدادند که شبها بیدار میماندم تا تمامشان کنم و آنها را به دوستانم برگردانم.
اما برخلاف کتابهایی که در مدرسه، در سیپاگیرا[2]، از مقبره نویسندگان مقدس خوانده بودم، این کتابها مثل نان داغ تازه از تنور درآمده بودند. این کتابها با ترجمهای نو و بعد از مدتی طولانی وقفه در انتشار به خاطر جنگ جهانی دوم، در بوئنوس آیرس چاپ شده بودند. به این ترتیب، از بخت خوبم خورخه لوئیس بورخس، دی. اچ. لاورنس، آلدوس هاکسلی، گراهام گرین، جی. کی. چسترتون، ویلیام آیریش، کاترین منسفیلد و بسیار دیگری را کشف کردم که پیش از این البته کشف شده بودند!
در بیشتر موارد، این کتابهای جدید پشت ویترینهای دستنیافتنی کتابفروشیها ظاهر میشدند، اما برخی نسخههایشان در کافههای دانشجویی، که برای دانشجویانی از استانهای مختلف مراکز فعالی برای اشاعه فرهنگی بودند، دست به دست میگشتند.
بسیاری از این دانشجویان سالهای سال میزشان را نگه میداشتند و حتی نامهها و حوالههای مالیشان را هم در کافهها دریافت میکردند. التفات مالکان کافهها یا کارکنان مورد اعتمادشان در نجات دادن تعداد بسیاری از حرفههای دانشگاهی نقشی اساسی داشت و متخصصان زیادی در کشور وجود دارند که بیشتر از آن که مدیون آموزگاران تقریبا نامرئیشان باشند، ممکن است مدیون روابط کافهایشان باشند.
کافه مورد علاقه من El Molino بود، همانی که شاعران قدیمی در آن رفت و آمد میکردند و فقط دویست متر یا همین حدود با پانسیون من در Avenida Jiménez de Quesada و Carrera Séptima فاصله داشت. گرچه من جای رزرو شدهای نداشتم، همیشه جوری ترتیب میدادم تا پیشخدمت من را تا جای ممکن نزدیک استاد لئون دو گریف[3] بنشاند که ریشو، خشن و جذاب بود. او هنگام غروب دورهمیاش را با گفتگوهای ادبی با برخی از مشهورترین نویسندگان آن روزگار شروع میکرد و غرق در مشروب ارزان قیمت با شاگردان شطرنجاش در نیمه شب به پایان میبرد.
یک روز خورخه آلوارو اسپینوسا، دانشجوی حقوقی که به من یاد داده بود در کتاب مقدس تامل کنم و من را واداشته بود تا اسم تمامی همراهان یعقوب را حفظ کنم، کتاب پر هیبتی را جلوی من روی میز گذاشت و با اقتدار یک اسقف اعلام کرد: «این یه کتاب مقدس دیگهست». آن کتاب، «اولیس» جیمز جویس بود که من آن را تکهتکه و سرسری میخواندم تا جایی که دیگر صبرم لبریز شد. گستاخیِ جوانی بود.
سالها بعد، به عنوان یک بزرگسال سر بهراه این وظیفه را بر عهده گرفتم تا آن را با جدیت بخوانم و این نه تنها منجر به کشف دنیای نبوغ آمیزی شد که من در خودم نمیدیدم، بلکه برایم کمکهای ارزشمند تکنیکی در مورد وارستگی زبانی و مدیریت زمان و ساختار در کتابهای خودم فراهم کرد.
یکی از هماتاقیهایم در پانسیون، دومینگو مانوئل وگا، دانشجوی پزشکی بود که از زمان بچگی در شهر Sucre دوست من بود و مثل من برای خواندن حریص بود. یک شب، وگا با سه کتابی که تازه خریده بود آمد و مثل اغلب اوقات، یکیشان را تصادفی انتخاب کرد و به من قرض داد تا کمکم کند بخوابم. اما این بار اثرش برعکس بود: دیگر هرگز با آرامشی که قبلاً داشتم نخوابیدم. کتاب، «مسخ» فرانتس کافکا با ترجمه منتشر شده توسط Losada در بوئنوس آیرس بود و از خط اولش، که امروزه یکی از بزرگترین شعارهای دنیای ادبیات است مسیر تازهای را در زندگیام رقم زد:
«گرگور سامسا یک روز صبح از خواب بیدار شد و فهمید که به حشره غولپیکری تبدیل شده است.»
اینها کتابهای اسرارآمیزی بودند که نه تنها بزنگاههای خطرناکشان با آنچه که تا آن زمان میشناختم متفاوت بود، بلکه تضاد هم داشت. آنها نشانم دادند که لازم نبود حقایق به تصویر کشیده شوند: کافی بود نویسنده بدون مدرکی جز قدرت استعداد و صلابت صدایش، چیزی را نوشته باشد که حقیقت داشته باشد. این همان شهرزاد قصهگو بود، اما نه در دنیای هزارهای که همه چیز ممکن است، بلکه در دنیایی جبرانناپذیر که همه چیز از قبل از دست رفته است.
وقتی مسخ را تمام کردم، اشتیاق مقاومتناپذیری برای زیستن درون آن بهشت بیگانه احساس کردم. روز بعد را پای ماشین تحریر قابلحملی که دومینگو مانوئل وگا به من قرض داده بود شروع کردم. سعی کردم چیزی بنویسم که شبیه قصه کافکا درباره بوروکرات بینوایی باشد که به یک سوسک بزرگ تبدیل شده است. روزهای بعد از ترس شکسته شدن طلسم به دانشگاه نرفتم و همچنان که از شدت حسادت عرق میریختم به نوشتن ادامه دادم. تا این که ادواردو زالامه بوردا
در روزنامهاش مقاله دلخراشی را منتشر کرد که نبود نامهای حائز اهمیت در نسل جدید نویسندگان کلمبیایی را ملامت میکرد و این حقیقت که او نمیتوانست هیچ چیزی در آینده ببیند که این وضع را بهبود ببخشد. نمیدانم با چه حقی احساس کردم با فتنهگری آن مطلب از طرف نسل خودم به چالش کشیده شدهام، اما در تلاش برای این که به او اثبات کنم اشتباه میکند، مشغول کار روی ادامه داستان شدم. ایده پیرنگ جسد هشیار مسخ را بسط دادم اما داستان را از اسرار مصنوعی و تعصبات هستیشناسانه خلاص کردم.
با این وجود، به قدری نامطمئن بودم که جرات نکردم با هیچ کدام از همنشینانم در کافه El Molino در موردش صحبت کنم. حتی نه با گونزالو مالارینو، همکلاسیام در دانشکده حقوق که تنها خواننده قطعات منثور غنایی بود که مینوشتم تا کمکم کند یکنواختی کلاسها را تحمل کنم. داستانم را آنقدر بازخوانی و اصلاح کردم که خسته شدم. در آخر یک یادداشت شخصی برای ادواردو زالامه – که هرگز ندیده بودمش- نوشتم که حتی نمیتوانم یک کلمهاش را به یاد بیاورم.
همه چیز را در پاکتی گذاشتم و شخصا به پذیرش روزنامه El Espectador بردم. دربان به من اجازه داد به طبقه دوم بروم و خودم نامه را به زالامه بدهم. اما من حتی از تصور این کار هم فلج شدم. پاکت را روی میز دربان گذاشتم و فرار کردم.
این اتفاق روز سه شنبه افتاد و من درباره سرنوشت داستانم هیچ دلهرهای نداشتم. مطمئن بودم که اگر قرار باشد چاپ شود به این زودیها نخواهد بود. در این بین، به مدت دو هفته از کافهای به کافهای دیگر پرسه میزدم تا دلهره بعد از ظهر شنبه را تسکین دهم. تا این که در 13 سپتامبر وقتی به El Molino رفتم به عنوان داستانم برخوردم که بر تمام عرض El Espectador چاپ شده بود که به تازگی درآمده بود: « سومین تسلیم [4]».
اولین واکنشم فهم این نکته ویرانکننده بود که برای خرید روزنامه پنج سنتاوو [5] ندارم. این واضحترین نشانه فقرم بود، چون علاوه بر روزنامه، بسیاری از بدیهیات زندگی روزمره هم پنج سنتاوو هزینه داشتند: تراموا، تلفن عمومی، یک فنجان قهوه، واکس کفش. بدون هیچ محافظی در برابر نمنم آرام باران، با عجله به خیابان رفتم، اما در کافههای حوالی کسی را نمیشناختم که سکهای به من صدقه بدهد.
در آن ساعات شنبه شب هم کسی را در پانسیون پیدا نکردم به جز خانم صاحبخانه، که در واقع برابر با کسی را پیدا نکردن بود، چون پنج تا هفتصد و بیست و پنج سنتاوو برای دو ماه اجاره اتاق و غذا به او بدهکار بودم. وقتی دوباره بیرون رفتم، برای هر چیزی آماده بودم. به مردی برخوردم که از طرف مشیت الهی فرستاده شده بود: او داشت از تاکسی پیاده میشد و El Espectador را در دست داشت. یک راست از او پرسیدم که آیا آن را به من می دهد.
بنابراین اولین داستان چاپ شدهام را با تصویرگری هرنان مرینو، طراح رسمی روزنامه خواندم. در حالی که در اتاقم پنهان شده بودم و قلبم تند تند میزد، یک نفس آن را خواندم. در هر سطر، قدرت نابودکننده چاپ را کشف میکردم. چون که هرچه من با عشق و درد بسیار به عنوان تقلیدی فروتنانه از یک نابغه جهانی ساخته بودم در نظرم به شکل مونولوگی نامفهوم و ضعیف آمد که به زحمت سه یا چهار جمله دلخوشکننده داشت. تقریباً بیست سال گذشت تا جرات کردم آن را دوباره بخوانم و نظرم آن موقع- به لطف شفقت- حتی کمتر دلپذیر بود.
بزرگترین ناراحتیام مربوط به نظر خورخه آلوارو اسپینوسا بود که تیغ منتقدانهاش حتی از محفل دور و برمان هم خطرناکتر بود. احساسات متناقضی داشتم: میخواستم زودتر او را ببینم تا یک بار برای همیشه بلاتکلیفیام را حل و فصل کنم، اما همزمان فکر روبهرو شدن با او من را میترساند. او تا روز سهشنبه ناپدید شد، که برای یک خواننده سیریناپذیر امری غیرعادی نبود. وقتی در El Molino پیدایش شد، با من نه درباره داستان، بلکه درباره جسارتم شروع به حرف زدن کرد.
او در حالی که چشمان سبز کبرا مانندش را به چشمان من دوخته بود گفت: «فکر میکنم میدونی خودت رو تو چه دردسری انداختی. حالا جزو نویسندههای شناختهشده هستی و خیلی زحمت داره تا شایستهاش باشی».
داستان دومم با همان هیاهوی داستان اول روز شنبه 25 اکتبر 1947 و با تصویرگری انریکه گرائو، ستارهی در حال رشدی در آسمان کارائیب منتشر شد.
نقطه اوج ماجرا چند روز بعد بود، یعنی زمانی که ادواردو زالامه با اسم مستعارش، اولیس، در ستون روزانهاش در El Espectador یادداشتی نوشت.
او مستقیماً سر اصل مطلب رفته بود: «خوانندگان Fin de Semana ضمیمه ادبی این روزنامه متوجه ظهور استعدادی جدید، اصیل و دارای شخصیتی قدرتمند شدهاند.» و ادامه داده بود: «در خیالات هر چیزی ممکن است رخ دهد، اما دانستن این که چطور مروارید عمل آمده را طبیعی، بیپیرایه و بدون فیس و افاده نشان دهیم کاری نیست که همه پسرهای بیست سالهای که تازه رابطهشان با حروف را شروع کردهاند بتوانند از پساش بر بیایند.» و بیدرنگ نتیجه گرفته بود: «در گابریل گارسیا مارکز نویسندهای جدید و قابلتوجه متولد شده است.»
این یادداشت برایم شوکی همراه با شادی به همراه داشت -چطور میتوانست نداشته باشد!- اما همزمان آشفته بودم که زالامه هیچ راه فراری باقی نگذاشته بود. حالا که آنچه را که اعلام کرده بود گفته بود، ناچار شدم گشادهدستی او را به عنوان رسالت باطنیام تعبیر کنم که تا آخر عمرم ادامه پیدا میکرد.
[1] Ulises اسمی در زبان اسپانیایی که از اسم انگلیسی Ulysses برگرفته شده است.
[2] Zipaquirá
[3] (1895-1976) نویسنده و شاعر کلمبیایی
[4] این داستان در مجموعه داستانی با همین نام با ترجمه اسماعیل قهرمانیپور و توسط نشر روزگار در سال 1392 منتشر شده است.
[5] centavos
متن ترجمهی انگلیسی نوشتهی گابریل گارسیا مارکز در نیویورکر را میتوانید در اینجا بخوانید.