کشف دوبارهی یوزف روت
یکی از شخصیتهای رمان مارش رادتسکی، رمانی که یوزف روت در سال 1932 میلادی منتشر کرد، یک جراح اتریشی-لهستانی به نام ماکس دیمانت است. همسر ماکس دیمانت (که جراح ارتش است) از او نفرت دارد. نخستین بار، در اتاق خواب این زوج با خانم دیمانت مواجه میشویم. او با تلخرویی از همسرش میپرسد که چرا پیش از ورود به اتاق، در نزده است؟ اما ماکس دیمانت خوب میداند که در نزدن، تنها مشکل همسرش نیست. او، هرگز نمیخواست جراح ارتش باشد. اما پول کافی برای افتتاح یک مطب خصوصی را هم ندارد. ماکس دیمانت کمی دستوپا چلفتی، نزدیکبین و دمدمی مزاج است. او نه میتواند اسبسواری کند نه از پس شلیک کردن به یک هدف برمیآید. در عوض، هوشی مالیخولیایی دارد. یهودی است و همیشه مورد تحقیر و تمسخر سایر افسران قرار میگیرد. چرا که همسرش در هر فرصتی، او را فریب میدهد.
شبی، یک افسر جوان (بارون کارل جوزف فون تروتا) که قهرمان رمان و تنها دوست دیمانت است، خانم دیمانت را پس از تماشای یک نمایش اوپرا به خانه میبرد. روز بعد، در باشگاه افسران، یکی از کاپیتانها دربارهی ماجراجوییهای همسرش به ماکس طعنه میزند. کار به دعوا و درگیری فیزیکی میرسد و در نهایت، آن کاپیتان که تاتنباخ نام دارد، دمانت را به دوئل در سپیدهدم دعوت میکند. دوئلی که همه میدانند دمانت در آن شکست میخورد!
اما پذیرش این ماجرا برای دمانت سخت نیست. او که در تمام عمر خود جز توهین چیزی نشنیده است، اندکی شراب مینوشد و با سرنوشت خویش، آشتی میکند. به ناگاه تروتا با گریه وارد اتاقش میشود و برای فرار به دیمانت التماس میکند. در همین حال، ماکس به یاد روزهای کسالتبار زندگیاش، پادگان نفرتانگیز، یونیفرم منفورش، کسلکننده بودن معاینات، بوی کربولیک بیمارستان، بوی تعفن انبوهی از نیروهای بیلباس و رفتارهای زشت همسرش میافتد… در نهایت تعجب، درمییابد که با وجود تمام این شرایط، هنوز هم به زندگی کسالتبارش علاقه دارد.
اما دیگر دیر شده است. سورتمه میرسد تا دمانت را به دوئل ببرد. زنگها شجاعانه به صدا در میآیند، اسبهای قهوهای دمهای بریدهشدهشان را بالا میآورند و تکههای بزرگ، گرد و زردرنگ پِهِن را بر برف میریزند. خورشید طلوع میکند، بانگ خروسها و صدای پرندگان نوید یک روز تازه را میدهند. دنیا زیباست و در میان این زیبایی، وضعیت دمانت هم متحول میشود. در زمین دوئل، به ناگاه درمییابد که دیگر نزدیکبین نیست. او میتواند دوباره ببیند! هیجانزده میشود. آنقدر که فراموش میکند در میانهی یک نبرد است.
صدایی از دور بلند میشود: یک… دمانت زیر لب از خود میپرسد: چرا من دیگر نزدیکبین نیستم؟ یعنی دیگر به عینک نیاز نخواهم داشت؟ اما از نقطهنظر پزشکی، این اتفاق غیرممکن و غیرقابل توصیف بود. پس در همان لحظه تصمیم گرفت این مساله را با چشمپزشکان درمیان بگذارد. برای همین تلاش کرد که نام چند متخصص چشمپزشکی را به خاطر بیاورد.
باز هم فریادی دیگر: دو… پس تپانچهاش را بالا گرفت و با شماره 3، به دقت به تاتنباخ شلیک کرد… البته تاتنباخ هم به دمانت شلیک کرده بود و هر دو در یک آن، مُردند.
به این ترتیب، روت یکی از تحسینبرانگیزترین شخصیتهای خود را در صحنهای که هم کمدی بود و هم اشکآور، از بین برد. آنچنان که در نگاه اول به نظر میرسد، این جنایت در ارتش به وقوع میپیوندد. اما پشت صحنه، اتفاقات دیگری در جریان است. شما با یک زن زیبا ازدواج میکنید، اما آن زن از شما متنفر است. شما یک انسان رذل را میکشید و او هم شما را به قتل میرساند. زندگی شیرین است، اما شما نخواهید توانست بهرهای از آن شیرینی ببرید. شاید درست به خاطر همین یکنواختی غمانگیز باشد که روت را با تولستوی مقایسه میکنند. البته، او را میتوان به خاطر کمدیهای سیاهش با فرانتس کافکا هم مقایسه کرد. به قول کافکا: آه چقدر امید، دریا دریا امید – اما نه برای ما!
رمانهای یوزف روت هم مثل نوشتههای کافکا و رابرت موزیل، نقش مهمی در شکلگیری ادبیات داستانی اوایل قرن بیستم داشتند. با این حال، اگر با جزئیات زندگی او آشنا شوید، احتمالاً از خودتان خواهید پرسید که این نویسنده چطور توانست حتی یک رمان هم بنویسد؟ چه برسد به شانزده رمان در شانزده سال!
بخش بزرگی از دوران بزرگسالی یوزف روت به عنوان روزنامهنگار گذشت. او روزنامهنگاری سختکوش بود که در بین برلین و پاریس رفتوآمد میکرد. اما جز این دو کشور، از وضعیت روسیه، لهستان، آلبانی، ایتالیا و جنوب فرانسه هم گزارشهایی را منتشر کرده بود. یوزف روت خانه نداشت. در هتلها روزگار به سر میبرد. کار رماننویسی را هم بر سر میز کافهها و در بین ضربالاجل روزنامهها انجام میداد؛ آن هم در میانهی خونینترین وقایع! در میانهی اعتصابات، شورشها و ترورهایی که از اروپا به جنگ جهانی اول و سپس دوم، پل میزدند.
رمانهای نخست روت ساده هستند. اما کتابهای دوران میانی کارش، ساختارهای محکمی دارند و سرشار از کاوشهای روانی و نیروهای تراژیکاند. مارش رادتسکی، شاهکار او، نقطهی اوج مرحلهی میانی رمانهایش به شمار میآید. مدت کوتاهی پس از انتشار این اثر، رایش سوم او را مجبور به تبعید کرد. در سالهای بعد، عمدتاً در پاریس زندگی میکرد و از آنجا به نوشتن ادامه داد. البته، در کنار نوشتن، تا حد مرگ هم مینوشید. در نهایت، در یکی از روزهای سال 1939 میلادی، یوزف روت از دنیا رفت و به سرعت هم فراموش شد.
یوزف روت دوستان زیادی داشت. عمدهی آنها نویسنده، زندگینامهنویس و خاطرهنویس بودند. از اشتفان تسوایگ بگیرید تا ارنست تولر نمایشنامهنویس و ارنست وایس رماننویس. پس از جنگ (در حالی که دیگر روت زنده نبود)، یکی از دوستانش که او هم روزنامهنگاری قدیمی بود (هرمان کستن) هر آنچه را که میتوانست از کارهای او گردآوری کرد. نتیجهی این کار، انتشار سه جلد از آثار این نویسنده در سال 1956 میلادی بود. با این کار، پروسهی احیای روت، به آرامی آغاز شد. اما هنوز بسیاری از کارهایش حتی در مجموعهی کستن هم نبودند.
روت خانهبهدوش بود و رایش سوم هم تمام تلاش خود را کرد تا هرآنچه از او به جا مانده بود، محو شود. در یک نمونه، در سال 1940 میلادی، زمانی که آلمانها به هلند حمله کردند، آخرین رمان روت که به تازگی از چاپخانهی ناشر هلندی خارج شده بود، نابود شد. در طول سالها و با مرور روزنامههای قدیمی، کارهای بیشتری از روت آشکار شد. به همین دلیل، مجموعهی کستن یک بار دیگر به صورت چهار جلدی، و در نهایت به شکل شش جلدی بازنویسی شد.
در طول زندگی یوزف روت، تنها شش رمان او به زبان انگلیسی منتشر شدند. پس از مرگش هم، دیگر انگیزهای برای ترجمهی بقیهی آثارش وجود نداشت. با این حال، در دههی 1970 میلادی (و البته دههی 1980) سیر ترجمهی آثار روت به انگلیسی دوباره آغاز شد. در دههی 90، دو ویراستار به نامهای نیل بلتون در لندن و رابرت ویل در نیویورک این مسیر را به پیش بردند. البته، نمیتوان تلاشهای مایکل هافمن شاعر را نیز نادیده گرفت. او در طی پانزده سال، نه کتاب از روث را به بهترین شکل ممکن ترجمه کرد. هافمن در مورد روت مینویسد: رمانهایش منسجم و یکپارچه هستند و گویی، هر رمان، رمان دیگر را تسلی میدهد.
با این حال، هیچ بیوگرافیای از روت به زبان انگلیسی وجود ندارد. در سال 1974، یک آمریکایی به نام دیوید برونسن زندگینامهای از روت نوشت. اما فقط به زبان آلمانی منتشر شد.
روت در سال 1894 میلادی متولد شد. در آن دوران، در راس امپراتوری اتریش – مجارستان، فرانتس یوزف سالخورده قرار داشت. جنبشهای جداییطلبی از هر سو در جریان بودند اما برای بسیاری از شهورندان امپراتوری، ناهمگونی قومی آن مایهی بسی افتخار بود. دو میلیون یهودی امپراتوری نیز از حامیان سرسخت امپراتور به شمار میآمدند. در حقیقت، از آنجایی که آنها نمیتوانستند بر هیچ گوشهای از سرزمینهای سلطنتی ادعایی داشته باشند، از ناسیونالیسم میترسیدند. در حقیقت، آنها به درستی احساس کرده بودند که ناسیونالیسم چه بلایی برسرشان خواهد آورد. روت بارها عقاید سیاسی خود را تغییر داد، اما هرگز ایدهالش را مبنی بر اتحاد اروپا یا نفرت از ملیگرایی فراموش نکرد.
یوزف روت در برودی گالیسیا به دنیا آمده بود. شهری در شرقیترین نقطهی امپراتوری که فقط شش مایل با مرز روسیه فاصله داشت. کمی قبل از تولد او، پدرش ناچوم دچار نوعی از بیماری روانی شد و تا آخر عمرش در یک موسسهی مذهبی و نزد یک خاخام لهستانی باقی ماند. در پی این ماجرا، مادرش به خانه پدری نقل مکان کرد! او برای تربیت تنها فرزندش، یوزف، سنگ تمام گذاشت و با وسواسی خاص بر روی جوانب تربیتی و آموزشیاش دقت کرد. جالب است بدانید که در جریان آموزش و رشد یوزف روت، ادبیات آلمانی نقش بسیار مهمی را ایفا کرد.
روت در نوزده سالگی وارد دانشگاه وین شد. وین، همان شهری بود که روت را محسور کرد. او در وین خود را از شهر لهجهی گالیسی خلاص کرد. نام کوچکش، موزز/موشه/موسی را حذف کرد. و به همه گفت که پدرش در راهآهن اتریش صاحب مقام بوده است. البته، گاهی هم میگفت پدرش تولید کنندهی اسلحه است، گاهی هم او را یک کنت لهستانی مینامید.
در آن دوران، یعنی در سالهای پیش از جنگ جهانی اول، یهودیان شرقی به پایتختهای غربی سرازیر شده بودند؛ دست در دست فرزندانی قد و نیم قد و با لباسها و سر و رویی خاکی! به همین دلیل، اکثریت غالب شهر آنها را به چشم زبالههای مهاجر میدیدند.
پایان تحصیلات دانشگاهی یوزف روت با آغاز جنگ اول جهانی مصادف شد. او دوران جنگ را با مشغول شدن به یک شغل دفتری سپری کرد. اما بعد از جنگ ادعا کرد که به عنوان ستوان جنگیده و حتی در جنگ روسیه به اسارت درآمده است. به هر روی، پس از آتشبس به قامت یک روزنامهنگار درآمد. ابتدا به وین رفت و سپس به برلین مسافرت کرد.
او برای تعداد زیادی روزنامه یادداشت مینوشت و کمکم، توانست لحن و لهجهی خاص خود را پیدا کند. در حقیقت، نخستین تجربههای کار روزنامهنگاری او به تولید لحنی منجر شد که همزمان، علاقانه و تلخ بود. عدهای این را بهترین روش برای توصیف جمهوری وایمار میدانستند. در آن مقالات، روث هم به رویدادهای بزرگ اشاره میکرد و هم خود را با مسائلی معمولی و پیشپاافتاده مثل فروشگاههای بزرگ، ایستگاههای پلیس و بارها درگیر مینمود. در نهایت، نتیجه میگرفت که گناهان امپراطوریهای بزرگ قبل از جنگ هر چه که باشد – او هرگز آن گناهان را نادیده نمیگیرد یا کمارزش نمیپندارد- آنچه به عنوان جایگزینشان آمده است، چیز بدتری است.
او معتقد بود که در نتیجهی این جایگزینی دنیایی ویرانشده و بیارزش، گرفتار در میان لفاظیهای سیاسی جعلی از یک سو و توهمهایی فریبنده از سوی دیگر خلق شده است. دنیای رویایی خردهفروشیها، بیلبوردها و پردهی سینما… دنیای آمریکایی! روت حالا دیگر یک سوسیالیست بود.
همزمان با تولید این مقالات، روت کار روی رمانهای اولیهی خود را نیز آغاز کرده بود. شاید رمانهای او، بیشتر از مقالاتش نگرانکننده باشند. چرا که به نظر میرسد در آنها با نفرت و اندوه بیشتری دربارهی خود مینویسد. او که همیشه بیپدر بوده است، حالا و با سقوط امپراطوری اتریش – مجارستان، بیتابعیت هم شده است. تمامی رمانهای اولیهی او داستانهایی از سربازانی را روایت میکنند که از جنگ بازمیگردند. آنها درمییابند که خانهای برای بازگشت وجود ندارد و اگر میمردند، وضعشان بهتر بود. روت برای برخی از آنها احساس دلسوزی میکند. از طرف دیگر، دست به تحلیل هیبت مذهبیای میزند که زمانی در اختیار دولت بود و از آن به طرز وحشیانهای سوءاستفاده میکرد.
در سال 1925 میلادی، روزنامهاش او را به فرانسه فرستاد. یوزف روت در فرانسه شادیای را تجربه کرد که پیش از این، هرگز نشناخته بود. شاید به این دلیل که فرانسویها یهودیستیزی کمتری را از خود نشان میدادند. او در نامهای خطاب به سردبیرش نوشت: اینجا همه به من لبخند میزنند! دامدارانی که با آنها صبحانه میخورم، از وزرای کابینه و اشراف ما باصفاتر هستند. میهنپرستی در اینجا موجه است و ملیگرایی ابزاری برای نمایش وجدان اروپایی است. روت در فرانسه به آرامش رسید.
سه سال پیش از ورود به پاریس، جوزف با فریدل، دختری وینی ازدواج کرده بود. فریدل در ظاهر آرام، خجالتی و کمحرف بود. به ناچار، سبک زندگی روت، یعنی نداشتن خانهای ثابت و زندگی در هتلها را هم پذیرفت. اما کمکم، روت دریافت که رفتارهایی عجیب و غریب از همسرش سر میزند. مثلاً مدام از حضور کسی در سیستم گرمایش مرکزی هتل شکایت میکرد! کمکم کار به جایی رسید که روث مجبور شد او را به یک بیمارستان روانی ببرد. در آنجا بود که در فریدل، بیماری اسکیزوفرنی را تشخیص دادند. بیماریای که تا آخر عمر با او ماند.
در همان سالهای اوج بیماری همسرش، روت نامهای از یک ادیتور دریافت کرد. در آن نامه، ادیتور به روت توصیه کرده بود که غمگین بماند، چرا که غمگین بودن تاثیر مثبتی روی قلمش گذاشته است! همزمان با وخیمتر شدن حال فریدل، روت هم دچار تحولی درونی شد. او که دیگر نویسندهی بزرگی شده بود، به سالهای پیش از جنگ بازگشت. بیشتر رمانهای این دوره از زندگی روت در شهر مرزی گالیسیا رخ میدادند. شهری که به شدت یهودی است و یک پادگان و یک میخانه مرزی هم دارد! جایی که در آن واسطههای یهودی با قیمتی گزاف، ترتیب فرار فراریان روس به قارهی آمریکا را میدهند.
اولین رمان از دو رمان دورهی میانی روی، «ایوب» است. کتابی هم که ترسناک است و هم خندهدار! داستان مردی یهودی، عابد و خداترس که دست تقدیر از روسیهی تزاری به نیویورک می کشاندش. ایوب، اولین موفقیت بزرگ روت به شمار میآید. یکسال پس از انتشار، به زبان انگلیسی هم ترجمه شد. این رمان در آمریکا هم به محبوبیتی بزرگ رسید و در نهایت، یک فیلم هالیوودی نیز براساس آن ساخته شد. مارلنه دیتریش، اولین بازیگر آلمانی هالیوود همیشه میگفت که ایوب، محبوبترین رمان اوست.
این موفقیتها به روت جسارت داد تا کار نوشتن یک رمان تاریخی را آغاز کند. او ماجرای سقوط امپراطوری اتریش – مجارستان را انتخاب و نوشتن «مارش رادتسکی» را شروع کرد. روث روی محبوبیت و فروش این کتاب حساب زیادی کرده بود. چون صورتحسابهای درمان فریدل هر روز بیشتر و بیشتر میشد و او بیش از هر زمان دیگری به پول نقد نیاز داشت.
تنها چند ماه پس از انتشار «مارش رادتسکی» بود که هیتلر به عنوان صدراعظم آلمان رسید! روت آن روز در برلین بود اما همان روز، تصمیم گرفت که چمدانهایش را به مقصد پاریس ببندد! کمی بعد، کتابهایش به صورت رسمی ممنوع و در خیابانهای برلین سوزانده شدند. او ناشران آلمانی و روزنامههای آلمانی را از دست داد. به بیانی دیگر، یوزف روت بازار اصلی فروش و مخاطبان خود را از دست داده بود. به سختی کسب درآمد میکرد و همین ماجرا باعث شد که برای مدت شش سال، در حبابی از خشم و ناامیدی زندگی کند.
روت تا آخرین روزهای حیاتش به نوشتن ادامه داد. اما هر چه به پایان زندگیش نزدیکتر میشد، قدرت نویسندگیاش هم بیشتر افول میکرد! در این سالهای آخر، روت هنوز هم سرنوشت را بازیای خستهکننده میدانست. از خشونت و ناسیونالیسم مینوشت، اما دائماً رشتهی کلام را گم میکرد. در اواخر دههی 1930، روت فقط یک مقصد ثابت داشت. از اتاقش در هتل خارج میشد و به بار میرفت! گاهی در فاصلهی بین دو بار، چیزی میخورد و گاهی هم همان وعدهی کوتاه غذایی را حذف میکرد!
با این حال، در سالهای 1936 و 1937، انگار چیزی در درون او عوض شد. روت در این دوره یک رمان عالی دیگر نوشت؛ داستان شب صد و دوم! این همان رمانی است که آلمانیها همهی نسخههایش را در سال 1940 نابود کردند. این رمان هم مانند مارش رادتسکی، یک پرتره از اتریش – مجارستان در حال مرگ است. اما این بار به جای تراژدی، کمدی میآفریند.
در یکی از آخرین رمانهای روت، «مقبرهی امپراتور»، یکی از شخصیتها میگوید که اتریش – مجارستان نه یک کشور، بلکه یک دین بود! برای روت، حکومت افسانه است و مانند دیگر افسانهها (مسیحیت، یهودیت و ایدهی اتریشی) سازماندهندهی یک تجربه. این افسانه، با کمک شبکهای از داستانها و تصاویر ساخته میشود که ما در طول زندگیمان ثبت میکنیم و همواره در تلاشیم که درکشان نماییم. و وقتی چنین افسانهای شکست بخورد، دیگر چیزی باقی نمیماند، نه احساسی و نه هیچ معنایی!
ممکن است روت از آلمان نازی فرار کرده باشد؛ اما از اروپا فرار نکرد. او دعوتنامههای زیادی برای حضور در آمریکا داشت، ولی همه را رد کرد. بسیاری دیگر رفتند اما روت و دوستانش تصمیم دیگری گرفتند. اشتفان تسوایگ به برزیل رفت و در سال 1942 به همراه همسرش خودکشی کرد. ارنست وایس هم که در پاریس مانده بود، همزمان با ورود نازیها به پاریس به زندگی خویش پایان داد. ارنست تولر هم که به نیویورک فرار کرده بود، در یکی از روزهای سال 1939، در اتاقش خود را به دار آویخت. وقتی روت خبر مرگ تولر را شنید، مثل همیشه در یک بار بود و ناگهان روی صندلیاش سقوط کرد. همان دم، اطرافیانش که متوجه وخامت اوضاع بودند، آمبولانس خبر کردند و او را به بیمارستان رساندند.
روت چهار روز بعد، براثر ذاتالریه درگذشت. در زمان مرگ، 44 ساله بود. یک سال بعد از مرگ این نویسنده، یعنی در سال 1940 میلادی، همسرش فریدل هم قربانی اجرای برنامهی اصلاح نژاد رایش سوم شد
.